پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار دوم: کوچگرد و یکجانشین

گفتار دوم: کوچگرد و یکجانشین

در گفتار پیشین اشاره شد انقلاب کشاورزی در ایران زمین علاوه بر سبک زندگی کشاورزانه، سبک زندگی کوچگردانه را نیز پدید آورد که موازی با یکجانشینی در سراسر پنج هزاره‌ی گذشته دوام داشته است. دو شیوه‌ی متمایز رمه‌دارانه و کشتکارانه که بر رام کردن جانوران و گیاهان تاکید داند. این دو شیوه‌ی تولید خوراک در ایران زمین پیوند درونی‌شان با هم را حفظ می‌کنند، اما دو سبک زندگی متمایز پدید می‌آورند و دو نوع متفاوت از ارتباط با مکان و زمان را برمی‌سازند.

کوچگردی مشتقی متمایز و نوآورانه از سبک زندگی گردآوری-شکار محسوب می‌شود که بیش از کشت زمین،‌ بر پرورش رمه تاکید می‌کند. کوچگردان رمه‌دار هم البته با کشاورزی آشنا بودند و به کشت دیم زمین روی می‌آوردند. درست به همان ترتیبی که جوامع کشاورز هم پرورش جانوران را می‌شناختند و به کار می‌گرفتند. اما تمایز میان این دو در آن بود که کوچگردان چراگاه رمه‌ را بر کشتزار غله ترجیح دادند و همراه با رمه‌های خود در مکان به گردش در آمدند و این‌روشی بود که شباهتی بیشتر با سبک باستانی گردآوری-شکار داشت. در مقابل کشاورزان مسیر مقابل را انتخاب کردند و گیاهان اهلی را بر جانوران رام ترجیح دادند و به این ترتیب بر زمین زراعی خود میخکوب شدند، که پیامدش شکل‌گیری شهرها و نویسایی بود.

این دو سیستم در ایران زمین موازی با هم رشد کردند و به ترتیب روابط و عناصر سیستم تمدن ایرانی را برساختند،‌ که عبارتند از راه‌ها و شهرها. راه‌ها را کوچگردان همچون واسطه‌ای میان شهرها پدید آوردند. به همان شکلی که کشاورزان شهرها را همچون گرانیگاه‌هایی برای درآمیختن و همگرایی و استقرار کوچگردان آفریدند. این انباشت پیچیدگی مدیون تداخل و هم‌افزایی دو نیروی موازی اما در هم تنیده بود، یکی قبایل کوچگرد متحرک و دیگری جوامع کشاورز ساکن که اغلب با هم خویشاوندی و پیوندهای نزدیکی برقرار می‌کردند. این دو نیرو به ترتیب مدارهایی برای به چرخش درآوردن و خزانه‌هایی برای تثبیت و انباشت جمعیت‌ها و چیزها و ایده‌ها فراهم آوردند. آن مدار راه بود و آن خزانه‌، شهر؛ که به ترتیب در سیستم پیچیده‌ی تمدن ایرانی نقش «ارتباط» و «عنصر» را ایفا می‌کردند.

همه‌ی سیستم‌ها از عناصری تشکیل یافته‌اند که با ارتباط‌هایی با هم چفت و بست می‌شوند. در سیستم تمدنی شهرها عناصری هستند که با راه‌ها به هم متصل می‌شوند، و راه‌ها فضاهایی ارتباطی‌اند که با شهرها جهت پیدا می‌کنند و تغذیه می‌شوند. به این ترتیب شهرها و راه‌ها در مقام زیرساخت تمدن ایرانی از دو رکنِ کشاورزانه و کوچگردانه برمی‌خاستند. این‌ها بودند که در غیاب گرانیگاهی سیاسی مثل دولت مصر، تاریخ‌ها و جغرافیاهای محلی را با هم در می‌آمیختند و مربوط می‌ساختند و تاریخ-جغرافیایی یگانه و بسیار پیچیده‌تر از سایر تمدن‌ها را پدید می‌آوردند. بدنه‌ی «مردم ایران» در سراسر دوران پیشامدرن کشاورزانی بودند که با تکیه بر جایی سامان پیدا می‌کردند، و یا کوچگردانی که در مسیرهایی طولانی ییلاق و قشلاق می‌کردند. شهرنشینانی که مواد خام را به فراورده‌ی صنعتی بدل می‌کردند و کاروان‌هایشان را برای تبادل کالا به شهرهای دیگر گسیل می‌کردند، مشتقی پیچیده‌تر از همین دو کارکرد را در سیستم نوظهورِ شهر بازتولید می‌کردند.

کشاورزان به زمین، و زمین به حصارها و مرزهای جغرافیایی نیاز دارد. از این‌رو، خاک ریشه‌ی مشترک کشاورزان است. تمدن‌ها و شهرها همه بر مبنای جغرافیایی مشترکی که برای ساکنان‌شان پدید می‌آورند، هویت ایشان را سازماندهی می‌کنند. خاک، توتم مشترک کشاورزان است و مردمی که بر خاک مشترکی و در «جای» همسانی زندگی می‌کنند، هویتی مشترک به دست می‌آورند که از تجربه‌ی مشترک‌شان از مکان سرچشمه می‌گیرد. سازماندهی اداری و نظامی این مردمان نیز بر مبنای مکان شکل می‌گیرد. به همین دلیل در درازنای تاریخ همواره قلمرو جغرافیایی شهرها مشخص بوده و دولتشهرها و پادشاهی‌ها با همسایگان‌شان بر سر مرزِبندی مکان کشمکش و جنگ داشته‌اند. جغرافیای دولت پیش از هرچیز مرزی بر مکانی مبتنی است و میهن براساس خاکی که «ما» بر آن ایستاده تعریف می‌شود.

اما این تنها شیوه‌ی ارتباط با بوم نیست و مردمان کوچگرد در سیستم‌های اجتماعی‌شان ستون فقرات متفاوتی برای هویت برمی‌سازند. کوچگردان به دلیل اتصال به منابع غذایی متحرکی مانند دام‌ها، می‌توانند در محیط جابه‌جا شوند. و به دلیل نیازِ رمه‌های‌شان به چراگاه‌های فصلی ناگزیرند چنین کنند. از این‌رو، رکن سازمان‌دهی اجتماعی‌شان مکان نیست. روابط «هم‌مکانی» برای کوچگردان آن اهمیت و اولویتی را ندارد که نزد کشاورزان می‌بینیم. چرا که برای ایشان مکان ــ همچون زمانِ کشاورزانه ــ امری هنجارین و سیال است که با ضرباهنگی طبیعی می‌آید و می‌گذرد.

در غیاب ستون فقرات مکان برای هویت‌بخشی، عنصر مرکزی برای سازماندهی روابط کوچگردانه قواعد خویشاوندی و روابط خونی است. از این‌روست که کوچگردان در قالب قبایل، و یکجانشینان در قالب روستاها سازمان می‌یابند. این واگراییِ دو مرکزِ ممکن برای سازماندهی اجتماعی ــ یعنی خاک و خون ــ به معنای واگرایی بسیار مهمِ دیگری هم هست، که به تفکیک زمان از مکان مربوط می‌شود.

در ساختار کشاورزانه زمان تابع مکان و خون تابع خاک است. زمان چرخه‌ای منظم و تکرارشونده‌ است که در قالبی هنجارین و سالانه می‌آید و می‌رود. مکان اما، عنصری کلیدی است که نیاز به مراقبت و آیش و آبیاری و رسیدگی دارد. برای مردم کشاورز، زمین و خاک و مکان مسأله‌زاست. از این‌روست که سازماندهی اجتماعی ایشان نیز بر این مبنا استوار می‌گردد. نظم امور برای ایشان بر مبنای رویش گیاهان و تغییرات فصلیِ زمین، یعنی محوری مکانی، برقرار می‌گردد. از این‌رو آنان که در یک مکان و یک جا زندگی می‌کنند، آشنا، دوست، هم‌شهری و شهروند محسوب می‌شوند. در این جوامع، هم‌مکانی به هم‌خون بودن منتهی می‌شود، چرا که همسایگان با هم وصلت می‌کنند.

در مقابل، برای کوچگردانی که در مکان جاری هستند، این عنصر چندان اهمیت ندارد. مکان برای ایشان به زمان در جوامع کشاورز شباهت دارد. برای آنان، مکان جریانی سیال است که با نظمی هنجارین، با سرعتی کمابیش ثابت و هنجارشده، در گذر است. در مقابل، این زمان است که سازمان‌دهنده‌ی غایی جامعه محسوب می‌شود. منبع غذایی اصلی کوچگردان، چهارپایانی هستند که برخلاف درختان و گندمزارانِ کشاورزانه به زمین پایبند نیستند، اما تابع زمان هستند و زاد و ولدشان در چرخه‌هایی مشخص ولی تغییرپذیر جای می‌گیرد.

به همان ترتیبی که زمین و مکان در روستاهای مستقر برسازنده‌ی چرخه‌های زایش غذا و تولید اقتصادی بود، در جوامع کوچگرد آسمان و زمان است که چنین می‌کند. پس، پیوستگی مردمان نیز در این جوامع به روابط خویشاوندی، به نوع ارتباط در قالبی قبیله‌ای، و به درجه‌ی نزدیک بودنِ شاخه‌های دودمانی تحویل می‌شود. در این‌جا، برعکسِ شهرهای کشاورزمدار، خویشاوندی و هم‌خونی است که به هم‌مکانی و «با هم بودن» منتهی می‌شود.

این دوقطبی یکجانشین و کوچگرد در آثار برخی از نویسندگان معاصر مورد توجه قرار گرفته که نیکوست اگر به یک نمونه‌ی ایرانی و فرنگی‌اش اشاره کنیم. در ایران دکتر محمود سریع‌القلم بر این موضوع تمرکزی کرده و کوشیده براساس مفهوم «فرهنگ عشایری» ساختار سیاسی ایرانی را توضیح دهد.[1] اثر او البته جای نقد و خرده‌گیری بسیار دارد. در گفتار او کژفهمی‌ای هست مبنی بر این قول مشهور اما نادرست که همه‌ی سلسله‌های ایران در دوران اسلامی «عشیره‌ای» بوده‌اند. به همین ترتیب توصیف مرسوم اما نادرست و ساده‌انگارانه‌ای از فرهنگ ایلی به دست داده شده، که در سه ویژگی خلاصه شده است:

۱) خویشاوندمداری،

۲) جسارت جنگی و ماجراجویی نظامی و

۳) اقتصاد غارت و تهاجم.

این‌ها صفت‌هایی منفی هستند که نویسنده مایل است نخست در زندگی ایلی تثبیتش کند و بعد به کل ایرانیان تعمیم‌اش دهد. به همین خاطر اصولا ماهیت زندگی کوچگردانه و ارکان آن (پیوند انسان با رمه و به ویژه اسب، متحرک بودن جمعیت، اقتصاد دامپروری، سامان زمان‌مدار به جای مکان‌مدار و …) را نادیده انگاشته یا اصولا درنیافته است.

این خطاهای بنیادی احتمالا از آنجا ناشی شده که نویسنده به تاریخ‌نگاری‌های مدرن اروپاییان درباره‌ی ایرانیان بیش از تجربه‌ی زیسته و امر واقعِ پیشارویش اعتماد داشته است. تنها در این حالت است که می‌توان درهم پیوستگی سبک زندگی یکجانشینانه و کوچگردانه در ایران را نادیده انگاشت، و این را در نیافت که در بزرگترین و متحرک‌ترین ایل‌های ایرانی همیشه مراکزی کشاورز و شهرهایی مرکزی وجود داشته‌اند که مرکز استقرار نظام مدیریتی ایل و پل ارتباطی‌اش با دولت مرکزی بوده‌اند.

تنها هفته‌ای زیستن در میان هریک از ایل‌های بزرگ ایرانی کافی‌ست تا دریابیم که آن ویژگی‌های سه‌گانه‌ای که محور بحث دکتر سریع‌القلم قرار گرفته، و مبهم و نادقیق هم تعریف شده‌، اصولا چندان اهمیتی ندارد و متمایز کننده‌ی زندگی ایلی از زندگی روستایی نیستند. مردمان ایل‌نشین اتفاقا بسیار مهمان‌نواز و مهربان هستند، و ارتباط‌های خونی چشمگیر و گسترده‌ای با ایل‌های دیگر برقرار می‌کنند و رابطه‌ی بینابین ایل‌ها به همان اندازه که کشمکش دارد، آشتی و همیاری هم دارد. صفاتی مثل جنگاوری و شجاعت هم که ارزش مرد ایل را بالا می‌برد، به پیوند میان اسب و مرد مربوط می‌شود و متحرک بودن جمعیت، که دلوز به درستی می‌گوید آن را به بذر اولیه‌ی ماشین ارتش تبدیل می‌کند.[2]

در این بین روشن نیست که خویشاوند‌مداری دقیقا یعنی چه؟ چرا که همه‌ی پستانداران اجتماعی خویشاوندان‌شان را بر دیگران ترجیح می‌دهند و این داستان هم در ایل‌ها و هم در روستاها مصداق دارد. آنچه احتمالا مورد نظر بوده، سازمان‌یافتگی عمودی ایل‌ها براساس خون است، و نه خاک، که باز از متحرک بودن جمعیت و اقتصاد دامپرورانه ناشی می‌شود. همچنان‌که «فرهنگ غارتگری و تهاجم» احتمالا به اقتصاد غارت اشاره می‌کند که ویژگی عام سیاست پیشاکوروشی و پیرا-ایرانی است. اما اقتصاد غارت شیوه‌ی تولید اقتصادی خشونت‌آمیز در دولتشهرها و پادشاهی‌هایی است که همگی یکجانشین هستند. دو رکن جمعیت‌های اولیه‌ی انسانی یعنی گردآوری و شکار پس از انقلاب کشاورزی به دو کارکرد اصلی پروردن (گیاه و جانور) و جنگ (و غارت بیگانگان) تحول پیدا می‌کند. ایل‌های رمه‌دار هم به لحاظ اقتصادی مولد گوشت و لبنیات هستند و هم پشتیبان اصلی تبادل بازرگانانه‌ی دوربرد. تنها در شرایط قحطی و زمانِ شکننده شدن زیست‌بوم است که ایل‌ها به غارت روی می‌آورند، و دولتشهرها و روستاها هم چنین می‌کنند.

مثال‌هایی که خلقیات‌نویسان درباره‌ی نمودهای «اقتصاد غارت و تهاجم» آورده‌اند بیشتر از جنس دله‌دزدی است که هم در میان روستاییان رواج دارد و هم اهل عشایر، و وجه تمایز نظام‌های یکجانشین و کوچگرد نیست. دستبرد به باغ همسایه در روستاها و دزدی از گله‌ی رقیب در عشیره‌ها رخدادی موضعی و جزئی است که با اقتصاد و فرهنگ غارت تفاوت دارد. اولی خدشه‌ی موضعی و پراکنده در حق مالکیت شخصی است، و دومی رفتاری جمعی و سازمان یافته برای غصب منابع بیرونی.

نویسندگان خودخوارانگار به هنگام بحث درباره‌ی کوچگردان اغلب به سنت‌هایی مثل عروس‌دزدی نمادین و مشابه این‌ها نیز اشاره می‌کنند و این‌ها را هم نمودهایی از چیزهای «بد» فرهنگ عشیره‌ای به شمار می‌آورند.[3] اما این موارد هم به چیزهای نامربوط دیگری مربوط می‌شود که در رده‌ی تابوهای جنسی و مناسک برون‌همسری می‌گنجد، که ارتباطی با اقتصاد غارت ندارند.

خلاصه آن که سازمان یافتگی خویشاوندی عمودی با «قوم و خویش بازی» و اقتصاد غارت با «خوی دزدی و تهاجم» متفاوت است. در میان این جفت‌ها دومی منظور اصلی دکتر سریع‌القلم و خودخوارانگاران دیگر است و این‌ها با اولی که مضمونی علمی هستند، فاصله‌ی چشمگیری دارند. دیگر بگذریم از این خطای مرسوم که مادها، هخامنشی‌ها، اشکانیان، صفوی‌ها، و قاجارها[4] را صرفا ایل و عشیره قلمداد می‌کنند. در حالی که داده‌های تاریخی به روشنی نشان می‌دهد که مراکز هدایت کننده‌ی این نیروهای سیاسی نه تنها یکجانشین، که شهرنشین بوده، و خاندان‌های پادشاهی برآمده از آن نیز پیشینه‌ی دراز شهرنشینی داشته‌اند.

نیاکان کوروش بزرگ تا سه نسل قبل شاهان انشان بوده‌اند، مادها با شهر بزرگ هگمتانه شناخته می‌شدند، اشکانیان خاندان حاکم بر استان‌های کهن پارت و مرو و خوارزم بودند که یکی از کهن‌ترین قطب‌های کشاورزی کره‌ی زمین است، و صفوی‌ها خاندانی صوفی بودند که در اردبیل ریشه داشتند و اصولا صوفی‌گری پدیده‌ای شهری است. همچنان‌که قاجارها یکی از ایل‌های قزلباش بودند که از ابتدای عصر صفوی طبقه‌ی حاکم‌شان در شهرها مقیم بودند و اولین شاه‌شان حرکت سیاسی خود را زمانی آغاز کرد که از شهری (شیراز) به شهری (استرآباد) گریخت و در نهایت پایتختی تازه (تهران) را به مرتبه‌ی شهری ماندگار برکشید.

آنچه دکتر سریع‌القلم در بحث خود موضوع اصلی قرار داده، هویت سیاسی است و نه سبک زندگی، و مهم است که میان این دو تمایز قایل شویم تا تاثیر یکی بر دیگری را درست تحلیل کنیم. پیشتر گفتیم که هویت اجتماعی بر مبنای شباهت میان خودانگاره‌های «ما»، و تفاوت خودانگاره‌های «ما» و «دیگران» بنا شده است. هویت شالوده‌ی «هستی داشتن»ای منسجم و پایدار و هدفمند در گیتی است، و همواره از دل پردازش شباهت‌ها و تفاوت‌هاست که هویت زاده می‌شود.

«من»ِ نوزاد از همان ابتدای کار با تشخیص شباهت میان خویش و دیگری‌هایی که به تدریج از زمینه‌ی جهان تفکیک می‌شوند خود را پیدا می‌کند و در گذر زمان در سراسر عمر مدام با همذات‌پنداری و همسان پنداشتن خویشتن با دیگری‌هاست که صفت‌هایی و ارزش‌هایی را درونی می‌کند، و با تفکیک و مرزبندی و تمایزگذاری با ویژگی‌های افراد بیگانه و گروه‌های بیرونی است که آن را تداوم می‌بخشد و پاس می‌دارد. تفکیک و مرزبندی‌ای که در ضمن با تشخیص شباهت‌ها و همذات‌انگاری‌ نیز همراه است و مبانی عصب‌شناسانه‌اش را طی دهه‌های گذشته در نورون‌های آیینه‌ای مغز یافته‌اند.[5]

هویت در این معنا، ضرورتی است برای بودنِ «من» در زمینه‌ی «دیگری»‌ها، و همان است که به شکلی قطعی و گریزناپذیر ویژگی‌ها و ارزش‌ها و سرنوشت من را به «ما» پیوند می‌زند و آن را از مفاهیم مشابهی که به «دیگران» مربوط می‌شود، متمایز می‌سازد. از دیرباز دو راهبرد اصلی برای پردازش شباهت و تفاوت وجود داشته است که آنها را در مدل سیستمی‌مان با استعاره‌های «خاک» و «خون» مشخص کردیم و در این گفتار با دو سبک زندگی کوچگردانه و یکجانشینانه برابرش می‌گیریم.

هویت مبتنی بر خون کهن‌تر و به تعبیری «طبیعی‌تر» است. این هویتی است که از هم‌تباری، خویشاوندی و اشتراک محتوای ژنتیکی ناشی می‌شود و در همه‌ی جانوران اجتماعی شالوده‌ی نظم اجتماعی را بر می‌سازد. من و دیگری‌ها اگر که اشتراکی در ماده‌ی ژنتیکی‌شان داشته باشند، ‌به سادگی همچون یک سیستم تکاملی یکپارچه عمل می‌کنند و بنیادی‌ترین و کهن‌ترین نهاد اجتماعی یعنی خانواده را پدید می‌آورند، که در ضمن قدیمی‌ترین و پایدارترین شکل از «ما» هم هست.

بخش بزرگی از جوامع انسانی از دیرباز براساس روابط خویشاوندی سامان یافته‌اند. خاندان‌های بزرگ، دودمان‌های شاهانه، قبیله‌ها و عشیره‌ها و ایل‌ها، و سلسله‌های فرهمند مذهبی همه براساس اشتراکی زیربنایی و باستانی استوار شده‌اند، که همانا خون‌ِ مشترک و به تعبیر کهن ایرانی، «هم‌نافی» باشد، که یعنی هم‌تباری و خویشاوندی و ارتباط وراثتی زیست‌شناختی. در این زمینه است که جانشین‌ها برای رهبران قبیله‌ای، شاهان و فرمانروایان، و رهبران مذهبی تعیین می‌شده است، و در راستای کوشش برای مدیریت این شاخص بوده که ازدواج‌های سیاسی و فرزندخواندگی‌ها سامان می‌یافته و تعبیرهایی خویشاوندانه مانند مادر مقدس و پدر روحانی و فرزندان معنوی در سیستم‌های دینی شکل‌گرفته‌اند.

هویتِ مبتنی بر خاک، دیرتر پدید آمده و بر شکل دیگری از شباهت استوار شده است. این نوع از صورتبندی خودانگاره بر زیست‌جهان مشترک و شباهت تجربه‌ی زیسته‌ی من‌هایی مبتنی است که یک «ما»ی یکپارچه و همگون را به مثابه سیستمی اجتماعی پدید می‌آورند. مهمترین و پایه‌ای‌ترین شاخصی که اشتراک در زیست‌جهان را ممکن می‌سازد، هم‌زمانی و هم‌مکانی است، که اولی همچون پیش‌داشتی بدیهی انگاشته می‌شود و دومی مفهوم وطن و میهن و زادبوم را بر می‌سازد. به این ترتیب شالوده‌ی هویت اجتماعی افرادِ هم‌عصر را خاک و خون بر می‌سازند. اشتراکی زیست‌شناختی در تبارنامه و محتوای ژنتیکی، یا شباهتی جامعه‌شناختی در سبک زندگی و افقی مکانی، که رویدادهای مهم زندگی در آن تجربه می‌شوند. در حالت عادی خاک و خون دو شکل متمایز و ناسازگار از هویت را پدید می‌آورده‌اند. خاک به زندگی یکجانشینانه، به تجربه‌ی کشاورزانه، و به ریشه دواندن در مکانی خاص پیوند خورده و خصلتی شهرنشینانه، پیچیده، ‌سلسله مراتبی و نویسا پیدا می‌کند. در این‌جاست که تاریخ و دین و اسطوره شکلی مدون و منظم و نوشته شده به خود می‌گیرند و به متنی مستقل از راویانِ گمنام‌شان بدل می‌شوند.

در این شکل از رمزگذاری هویت، ویژگی‌های مشترک میان ما و نقاط تفاوت میان ما و دیگران براساس متن‌هایی تثبیت می‌شود که مستقل از افراد خاص، بر مکان و یادمان‌هایی مستقر بر «جا»هایی خاص برنشسته‌اند. در این الگو پیکربندی هویت من با تغذیه‌ی دایمی و پیوسته از اندوخته‌ی معنایی «تاریخِ ما» ممکن می‌شود،‌ که در جغرافیای مشترک ما جریان می‌یابد و برهم انباشت می‌شود و تفسیرها و روایت‌هایی گوناگون، اما مدون و سامان یافته و غیرشخصی، را پدید می‌آورد.

خون در مقابل وضعیتی کوچگردانه دارد. قبیله و عشیره‌ای که براساس روابط گرم و رویارو و خانوادگی سازمان یافته، خون را مبنای هویت مشترک قلمداد می‌کند. هویت در این حالت امری عینی، ملموس، شخصی و جاری در روابط خویشاوندی است که پیوندی استوار با مکان برقرار نمی‌کند. این شکل از پیکربندی هویت ادامه‌ی همان نظم جوامع باستانی گردآورنده-شکارچی است که همچون خانواده‌ای گسترده و متحرک در جستجوی خوراک و سرپناه طبیعت را زیر پا می‌گذاشتند و نه به جایی خاص پایبند می‌شدند و نه به منابعی رام و پرورده شده امیدوار.

هویت کوچگردانه‌ی مبتنی بر خون براساس روایت‌هایی شفاهی شکل می‌گیرد که در روابط رویاروی مردمان تبادل می‌شود و تکامل می‌یابد. نظم اجتماعی در این حالت شکلی بالیده از همان است که در خانواده‌ای گسترده‌ می‌بینیم. خواه خاندانی با چند ده عضو در کار باشند یا ایلی با چند ده هزار تن وابسته، همواره شخصیت‌های کلیدی و نیاکان مشترک و داستان‌های شفاهی مربوط به آنهاست که معنای هستی را برای هم‌خون‌ها معلوم می‌سازد. نظم مبتنی بر خون -برخلاف هویت مبتنی بر خاک- گشوده و باز و مهمان‌پذیر نیست، هرچند می‌تواند مهمان‌نواز باشد. به سادگی نمی‌توان در آن عضویت یافت، هرچند پیوند میان خاندان‌ها و ایل‌ها در آن مرسوم است. چرا که در این‌جا ارتباطی عینی و ملموس و زیست‌شناختی تعیین‌کننده است که تنها از راه زادن و یا وصلت و اشتراک در زادن معنا می‌شود.

سراسر تاریخ را می‌توان همچون کشمکش میان این دو نوع هویت فهم کرد. تاریخ ایران و روم و چین که سه گرانیگاه بزرگ دولت‌های بزرگ در جهان پیشامدرن را تشکیل می‌دادند، سرگذشت اندرکنش قبایل کوچگردِ خون‌مدار و شهرها و قلمروهای کشاورزِ خاک‌بنیاد است. قبایل همواره غارتگرانه به شهرها حمله کرده و همواره در تهدید حمله‌ی سرکوبگرانه‌ی ارتش‌های شهری بوده‌اند. به این ترتیب است که تاریخ چین به تعبیری کشمکش میان قبایل آریایی سکایی و تُخاری (به چینی: شیونگ‌نو و یوئِه‌چی) و کشاورزان هان است، و غلبه‌ی دومی بر اولی. به همان ترتیبی که تاریخ روم را می‌توان برخورد دیرپای روستاهای رومی و قبایل کوچگرد گُت و هون و ژرمن دانست و غلبه‌ي‌ تدریجی و خون‌بار دومی بر اولی.

دولت در کلیت خود امری یکجانشینانه است و به شهر، نویسایی، دیوانسالاری و تولید کشاورزانه تکیه می‌کند. در جهان باستان دولت‌ها همواره در زمينه‌اي از قبيله‌هاي كوچ‌گرد غارتگر و مردم ‌کشاورزِ همسايه جای می‌گرفتند که گاه و بيگاه به مرزهاي‌شان هجوم مي‌بردند و افراد و اموال‌شان را غارت مي‌کردند. اين کشمکش ميان قوم‌هاي كوچ‌گرد و شهرنشين نتيجه‌ي طبيعي سبک زندگي متفاوت‌شان است. کشاورزان به روش‌هاي امن و تضمين‌شده‌اي براي توليد غذا دسترسی دارند و به همين دليل در همه‌ی تمدن‌های غیرایرانی به تدریج خوی جنگاوری‌شان را از دست می‌دهند. اين سبک زندگي هم جمعيتِ کشاورز را ناتوان و آسیب‌پذیر می‌سازد و هم امکان استثمارشان در قالب رعيتِ برده را فراهم می‌آورد. همین روند است که انباشتی از ثروت را در شهرها رقم می‌زند. این قلمروهای ایستاده بر مکان با جمعیت بزرگِ مطیع‌شان و انباشت اموال نخبگان در شهرهایشان هم برای کوچگردان جنگاور وسوسه‌انگیز است و هم در برابرش ناتوان.

كوچ‌گردان چون متحرک‌اند و وابسته به چراگاه و دام، نسبت به نوسان‌های بوم‌شناسانه حساسیت بیشتری دارند و هر از چندی در وضعيتي شکننده قرار می‌گیرند. وضعیتی که ثروت انباشت شده در مراکز کشاورزِ همسايه را به نعمتي در دسترس بدل می‌کند. به ویژه که هر مرد قبیله‌ی کوچگرد برخلاف هر مرد روستایی، جنگاور هم هست. از اين روست که در تاریخ اغلب حمله‌ی کوچگردان به مراکز یکجانشین را می‌بینیم. سیر تحول دولت در تاريخ جهان باستان تا حدود زیادی با کشمکش اين دو نظام اجتماعی موازی تعریف می‌شود. کوچگردان وقتی نیازمند می‌شدند به شهرها و روستاها حمله می‌کردند و یکجانشینان وقتی دولتی نیرومند تشکیل می‌دادند در صدد راندن و پس زدن قبایل کوچگرد برمی‌آمدند.

به اين ترتيب، دليل تقابل دو مفهوم بنيادينِ نظم و آشوب، و علت ترجيح دايمي نظم بر آشوب را مي‌توان در اين زمينه‌ي تاريخي تبارشناسي کرد. مردوک بابلي، خداي نظم، به اين دليل بزرگ پنداشته مي‌شد که بر ديو آشوب ــ تيامت ــ غلبه کرده بود و سلطنتي پايدار و نظمي همراه با آرامش را بر آسمان‌ها حاکم ساخته بود.[6] قانون‌گذاراني مانند حمواربي و اورنَمو، هنگام تدوين قوانين خويش و منظم ساختن کشورشان، به خداياني نظم‌آفرين مانند مردوک پناه مي‌بردند و خود را نماينده‌ي ايشان مي‌دانستند، چرا که خود را مأمور تکرار همين الگو در زمين مي‌دانستند و مي‌بايست اعتبار خود را با دفاع از مردم‌شان در برابر قبيله‌هاي مهاجم حفظ کنند.

ایران زمین در نقطه‌ای میانی بر نقشه‌ی جغرافیای سیاسی زمین قرار گرفته است. به همین خاطر هم در طول تاریخ بیشترین شمار از قبایل کوچگرد از آن گذر کرده‌اند. سامی‌های اکدی و آموری و آرامی و کلدانی، آریایی‌های کاسی و هیتی و میتانی و بعدتر پارسی و مادی و سکایی و تخاری، و بعدتر مقدونی‌ها و هپتالی‌ها و هون‌ها و ترک‌ها و مغول‌ها در موج‌هایی پیاپی به ایران زمین وارد شده‌اند و ساختار جمعیتی و سیاسی آن را دستخوش دگرگونی ساخته‌اند.

با این همه برخلاف چین و روم، این تجربه‌ی دیرپا و پیچیده به ریشه‌کنی عنصر کوچگرد یا شهرنشین منتهی نشده است. در ایران زمین برخلاف چین شهرها بر قبایل غلبه نکرده و آنان را ریشه‌کن نکردند، و برخلاف روم به دست این قبایل ویران و غارت نشدند و هویت خود را از دست ندادند. ایران زمین جغرافیایی شگفت‌انگیز و استثنایی است که از همان ابتدای کار فن درآمیختن کوچگردی و یکجانشینی را می‌دانسته است.

در واقع تنها قلمروی که از همان ابتدای کار تا همین امروز قبایلی درتنیده با شهرها و روستاها داشته، ایران است. نخستین دولت جهانگیر ایرانی از ترکیب عنصر کوچگردانه‌ی آریایی و شهرنشینی ایلامی پدید آمد و این الگو بارها و بارها در تاریخ دیرپای این سرزمین تکرار شد، بی آن که به جریان یافتنِ پیوسته‌ی هویت جمعیِ ایرانی آسیبی جبران‌ناپذیر وارد کند. کشمکش میان عنصر کوچگردانه و یکجانشینانه البته وجود داشته است، اما هربار به شکلی از سازش و آشتی و تداخل و ترکیب انجامیده، و این است آنچه که تحول تاریخی ایران زمین را به امری یکتا و بی‌مانند بدل ساخته است.

این دو سبک زندگی متمایز در اصل از اهلی شدن دو رده‌ی متفاوت از جانوران و گیاهان ناشی شده‌اند. زندگی یکجانشیانه‌ی کشاورزان با رام شدن بز و گاو و گندم و جو و برنج پیوند خورده و الگوی متحرک کوچگردان با رام شدن گوسفند و اسب و شتر و یونجه پیوند خورده است. روند اهلی‌سازی همه‌ی این گیاهان و جانوران در ایران زمین طی شده و تا حدودی می‌توان گفت که اولی در ایران غربی و دومی در ایران شرقی ریشه دارد. هردو سبک زندگی همچون پیوستاری در سراسر تاریخ ایران تداوم داشته و این پیامدهایی مهم به بار آورده و ساختار قدرت در دولت‌های ایرانی را تعیین کرده است. مهم‌تر از همه آن که حضور همزمان دوقطبی یکجانشین-کوچگرد باعث شده دولت ایرانشهری دو رکن متمایز کشوری و لشکری پیدا کند.

در میان اندیشمندان مدرن دلوز و گتاری در کتاب «نومادولوژی» به این موضوع پرداخته‌اند که کوچگردان در قبیله‌هایشان نظمی را رعایت می‌کنند که به نظام ارتشی شباهت دارد.[7] منظور ایشان از کوچگردی البته چندان دقیق نیست و گاه چندان انتزاعی می‌شود که از بستر جامعه‌شناسی تاریخی فاصله می‌گیرد. اما جان کلام‌شان درست است و به این نکته اشاره می‌کند که ساماندهی ارتش‌ها بیش از آن که به سازوکارهای دیوانسالارانه شباهت داشته باشد، به سلسله مراتب عملیاتی ایل‌ها و قبیله‌ها شبیه است. بر این مبنا نظریه‌شان را براساس این حدس پرورده‌اند که شاید ارتش‌ها اصولا قبیله‌هایی رام شده باشند که به پیکره‌ی دولت‌های یکجانشین منضم شده‌اند.

اگر به تاریخ ایران بنگریم، درمی‌یابیم که حدس دلوز و گتاری درست است. اما تعمیمی که در این زمینه داده‌اند اشتباه‌آمیز است. چرا که میان مفهوم عمومی کوچگردان و قبایل سوارکار کوچگرد تفکیک قایل نشده‌اند. سازمان ارتش در تمدن مصری ارتباطی با قبایل کوچگرد نداشته و یکسره براساس دوقطبی رعیت کشاورز و نخبگان جنگاور استوار بوده است. همین الگو را در ارتش‌های رومی هم می‌بینیم و مشابه‌اش را در دولتشهر‌های ایرانی کهن و پادشاهی‌هایی مثل آشور نیز سراغ داریم.

در این جوامع البته ارتش به قبیله‌ی کوچگرد شباهتی دارد، اما نکته در این‌جاست که کلیت دولت در اصل ارتشی گسترش یافته است و نمی‌توان در آنها به انضمامی بودن ارتش و درپیوسته بودن‌اش به سیستمِ بزرگترِ دولت حکم کرد. آن پیوندی که مورد نظر دلوز و گتاری است به قلمروهایی مربوط می‌شود که سبک زندگی کوچگردانه و کشاورزانه را در کنار هم داشته‌اند. در روم و مصر اصولا قبایل سوارکار کوچگرد بومی وجود نداشته‌اند. در مصر این نیرو هرگز پدید نیامد و در اروپا هم همواره قبایل ایرانی‌تبار سکا و آلان و بعدتر هون‌ها بودند که چنین وضعیتی داشتند و نیرویی ویرانگر و بیگانه به حساب می‌آمدند که هرگز جذب و بومی نشدند.

در ایران زمین هم تا پیش از پیدایش فنون سوارکاری در اواخر هزاره‌ی دوم تاریخی (میانه‌ی هزاره‌ی دوم پ.م) قبایل کوچگرد سوارکار نداشته‌ایم. وقتی در کمربند شمالی ایران زمین اسب رام شد و برنشستن بر آن ابداع شد، این سبک زندگی تکامل یافت و پس از آن با ورود موج‌های پیاپی قبایل آریایی سوارکاری سروکار داریم که در هر دوره طبقه‌ی نظامی دولتی ایرانی را برمی‌سازند، که زیربنایش سیاست ایلامی است. این سیاست ایلامی بود که برای نخستین بار شیوه‌ی جذب و درونی‌سازی کوچگردان را ابداع کرد، و به این شکل بود که مادها و پارس‌هایی که در ابتدای کار قبیله‌هایی کوچگرد و متحرک بودند، در قلمرو پادشاهی گوتی و ایلامی جذب شدند و دولت‌های پادشاهی ماد و انشان را پدید آوردند در نهایت کشور متحد ایران را برساختند.

در ایران زمین به خاطر همین پیوستگی ریشه‌ایِ جمعیت یکجانشین و کوچگرد، همیشه بازوی نظامی‌ دولت حالتی کوچگرد داشته و در ضمن جایگاهی برای جذب قبایل جنگاور نوآمده نیز فراهم می‌آورده است. وقتی ترکان به قلمرو ایران زمین وارد شدند و دولت‌های غزنوی و سلجوقی را پدید آوردند، در مقام قبیله‌هایی کوچگرد به شاخه‌ی نظامی دولتی ایرانی بدل شدند که دستگاه کشوری و دیوانسالاری‌اش همچنان یکجانشین و دست نخورده باقی مانده بود. در این بین جمعیت‌های کوچگرد بومی مثل سیستانی‌هایی که دولت صفاری را پدید آوردند و دیلمی‌های موسس دودمان بویه نیز در کار بوده‌اند. همچنان‌که اقوام بیگانه‌ای مثل مغول‌ها که همین سبک زندگی را در پیش گرفته بودند نیز جایگیری مشابهی پیدا کردند.

تنها تمدنی که تا حدودی راهی مشابه را پیموده، چین است که