پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار بیست و ششم: سیر و سلوک

گفتار بیست و ششم: سیر و سلوک

شبستری فصل ۶۱ منظومه‌اش را همچون مفصل‌گاهی تعریف کرده که بحث نمادپردازی‌های غیراسلامی در آن با گفتار بعدی‌اش درباره‌ی شیوه‌ی سیر و سلوک پیوند می‌خورد. بر همین مبنا بخش به نسبت کوتاه شصت و یکم را به «اشارت به ترسایی و دیر» اختصاص داده و این تنها شش بیت را در بر می‌گیرد:

ز ترسایی غرض تجرید دیدم     خلاص از ربقه‌ی تقلید دیدم

جناب قدس وحدت دیر جان است     که سیمرغ بقا را آشیان است

ز روح‌الله پیدا گشت این کار     که از روح القدس آمد پدیدار

هم از الله در پیش تو جانی است     که از قدوس اندر وی نشانی است

اگر یابی خلاص از نفس ناسوت     درآیی در جناب قدس لاهوت

هر آن کس کو مجرد چون ملک شد     چو روح الله بر چارم فلک شد

در این بیت‌ها شبستری بر باورهای اسلامی‌ای تاکید می‌کند که تایید کننده‌ی دین مسیح هستند. می‌گوید دین مسیحیت رمزپردازی‌ای دیگر برای اشاره به همان مفاهیم قدسی آشنایی است که همگان در نظر دارند، اما این کار را به شکلی هنجارشکن و فارغ از تقلید انجام می‌دهد. بر این مبنا دی و صومعه نمادی از جایگاه وحدت نمودهای امر قدسی است، که در عرفان همچون سیمرغی نشسته بر قاف تصویر می‌شود. روح‌القدس که باد الاهیِ بارورکننده‌ی دمیده در مریم باکره بود را با روح‌الله که لقب عیسی مسیح است مربوط می‌کند و می‌گوید به خاطر همین سرشت خدایی بود که مسیح خصلتی انتزاعی و آسمانی داشت و توانست از قید زندگی انسانی رهایی یابد. بر اساس روایت‌های اخترشناسانه‌ی دوران اسلامی، عیسی مسیح با خورشید و مهر همتا انگاشته می‌شده و به همین خاطر مقیم فلک چهارم بوده که میانجی میان سه فلک زیرین (تیر و ناهید و ماه) و زبرین (بهرام و برجیس و کیوان) است. به همین خاطر روح‌الله یعنی عیسی را جلوه‌ای از روح‌القدس -یعنی حق در معنای عام- می‌داند که در فلک چهارم مستقر شده است.

آنگاه در بخش ۶۲ به «تمثیل در اطوار سیر و سلوک» می‌پردازد و این را در ادامه‌ی بحث پیشین‌اش درباره‌ی عروج عیسی بر فلک چهارم قرار می‌دهد:

 بود محبوس طفل شیرخواره     به نزد مادر اندر گاهواره

چو گشت او بالغ و مرد سفر شد     اگر مرد است همراه پدر شد

عناصر مر تو را چون ام سفلی است     تو فرزند و پدر آبای علوی است

از آن گفته است عیسی گاه اسرا     که آهنگ پدر دارم به بالا

می‌گوید نوزاد تا وقتی ضعیف و ناتوان است در گهواره و بستر و خانمان پایبند است و زیر نظارت مادر قرار دارد. اما وقتی بالغ شد و به استقلال رسید،‌ همراه با پدر پای در راه سفر می‌گذارد و از خانه و کاشانه‌اش دل می‌بُرد. این تمثیل را برای فهم داستان عیسی مسیح به کار می‌گیرد که مادرش انسانی و گیتیانه بود و پدرش آسمانی و مینویی، و به این ترتیب تصلیب مسیح را با عروج او به عالم بالا و بالغ شدن‌اش هم‌ارز می‌داند.

تو هم جان پدر سوی پدر شو     بدر رفتند همراهان به در شو

اگر خواهی که گردی مرغ پرواز     جهانِ جیفه پیش کرکس انداز

به دونان ده مر این دنیای غدار     که جز سگ را نشاید داد مردار

نسب چِبود تناسب را طلب کن     به حق رو آور و ترک نسب کن

به بحر نیستی هر کو فرو شد     «فلا انساب» نقد وقت او شد

این بیت‌ها از این نظر جالب است که گویی عیسی را با همگان هم‌سرشت می‌داند و به این ترتیب شکلی از خدا-انسان‌مداری مغانه را تایید می‌کند. می‌گوید پدر برای مخاطب شعرهایش همان است که برای عیسی بود و باید مثل او دنیای پست را رها کرد و به سوی عالم مینویی شتاف. آخرین مصراع هم اشاره‌ است به توصیفی از قیامت در قرآن که می‌گوید «فأذا نفخ فی الصور فلا انساب بینَهُم»،[1] یعنی در روز حساب که در صور دمیده می‌شود، ارتباط خویشاوندی و زنجیره‌ی نسبی میان مردمان منتفی می‌شود و از میان می‌رود.

هر آن نسبت که پیدا شد ز شهوت     ندارد حاصلی جز کبر و نخوت

اگر شهوت نبودی در میانه     نسب‌ها جمله می‌گشتی فسانه

چو شهوت در میانه کارگر شد     یکی مادر شد آن دیگر پدر شد

نمی‌گویم که مادر یا پدر کیست     که با ایشان به عزت بایدت زیست

در میان صوفیان مخالفت با نهاد خانواده امری عمومی و دیرپاست و این در تضاد با نگرش مغانه قرار می‌گیرد که خانواده را نهادی مقدس قلمداد می‌کرد. پیام عیسی مسیح و پیروان و مقلدانش آن بود که برای دست یافتن به تجرید و تقدس باید از پیوندهای خویشاوندی و روابط خانوادگی گسست. همین پیام زاهدانه در تصوف بصری بازتاب یافت و زبانزدهای بسیاری پس از آن پدید آمد که پایبندی‌ به خانواده را خوار می‌شمرد. این امر با شکلی دیگر از سرشاخ شدن با نهاد خانواده درآمیخت که خاستگاهش در ایران شرقی بود و تبارنامه‌ای جنگاورانه و مهرآیینی داشت. در سنت مهری هم هرچند پیوند زن و مرد مقدس شمرده می‌شود و در مهریشت خانواده بارها مورد اشاره قرار می‌گیرد، اما گرایشی به سبک زندگی کوچگردانه هم وجود داشته و رهایی از قید و بندهای خانوادگی ستوده می‌شده است.

نمود این دو جلوه از مخالفت با خانواده را می‌توان در رستم و گرشاسپ از سویی و در حسن بصری و رابعه عدویه از سوی دیگر بازجست. در ایران شرقی سنت مهری بر کوچگردی و جنگاوری تاکید داشت و گسستن قیدهای خانوادگی را امری مثبت و تا حدودی پیوسته با آزادی جنسی تعبیر می‌کرد. در مقابل در سنت مسیحی که از آسورستان برخاسته بود، شهوت جنسی نوعی گناه قلمداد می‌شد و خانواده همچون لانه‌ی این وسوسه مورد حمله بود. یعنی موقعیت و موضع این دو واژگونه‌ی هم بود. در سنت مغانه‌ی شرقی خانواده به خاطر مقید ساختن و محصور ساختن میل و آزادی بود که مورد حمله قرار می‌گرفت، در حالی که در تصوف زاهدانه‌ی غربی خانواده به خاطر مجاز شمردن شهوت – و نه مقید کردن‌اش- مورد شماتت قرار می‌گرفت. به همین خاطر در آثار عارفانی مثل بایزید و ابوسعید و عطار و مولانا تاکید بر آزادی است و حمله به بندگی خانمان، در حالی که حسن بصری و سهل تستری و بشر حافی به شهوت‌زدگی نهاد خانواده و حضور زن در آن اعتراض دارند.

شبستری در میانه‌ی این دو سنت حرکت می‌کند و در اینجا با دومی همنواست. او در ادامه‌ی تمثیلی که به کار برد، به این فکر می‌افتد که اصولا درآمیختگی زن و مرد از سر شهوت است و از این نسب بردن کسی از کسی را پیامد شهوت پدر و مادری به هم می‌داند. این را برای طرد مفهوم خویشاوندی و استیلای نسب مطرح می‌کند، اما شیوه‌اش به زاهدان غربی نزدیکتر است تا درویشان شرقی. در بیت آخری می‌کوشد زهر کلامش را تا حدی بگیرد و احترام به پدر و مادر را گوشزد می‌کند. اما از ادامه‌ی سخنش بر می‌آید که آن ستیزه‌ی مشهور با نهاد خانواده را همچنان دارد، و جالب آن که بر انتخابی نبودن خویشاوندان و جبری و پیشینی بودن پیوندهای نسبی تاکید دارد:

نهاده ناقصی را نام خواهر     حسودی را لقب کرده برادر

عدوی خویش را فرزند خوانی     ز خود بیگانه خویشاوند خوانی

مرا باری بگو تا خال و عم کیست     وز ایشان حاصلی جز درد و غم چیست

رفیقانی که با تو در طریق‌اند     پی هزل ای برادر هم رفیق‌اند

به کوی جد اگر یک دم نشینی     از ایشان من چه گویم تا چه بینی

همه افسانه و افسون و بند است     به جان خواجه که اینها ریشخند است

محور بحثش در اینجا آن است که ما اعضای خانواده‌ی خود را انتخاب نمی‌کنیم. به همین دلیل بر روابط نسبی‌ای تاکید دارد که پیشاپیش تعیین شده و بر خلاف ارتباط زناشویی از دایره‌ی اختیار خارج هستند. حتا این که فرزند فرد چه کسی باشد هم ماهیتی جبری دارد و در میان ارتباطهای خانوادگی فقط پیوند زن و شوهر است که اختیار و اراده را برمی‌تابد. به همین خاطر هم مفهوم مهر در شکل پایه‌اش میان زن و مرد تعریف می‌شده و این در کنار این حقیقت است که میل جنسی شدیدترین پیکربندی از مهر را به دست می‌دهد.

به مردی وارهان خود را چو مردان     ولیکن حق کس ضایع مگردان

ز شرع ار یک دقیقه ماند مهمل     شوی در هر دو کون از دین معطل

حقوق شرع را زنهار مگذار     ولیکن خویشتن را هم نگهدار

این حرفها تا حدودی در تضاد با قالب کلی شرع اسلامی است که از نظر تفسیرش از خانواده ادامه‌ی مستقیم سنت زرتشتی محسوب می‌شود و بدنه‌ی حقوق و قواعد آن را به ارث برده است. به همین خاطر اندرزش در رها کردن روابط خانوادگی را با هشداری درباره‌ی شرع همراه می‌کند و می‌گوید در ضمن این که چنین می‌کنی، مراقب باش حق خویشاوندانت را هم به جا بیاوری و حقوق پایه‌ی شرعی‌شان را مخدوش نکنی.

زر و زن نیست الا مایه‌ی غم     به جا بگذار چون عیسی مریم

حنیفی شو ز هر قید و مذاهب     درآ در دیر دین مانند راهب

تو را تا در نظر اغیار و غیر است     اگر در مسجدی آن عین دیر است

چو برخیزد ز پیشت کسوت غیر     شود بهر تو مسجد صورت دیر

نمی‌دانم به هر حالی که هستی     خلاف نفس کافر کن که رستی

پیشنهاد شبستری برای رهروان آن است که از عیسی بیاموزند و خانه و خانواده را ترک کنند. اشاره‌اش به حنفاء نشان می‌دهد که این سنت خاصِ مخالفت با خانواده از کجا سرچشمه گرفته است. چون حنفاء مکه که پیامبر اسلام هم در نوجوانی سخت زیر تاثیرشان بود، زیر تاثیر مسیحیت قرار داشتند و به نوعی فرقه‌ای بی‌کلیسا از مسیحیان عرب محسوب می‌شدند. خدیجه همسر پیامبر اسلام از پیروان این طریقت بود و برادرش که از نخستین تایید کنندگان نبوت حضرت محمد هم هست، رهبر حنفاء مکه محسوب می‌شد. این مردمان با ازدواج آزادانه و رهای رایج در آن دوران مخالفتهایی داشته‌اند و حتا درباره‌ی خدیجه هم چنین نشانه‌هایی را می‌توان تشخیص داد. این که شبستری حنفاء را با مسیحیان یکی گرفته و خاستگاه موضع‌گیری‌اش درباره‌ی خانواده را به ایشان بازگردانده، بسیار مهم است. چون به آگاهی تاریخی این سنت‌های صوفیانه و تداوم آرای اخلاقی و حقوقی در دورانی بسیار طولانی دلالت می‌کند.

بت و زنار و ترسایی و ناقوس     اشارت شد همه با ترک ناموس

اگر خواهی که گردی بنده‌ی خاص     مهیا شو برای صدق و اخلاص

برو خود را ز راه خویش برگیر     به هر لحظه درآ ایمان ز سر گیر

با این شرح، باز به سر بحث زنار و دیر و ترسایی باز می‌گردد و می‌گوید علایم دین مسیحیت همگی رمزگانی هستند که همان حقیقت بنیادین عرفان را نشان می‌دهند. گرویدن به این مسیر عرفانی به نوعی تجدید عهد با خداوند است و تازه کردن دین، و از این رو می‌گوید که «ایمان ز سر گیر».

به باطن نفس ما چون هست کافر     مشو راضی به دین اسلام ظاهر

ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان     مسلمان شو مسلمان شو مسلمان

بسا ایمان بود کز کفر زاید     نه کفر است آن کز او ایمان فزاید

ریا و سمعه و ناموس بگذار     بیفکن خرقه و بربند زنار

چو پیر ما شو اندر کفر فردی     اگر مردی بده دل را به مردی

به ترسازاده ده دل را به یک بار     مجرد شو ز هر اقرار و انکار

این شش بیت پایانی بخش ۶۲ جسورانه است و چنان که پیشتر هم گفته بود، کفر را مقدمه‌ی ظهور ایمانی نو می‌داند. می‌گوید اسلام ظاهری دینی دروغین است و باید ترک شود و مسلمان شدن به معنای تجدید کردن مداوم ایمان در هر لحظه است. این دین پویای ریشه دوانده در حال، در ضمن به صورتی از کفر می‌ماند، چون از شرع و مناسک و قواعد رسمی مذهبی تخطی می‌کند. اما شبستری شجاعانه همین را توصیه می‌کند و می‌گوید « چو پیر ما شو اندر کفر فردی / اگر مردی بده دل را به مردی».

این جسارت به سرعت در بخش شصت و سوم به دایره‌ی مفهوم بت نیز تعمیم می‌یابد. به یاد داریم که شبستری بحث خود درباره‌ی رمزگان غیراسلامی عرفان را با بت آغاز کرده بود. او در پایان سخن خویش بار دیگر به همان بحث بازمی‌گردد:

بت ترسا به چه نوری است باهر؟     که از روی بتان دارد مظاهر

کند او جمله دلها را وشاقی     گهی گردد مغنی گاه ساقی

زهی مطرب که از یک نغمه‌ي خوَش     زند در خرمن صد زاهد آتش

زهی ساقی که او از یک پیاله     کند بی‌خود دو صد هفتاد ساله

رود در خانقه مست شبانه     کند افسون صوفی را فسانه

وگر در مسجد آید در سحرگاه     بنگذارد در او یک مرد آگاه

رود در مدرسه چون مست مستور     فقیه از وی شود بیچاره مخمور

ز عشقش زاهدان بیچاره گشته     ز خان و مان خود آواره گشته

یکی مؤمن دگر را کافر او کرد     همه عالم پر از شور و شر او کرد

خرابات از لبش معمور گشته     مساجد از رخش پر نور گشته

ده بیت آغازین بخش ۶۳ سرودی است در ستایش شور و سرمستی و بیانیه‌ایست که غلبه‌ی دل بر سر و شهود عارفانه بر حسابگری متشرعان را شرح می‌دهد. شبستری برای صورتبندی این شور صوفیانه از نمادها و مفاهیمی استفاده می‌کند که بدنه‌شان زرتشتی و برخی‌شان مسیحی هستند. اشاره‌اش به تندیس مسیح در کلیساها و بت نامیدن‌اش به دین ترسایان ارجاع می‌دهد. اما بدنه‌ی سخنش به بزم بغ باستانی ایرانی مربوط می‌شود که در آن می انگوری و ساقی و خنیاگر شکلی تغییر یافته از هشیاری را پدید می‌آوردند. او در بیت پایانی مسجد و خرابات را با هم مترادف می‌گیرد و هردو را از برکت این بزم بغ سرشار می‌داند. اما اشاره‌های پیشین‌اش نمودهای مذهب رسمی را آماج می‌کند. عابدان مقیم مسجد و صوفیان مقیم خانقاه و زاهدان خلوت‌گزینِ نشسته در خانمان‌های خویش را یکایک مورد حمله قرار می‌دهد و می‌گوید این سرمستی عرفانی از دریافت همه‌ی ایشان فراتر است و اگر ایشان آن را دریابند، رسم پیشین خود را از دست فرو خواهند نهاد.

همه کار من از وی شد میسر     بدو دیدم خلاص از نفس کافر

دلم از دانش خود صد حجب داشت     ز عجب و نخوت و تلبیس و پنداشت

درآمد از درم آن مه سحرگاه     مرا از خواب غفلت کرد آگاه

ز رویش خلوت جان گشت روشن     بدو دیدم که تا خود چیستم من

چو کردم در رخ خوبش نگاهی     برآمد از میان جانم آهی

مرا گفتا که ای شیاد سالوس     به سر شد عمرت اندر نام و ناموس

ببین تا علم و زهد و کبر و پنداشت     تو را ای نارسیده از که واداشت

نظر کردن به رویم نیم ساعت     همی‌ارزد هزاران ساله طاعت

علی‌الجمله رخ آن عالم آرای     مرا با من نمود آن دم سراپای

سیه شد روی جانم از خجالت      ز فوت عمر و ایام بطالت

چو دید آن ماه کز روی چو خورشید     بریدم من ز جان خویش امید

یکی پیمانه پر کرد و به من داد     که از آب وی آتش در من افتاد

کنون گفت از می بی‌رنگ و بی‌بوی     نقوش تخته‌ی هستی فرو شوی

چو آشامیدم آن پیمانه را پاک     در افتادم ز مستی بر سر خاک

کنون نه نیستم در خود نه هستم     نه هشیارم نه مخمورم نه مستم

گهی چون چشم او دارم سری خوش     گهی چون زلف او باشم مشوش

گهی از خوی خود در گلخنم من     گهی از روی او در گلشنم من

هفده بیت پایانی این بخش که ختم گفتمان عرفانی شیخ محمود هم هست، به شرحی زندگینامه‌ای اختصاص یافته است. می‌گوید که در مقام دانشمندی نامدار و هوشمند، مردی مغرور و خودستا بوده و از شأن و مقام ظاهری خوشدل می‌شده است. تا آن که با کسی برخورد کرده و او وی را به مسیر عرفان راهنمایی کرده است. تاکید شبستری بر خودشناسی چشمگیر است و برجسته: « بدو دیدم که تا خود چیستم من». می‌گوید که چون بر انگاره‌ی راستین خود آگاه شده (مرا با من نمود آن دم سراپای) به جعلی و دروغین بودن‌اش پی برده و توانسته آن را طرد کند. این طرد کردن با ترتیبی مهرپرستانه با نوشیدن جامی آتشین ممکن شده، که هوشیاری او را جا به جا کرده و او را به وضعیتی پویا برکشیده است، چندان که « کنون نه نیستم در خود نه هستم».

شیخ محمود شبستری پس از این خاتمه‌ی بیانگر و روایت خودزندگینامه‌ای، در بخش ۶۴ که آخرین فصل از کتاب است، طی ۹ بیت پایان‌بندی منظومه‌ی خود را گنجانده است:

از آن گلشن گرفتم شمه‌ای باز     نهادم نام او را گلشن راز

در او راز دل گلها شکفته است     که تا اکنون کسی دیگر نگفته است

زبان سوسن او جمله گویاست     عیون نرگس او جمله بیناست

تأمل کن به چشم دل یکایک     که تا برخیزد از پیش تو این شک

ببین منقول و معقول و حقایق     مصفا کرده در علم دقایق

به چشم منکری منگر در او خوار     که گلها گردد اندر چشم تو خار

نشان ناشناسی ناسپاسی است     شناسایی حق در حق شناسی است

غرض زین جمله آن کز ما کند یاد     عزیزی گویدم رحمت بر او باد

به نام خویش کردم ختم و پایان     الهی عاقبت محمود گردان

 

[1] سوره‌ی مؤمنون، آیه‌ی ۱۰۱.

 

 

ادامه مطلب: پی‌نوشت ارزیابی انتقادی عرفان ایرانی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب