گفتار دوم: ناسازگاری غایتهای مرکزی
لایه ی فرهنگ یکی از سطوح توصیف امر انسانی و منش فرهنگی یک سیستم پیچیده ی تکاملی است. بنابراین استقلالی کارکردی از لایه ی اجتماعی و قدرت دارد؛ یعنی متغیر مرکزی که عناصر فرهنگی را به جریان می اندازد از جنس معناست. اما چهار متغیر مرکزی به هم متصل اند و در حالت پایه (قدرت، لذت، بقا و معنا) یک محورند و فقط برای تحلیل به چهار لایه تقسیم می شوند، به این ترتیب که سیستم هایی که برای رفتار تکامل یافته اند، هر کدام بر روی یک متغیر متمرکز می شوند. مثلاً در طبیعت که لایه ی بقا و لذت وجود دارد هر دو لایه برهم افتادگی دارند و جانوران به گونه ای تکامل پیدا کرده اند تا از چیزهایی لذت ببرند که تندرستیِ آنان را افزایش می دهد.
اما گونهی انسان به قدری پیچیده شده است که میتوان گفت حتی با اختلالی در سطح پیچیدگی مواجه است. تکامل پیچیدگی معمولاً با تکامل سازوکارهای کنترلِ پیچیدگی همراه است. مثلاً اگر در مسیر تکامل در بدن، مدار فیزیولوژیک جدیدی تعریف شد، هم زمان با آن مسیرهای تکاملیِ کنترلی اش هم شکل می گیرد، یعنی ممکن نیست سیستم عضلانی شکل بگیرد ولی اعصابی که آن را کنترل می کنند شکل نگیرد یا دستگاهی غددی شکل بگیرد اما سیستمی هرمونی که آن را کنترل می کند وجود نداشته باشد. پس، اصولاً روند تکامل پله به پله و آرام است و به کمک ساختاری کنترلی منسجم و پشتیبانی می شود.
اما انسان با جهش غیرعادی پیچیدگی مواجه است، که نمود آن را در شبکه ی عصبی میتوان مشاهده کرد. به این ترتیب که در انسان تکامل سازوکارهای کنترل پیچیدگی، از خودِ پیچیدگی عقب مانده است و به همین دلیل انسان یگانه گونه ای است که توانایی از بین بردن منابع کره ی زمین را دارد. چنین رفتاری به اکنون و دنیای مدرن منحصر نمیشود، بلکه از ابتدا رفتار انسان با محیط زیست اش بر همین اساس بوده است. به عبارت دیگر، انسان گونه ای است که در مصرف منابع و آسیب رساندن به کره ی زمین از آستانه ی خطر رد شده ، اما سیستم کنترلی ای که جلوی این ویرانی را بگیرد در او شکل نگرفته است. به همین ترتیب، انسان تا حدودی سیستم تنظیمات اجتماعی را دارد، اما این سیستم به درستی عمل نمی کند و اختلالات آن در روابط اجتماعی مشاهده می شود؛ به دنبال آن نهادهای اجتماعی ای که قرار است قدرت را بیشتر کنند، چنین دستاوردی ندارند.
یکی از دلایل وجود تله یا همان سازوکارهای تکراری منجر به کاهش قلبم در رفتار انسان این است که، توانایی گونهی انسان ها در جایگاه یک سیستم پیچیده، بیش از توانایی او برای کنترل سیستم است. به همین دلیل در گونهی ما چهار متغیر قلبم (قدرت، لذت، بقا و معنا) که در واقع باید بر یک محور همسان قرار داشته باشند، از هم تفکیک شده و استقلال کارکردی پیدا کرده اند. به عبارت دیگر وقتی قدرت نهاد اجتماعی ای زیاد می شود، انتظار داریم معنای منش های فرهنگی آن هم زیاد شود، یا آنچه برای فردی معنا دارد به افزایش قدرتِ او منجر شود. اما تجربه نشان داده که معمولاً ساختارهای معنایی تهدیدکننده ی قدرت اند و قدرت آنها را پس میزند و به این ترتیب بر خلاف هم عمل می کنند. دو لایه ی فرهنگ و لایه اجتماعی که فرهنگ در آنها به جریان می افتد هم به لحاظ کارکردی مستقلاند، در صورتی که محور مرکزیشان باید در هم چفت شود. رخ ندادن چنین اتفاقی باعث واگرایی قلبم می شود. آشناترین واگراییها را میتوان در لایه های قدرت و لذت دید. مثلاً در آنجا که انسان برای به دست آوردن پول کار می کند تا قدرتش را افزایش دهد اما از شغلاش لذت نمی برد، یا ممکن است فردی برای لذت بیشتر تندرستی اش را کم کند که همان درگیری به معضل اعتیاد است. این ها الگوهای اختلال پیچیدگی است، به تعبیری گونه ی انسان دچار سرطان پیچیدگی است.
ویژگی لایه ی قدرت این است که از نهاد بیرون می آید، اما نهاد از «من» ساده تر است، یعنی منِ خودآگاه، و هویت شخصی هر فرد پیچیده تر از نهاد است. بنابراین از یک طرف «من» معمولاً خواهان لذت است و به دلیل درک شهودی لذت آن را ترجیح میدهد و از طرف دیگر معمولاً قدرت را فرسوده می کند. معمولاً ترجیح قدرت بر لذت با احساس بیهودگی و خسران همراه است؛ یعنی شخصی که به شکل پیوسته کار می کند اما از آن لذت نمی برد، یا فقط تلاش می کند تا با ارتقای مقام به قدرت بیشتری دست پیدا کند، به صورت شهودی می فهمد که کار بیهوده ای انجام می دهد. دلیل این حسرت و افسوس این است که فرد درک میکند لذت نسبت به قدرت واگرا شده است و این دو در تضاد و تقابل با یکدیگر قرار گرفتهاند
آنچه در ادامه خواهد آمد، شیوه های همگرا و همجهت کردن این چهار متغیر است تا در کنار هم رشد کنند و به جای تخریب، یکدیگر را تقویت کنند تا نظم سیستم به حالت بهینه برگردد. اما تشریح این راهبردها به مفاهیمی گره خورده است که ابتدا باید به معرفی آنها بپردازیم.
جبر و اختیار
معمولاً افراد از سیستم های تکاملیِ تشکیل دهنده ی «من» یا «شبنم» (بدن، شخصیت، نهاد و منش)، شناخت کافی و به طور کامل بر آن احاطه ندارند و تأثیر این چهار سطح به فرمان آنها نیست. برای تسلط و استقرار کامل بر «من»، نیازمند شناخت و تشریح مفاهیمی مثل جبر و اختیار هستیم که نوع ادارهی سیستمهای تکاملی یا شبنم را صورتبندی میکنند.
همان طور که شرح داده شد، من از چهار زیر سیستم تشکیل شده است؛ بدنی که ساختار روانی دارد، عضوی از نهادهای اجتماعی است و از منش های فرهنگی بهره می برد. انسان موجودی زیستی، روانی، فرهنگی و اجتماعی است. با این حال اختیار و ارادهی بخشهای زیادی از این موجودیت در دست انسان نیست. «من» یک بدن است، اما ساختار خودش را تعیین نمی کند؛ من در شکل گیری سن، جنسیت، نژاد، قد، ساختار هورمونی و سیستم ژنتیکی خود سهمی ندارد. به عبارت دیگر «من» در بدن خودش پرتاب شده است. ساختار روان شناختی نیز تا حدودی به همین شکل است. زودخشم بودن یا قدرت حافظهی «من» را خودش تعیین نمی کند. بسیاری از این توانایی ها به سیستم بیوشیمیایی وابسته و از دسترس «من» خارج است. از طرف دیگر شرایط محیطی و تربیتی افراد در کودکی به آنها وابسته نیست، هم چنین رخدادها و تجربیات زیسته را خودش تعیین نمیکند؛ در حالی که این متغیرها شخصیت فرد را شکل می دهند و به تعبیری «من» به اینجا هم پرت شده است. در سطح اجتماعی هم، چنین شرایطی حاکم است. برای مثال در همان نقطه ی شروع حضور در یک نهاد، فرد خانوادهاش را انتخاب نمی کند و بعد از آن انتخاب مدرسه، شهر و معلم در دستان «من» نیست. گاهی رشتهی تحصیلی و شغل هم خود به خود در مسیر راه فرد قرار می گیرد. در لایه ی فرهنگی نیز زبان مادری و دین انتخاب افراد نیستند. ساختار علمی ای که در آن متولد می شویم نیز در اختیار من نیست. مثلاً اگر فردی سیصد سال پیش به دنیا می آمد «هیئت»[1] و «کیمیا»[2] می خواند و اکنون در رشتههای شیمی و فیزیک و ستاره شناسی تحصیل میکند، یا صد سال پیش موسیقی محدودتر بود و هنر سینما اصلاً وجود نداشت، بنابراین رشتههای هنری متفاوتی را میآموخت.
این موضوع دغدغهی خاطر اشخاصی است که جبر و اختیار برای آنها مسألهای مهم و چالشبرانگیز است و آن را در کیفیت تجربهی زیسته امری حیاتی میدانند. پرسش اصلی در این بین این است که «من» قادر است چه چیزی را در خودش تنظیم کند و چه قدر از خود در فرمان «من» نیست. گروهی معتقدند که هیچ چیز در دست «من» نیست. البته با توجه به آن چه شرح داده شد مشخص است که «من» بخشی از خودش را در اختیار ندارد، با این حال این پرسش اساسی همچنان پابرجاست که آیا بخشی از «من» در فرمان اوست و اراده ی آزاد بر انتخابهای شخص حاکم است؟ پاسخ به این سوال با شناسایی دامنهی انتخابهای فرد ممکن است. اگر «من» دامنه ای برای انتخاب داشته باشد مختار است که در آن دامنه دست به انتخاب بزند و این معنای اختیار است. بدیهی است که«من» بر همه چیز حاکم نیست. برای مثال «من» نمی تواند در آب زندگی کند، زیرا انسان آبشش ندارد. هم چنین نمی تواند در دوره ی مغول زندگی کند، چون در زمان حال به دنیا آمده است. بنابراین بدیهی است که امور ناممکنی وجود دارد و کنترل بعضی امور از دست «من» خارج است. یقیناً دربارهی این بدیهیات بحثی نیست، بلکه مناقشه بر سر این است که آیا «من» بخشی از رفتارش را در اختیار داردیا خیر؟ این پرسش به دو پاسخ منتهی می شود که هر کدام طرفداران خودش را دارد؛ گروهی معتقدند بخشی از من مختار است و گروهی دیگر معتقدند، من به طور کلی مختار نیست.
دسته ای که معتقدند انسان مختار نیست، گونه های مختلف جبرانگاران را تشکیل می دهند و در مقابل آنها اراده گرایان قرار می گیرند که قائل به اراده ی آزاد برای انسان هستند. این تقابل از گذشتههای دور وجود داشته، چنان که در قرون میانه اندیشهی جبرگرایانهی اشاعره[3] در مقابل دیدگاه ارادهگرای معتزله[4] قرار می گرفتند. نحله ی فکری معتزلی بعدها تبدیل به تشیع شد که همچنان به اراده ی آزاد انسان معتقدند. اما اشعری ها بر این عقیده بودند که فقط یک اراده وجود دارد و آن اراده ی خداست و قائل شدن اراده برای انسان، توهمی بیش نیست.
این سرمشق نظری از چارچوب الهیات و کلام قدیم منشعب شده و تا دوران جدید تداوم یافته است. امروزه گروهی از دانشمندان رشتههای عصب شناسی و ژنتیک معتقدند رفتارهای انسانی به صورت جبری تعیین می شود. برای مثال دلیل نوشتن این کلمات اتفاقات و تجربه هایی درگذشته است که سبب شده مدار عصبی خاصی در مغز نویسنده روشن شود و هیچ کدام از رویدادهای محیطی و فیزیولوژی منتهی به نوشتن، در اراده ی او نبوده است و به شکل جبری این سخنان را می نویسد. بنابراین جبرگرایی به دو شکل قدیمی و جدید وجود دارد و هر دو گونهی آن طرفداران پرشماری دارد. از جمله جبرگرایان بسیار مشهور متأخر فرانسیس کریک[5] است که در اواسط قرن بیستم به همراه جیمز واتسون[6] ساختار «دی ان ای»[7] را کشف کردند. کریک که فیزیکدان نامداری بود، در ادامه ی تحقیقاتش به زیست شناسی مشهور تبدیل شد. او مقاله های فراوانی در چارچوب تفکر جبرگرایانهاش به چاپ میرساند و در آنها شرح می دهد که انسان مانند یک ماشین کوکی است و رفتار انسان در ژنوم[8] او برنامه ریزی و دیکته شده بدون آ ن که فرد در آن دخل و تصرفی داشته باشد.
جریان فکری دیگری در مقابل این تفکر جبرگرایانه وجود دارد که معتقد است با وجود این که رفتار و اعمال خاصی از حیطه ی کنترل انسان خارج است، اما دامنه ای از رفتار را خودمان انتخاب می کنیم. این دامنهی مهم و گسترده «تقارن» نام دارد. وجود تقارن در سیستم زمانی رخ میدهد که سیستم پیچیده به گزینه های رفتاری گوناگونی برسد، در حالی که تفاوتی نداشته باشد کدام گزینه را انتخاب می کند، در ضمن انتخاب از بیرون ممکن نباشد و سیستم از درون گزینه ای را انتخاب کند. به این شیوه ی رفتار در سیستم «اختیار» می گویند و می توان نشان داد که نه فقط انسان که یک سیستم پیچیدهی تکاملی است، بلکه همهی سیستم های زنده، از حیوانات گرفته تا تک سلولیها که به دنبال غذا حرکت می کنند دارای اختیارند. زیرا هر قدر داده و اطلاعات جمع آوری کنیم، نمیتوانیم جهت حرکت این موجودات را تعیین کنیم و خود موجود از درون، شیوه و مسیر رفتارش را انتخاب می کند. البته روشن است که هر موجود زندهای بر مبنای متغیرهایی رفتار می کند؛ مثلاً به دنبال شکار حرکت می کند یا از دست شکارچی فرار می کند. اما نحوه ی حرکت آن به دقت قابل پیشبینی نیست و چون خودش انتخاب می کند امکان خطا نیز وجود دارد، مثلاً ممکن است شکار شود یا غذا از دستش برود. این قضیه درباره ی انسان، که دامنه ی اختیاراتش چشم گیر است بدیهی است. البته این اختیارات در دامنه ای که در آن پرتاب شده ایم تعریف شده است، با این حال به لحاظ علمی، می توان نشان داد که اختیار و دامنه ای از تقارن در رفتار وجود دارد.
این مقدمه بیان شد تا به این پرسش مهم برسیم که ما به دنبال چه چیزی هستیم و برای رسیدن به چه چیزی دست به انتخاب می زنیم. گاهی اوقات خواست ها واقع بینانه نیست و شخص تصوری خیال پردازانه را که مربوط به پرتاب شدگی است، دنبال میکند. مثال مشهور چنین طرز تفکری گروه طالبان است. هنگامی که طالبان بر افغانستان حاکم شدند، تلویزیون را ممنوع کردند و حتی برای نشان دادن چنین ممنوعیتی به صورت نمادین تلویزیون را دار زدند. اما این حرکت نمادین غیر واقعبینانه و غیر عاقلانه هرگز به محدود کردن جریان اطلاعات منجر نخواهد شد. زیرا انسان به درونِ زیست جهانی پرتاب شده که امکان تغییر دادنش را با محدود کردن نمادین بخشی از آن ندارد.
بازگشت به دوران پیشامدرن و تجربه ی زندگی در شرایطی که ابزار فنآورانه و ارتباط انسانها به شکل سنتی برقرار بود، خواستهای است که در پس زمینهی تفکر بسیاری از اعضای گروه طالبان وجود دارد. اما چنین دنیایی دیگر وجود ندارد و توهمی است که در مغز بسیاری از این مردم گنجانده شده است. توهمی که برای تحقق آن دست به اجبار و خشونت فراوان میزنند بدون این که ناممکن بودن ساخته شدن آرمانشهر فرضیشان را در نظر بگیرند.
هر حرکتی، خارج از دامنهی انتخاب های فرد و تلاش برای ایجاد تغییرات در خارج از این محدوده، غیر ممکن و به عبارتی، خواب و خیال است. چه افرادی که می خواهند به گذشته برگردند و چه اشخاصی که قصد دارند به آینده سفر کنند در بستری حرکت می کنند که امکان هیچ تغییری برای آنها متصور نیست. برای نمونه فرقه ی «رپتیلین ها»[9] فرقه ای دینی است که پیروانش مشابه آرای اریک فون دنیکن[10] معتقدند فضایی ها به زمین سفر کرده اند و خالق انسانها موجودات فرازمینی هستند. گروندگان به این فرقه می خواهند به آینده سفر کنند بنابراین همیشه در انتظار بشقاب پرنده ها هستند. این تفکرات که امروزه ظاهری علمی به خود گرفته است، خرافه های عصر مدرن هستند که پیروانشان را مانند معتادان به مواد مخدر در جهانی وهم آلود محبوس کرده اند در واقع، منش، خطرناکترین مخدر است و بدترین نوع اعتیاد گرفتار شدن در اوهام و تفکرات باطل است که در سطح فرهنگ رخ میدهد.
نکته:
باید بین پرتاب شدگی و دامنهی اختیارات در حوزههای مختلف تمایز قائل شد.
اصطلاح پرتابشدگی وامواژهای از دستگاه فکری هایدگر[11] است. این فیلسوف آلمانی با دیدی تقریباً جبرگرایانه، ادعا میکند که ما بیآ ن که فرصت انتخاب داشته باشیم در هستی پرت شده ایم. اگر چه هایدگر فردی بیدین است اما به دلیل آموزشهای مذهبی دوران جوانیاش، این مفهوم را در بافتی دینی و جبرگرایانه شرح می دهد: «حال که در هستی پرت شده ایم، باید منتظر باشیم تا حوالت تاریخی به ما رجوع کرده و فرمان دهد که چه کار کنیم». با این که آرای او رنگ و بوی دینی و جبرگرایانه دارد، سخن او درباره ی پرت شدگی مفهومی جدّی را بیان می کند.
ناگفته نماند که این پرتابشدگی آن قدرها هم با دقت اتفاق نیفتاده است، زیرا همهی بدن های زنده با ترکیب های متنوع شان یک «من» درون خود دارند. اگر پرتاب شدگی به شکل هدفدار و سامان مند رخ می داد، بدن ها شباهت بیشتری به هم پیدا می کردند یا پیوندی سرراست تر میان من ها و بدن هایشان برقرار می بود. در این مفهوم فاعل آن قدرها مهم نیست، بلکه فعل پرتاب شدگی اهمیت دارد، چون از نظر آماری هر بدنی با هر نقصی «من»ی درون خود دارد. پس مفهوم پرتاب شدگی مفهومی الهیاتی نیست؛ یعنی نیرویی به عمد ما را به هستی پرتاب نکرده است وگرنه باید دقت و نظم بیشتری در آن می دیدیم. آنچه از مشاهده ی وضعیت انسان برداشت میشود این است که پرتاب شدگی تصادفی رخ داده است، در هر بدن قابل تصوری آدمی وجود دارد و در هر جامعه ی ممکنی افرادی زندگی می کنند.
در ضمن انسان انتخاب نمی کند کی، کجا و در چه خانواده ، جامعه و تاریخ و زمانهای متولد شود و بخش عمده ی اتفاقاتی که از سر می گذراند، خارج از دایره ی انتخاب های او قرار دارد. مثلاً وقتی جنگی رخ میدهد، با این که جنگ و بمباران شهرها انتخاب افراد نیست اما در دوره ی تاریخی ای قرار میگیرند که در آن باید با جنگ و شرایط آن مواجه شوند. به هر نقطه ای که پرتاب شده باشیم، با طیفی از انتخاب ها مواجهیم. برای مثال فرد در شرایط جنگی می تواند تصمیم بگیرد که با تجربه ی موشک باران چه کند. یک راه این است که تا پایان عمر با اختلال روانی پس از آسیب[12] دست و پنجه نرم کند یا انتخاب کند درباره ی این اتفاق بیندیشد تا به تفسیر عمیق تری از زندگی برسد. تفکیک میان مکان پرتاب شدن و دایره ی اختیارات بسیار مهم است. با وجود این که باید دامنه ی انتخاب های پیش رو را پیدا کرد، اما چون دایره ی اختیارات بزرگ است همیشه امکان خطا کردن نیز وجود دارد.
آن تکه از بدن، شخصیت، نهاد و فرهنگ که «من» در ساخت آن شریک است بخش مهمی از «من» است و فرد در شکلگیری آن موثر است. به عبارت دیگر وقتی درباره ی کسی حرف می زنیم به قد، وزن و سن او کاری نداریم چون خودِ این عوامل انتخابهای خودش نیستند، اما شغل یا رشته ی تحصیلی، که تا حدودی در انتخاب آن تأثیر داشته، یا رفتار، دانش و تفکر او مهم است.
برای تعیین میزان جبرگرایی یا ارادهگرایی افراد شاخصهایی وجود دارد. در واقع این رویکرد، طیفی است که یک سر آن اختیارگرای افراطی و طرف دیگر جبرگرا ی مطلق قرار دارند. هر دوی این گرایشها به دلیل اقدام به کارهای نامعقولی که مسئولیت آن را نمی پذیرند بسیار خطرناک اند. اختیارگرای افراطی به خاطر ارجاع به گذشته و آینده انجام رفتارش را لازم می داند و جبرگرای مطلق مرجع انجام اعمالش را اجباری بیرونی می داند. به همین دلیل در بین این دو گروه افراد جانی و خطرناک بی شماری دیده می شود. برای مثال، استالین فکر می کرد درحال حرکت به سمت آینده و ساخت آرمانشهری کمونیستی است یا پُل پوت[13] به کمک گفتمان بودایی ـ کمونیستی قصد داشت به جامعه ی آرمانی ساده و روستایی گذشته ی کامبوج برگردد، اما نتیجه ی رفتار هر دو به کشتار وحشتناک و بی رحمانه ی جمعیت بزرگی منتهی شد. پس ابتدا و انتهای این طیف ناکارآمد و حتی فاجعهبار است. اما معمولاً افراد مؤثر در سازمان ها در این دو گروه قرار نمی گیرند. یعنی به شکل عام ما با افرادی مواجه هستیم که در میانه ی این طیف قرار می گیرند و قائل به اختیار هستند. به همین دلیل وقتی نقشی را می پذیرند و در سازوکار قدرت قرار می گیرند، مسئولیت اعمال شان را هم قبول میکنند، بنابراین محدودیت ها را میشناسند و میشود به آنها اعتماد کرد. اما مسأله ی اصلی این است که جایگیری و نحوهی تعامل افرادی که در میانهی این طیف قرار می گیرند چگونه است؟
آسیب شناسی رفتاریِ افرادی که در میانه ی طیف جبر-اختیار قرار می گیرند نشان می دهد، این اشخاص بنا به دلایلی به بازی برنده ـ بازنده روی می آورند. مثلاً ممکن است به محدودیت قلبم اعتقاد داشته باشند و با این که شاید اهداف دقیقی هم نداشته باشند، در مواقعی هدف سبب شود تا وسیله را توجیه کنند. این مشکل در صورت مشخص بودن هدف معمولاً ایجاد نمیشود، چون در این شرایط هدف مانند وسیله در معرض نقد قرار می گیرد و این امر منجر به رفع نقیصه ها و یافتن راه حل های جدید خواهد شد. معمولاً کسانی که تمایل دارند وسیله را با هدف توجیه کنند، هدف مشخصی ندارند و اهداف شان گاهی فقط در حد یک شعار است. این افراد ساختار قدرت سازمان را خراب می کنند و احتمالاً آموزش پذیر هم نیستند.
گروه دیگری وجود دارند که همواره خود را در وضعیت بهینه تصور میکنند. این که فردی شرایط خود را بهینه در نظر بگیرد، لزوماً با پذیرش وضعیت موجود به دلیل جبری بودن آن، یکی نیست، اما این دو دیدگاه بسیار به هم شبیهاند. در وضعیت اخیر، فرد با این که خود را مختار می داند اما به دلایلی، مثلاً این که فاصله گرفتن از وضعیت موجود را ناامن می داند، در جایش ثابت می ماند. چنین افرادی از این که سبک زندگی شان را تغییر دهند واهمه دارند و در مقابل ایده های جدید مقاومت می کنند بنابراین با این که ممکن است از آموزش و دانش خوبی هم برخوردار باشند، اما از جایشان تکان نمیخورند. توجیه این افراد این است که من از وضعیتی که در آن قرار دارم راضی ام و وضعیت مطلوب دیگری را متصور نیستم، به این ترتیب ممکن است به اختیار و ارادهی آزاد واقف باشند اما از آن استفاده نمی کنند.
پذیرفتن این که فاصله ای بین وضعیت موجود و وضعیت مطلوب وجود دارد بسیار مهم است و باعث ایجاد تنش میشود، اما در طیفی که از آن سخن گفتیم افرادی منکر این تنش هستند. فرد هنگامی آموزش می بیند که تنشی را تجربه کند و در صدد رفع آن بر آید، افرادی که تنش را نادیده می گیرند، معمولاً آموزش ناپذیرند.
پس، فراموش نکنیم قبل از آموزش نحوه ی بازی، پیشنیاز آموزشی عمیق تری نیاز است تا اراده ی آزاد افراد بیدار شود. به همین دلیل آوردن، چنین مقدمهای درباره اراده ی آزاد اهمیت داشت، چون بسیار مهم است که آیا فرد اراده ی آزاد خود و دیگران را به رسمیت می شناسد و آیا دایره ی اختیارات آن را می بینند یا خیر؟ زیرا شفاف نبودن در این زمینه، رفتارهای انسانی را به سمت و سویی وهم آلود و نادرست هدایت میکند. البته باید توجه کرد که رسیدن به چنین مهارتی آموزش کلامی ندارد و بهترین روش پرورش آن استفاده از فضای بازی است تا فرد اراده ی آزاد را در متن آن تجربه کند. همهی افراد فضای بازی را موقعیتی امن در نظر میگیرند و تخیلی بودنِ فضا سبب می شود بدون احساس خطر اراده ی آزادشان را محک بزند. به این ترتیب بازی تمرین مناسبی برای استفاده از اراده ی آزاد است و به همین دلیل افراد بازیگوش دامنه ی جبر و اختیارشان را شناخته و در طیفی که از آن نام بردیم در جایگاه خوبی قرار می گیرند.
- ۱۴. «علم هیئت» یا «علم فلک» همان نجوم سنتی است که بیشتر به حرکات و جایگاه اجرام فلکی می پردازد. ↑
- ۱۵. «کیمیا» یکی از شاخه های علوم غریبه است که به کوشش در تبدیل کانی ها و فلزات می پردازد و نام علم «شیمی» برگرفته از همین واژه است. ↑
- ۱۶. «اَشاعِره»، نامی است که بر پیروان مکتب کلامی «ابوالحسن علی بن اسماعیل اشعری» اطلاق می شود. اشاعره در معنای عام به سنت گرایان یا اهل سنت و جماعت گفته می شود، یعنی آنان که در برابر خردگرایان «معتزلی» بر نقل (قرآن و سنت) تأکید می ورزند و نقل را بر عقل ترجیح می دهند. ↑
- ۱۷. «معتزله» از جریان های اصلی کلامی در میان اهل سنت است و مؤسس این فرقه را «ابوحذیفه واصل بن عطا الغزال» می دانند. ایشان بر خلاف اهل حدیث که انبوه حدیث های اصیل و جعلی پیامبر و صحابه را مورد توجه خود قرار داده بودند، عقل و خرد را به تنهایی برای پیروی از اسلام راستین کافی می دانستند؛ و گاهی نظرات فلاسفه را با دین مخلوط می ساختند. بعدها اشاعره برخاستند و جانشین اهل حدیث شدند. اشاعره را می توان جمع میان معتزله و اهل حدیث دانست ولی آن ها نیز عقاید معتزله را مردود می دانستند. ↑
- ۱۸. Francis Harry Compton Crick زیست فیزیک دان انگلیسی و یکی از کاشفان ساختار دی ان ای است که به همراه جیمز واتسون و موریس ویلکینز، جایزه ی نوبلِ فیزیولوژی پزشکی را دریافت کرده است. ↑
- ۱۹. James Dewey Watsonزیست شناس مولکولی، زیست فیزیکدان، جانور شناس و متخصّص علم ژنتیک آمریکایی است. او به همراه فرانسیس کریک و موریس ویلکینز و روزالیند فرانکلین نقشی مهم در کشف ساختار مولکولی دی ان ای بازی کرد. ماده ای که اساس انتقال موروثی و اطلاعات ژنتیکی در موجودات زنده به نسل های بعدی به شمار می رود. واتسون جایزه ی نوبل فیزیولوژی پزشکی را در سال ۱۹۶۲ میلادی به همراه دو دانشمند دیگر دریافت کرد. ↑
- . D.N.A. ↑
- ۲۱. ژنوم (génome) انسان همه ی ماده ی ژنتیکی یک فرد است که در اصل محتوای ژنتیکی یاخته آن فرد؛ که شامل دی ان ای هسته و میتوکوندری است. ژنوم دستورالعمل های ارثی برای ساخت، پیشبرد و نگهداری یک موجود زنده را داراست. ↑
- . Reptilians ↑
- . Erich Anton Paul von Däniken ↑
- Martin Heidegger ↑
- . PTSD ↑
- Pol Pot ↑
ادامه مطلب: گفتار سوم: نقد میل مدرن
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب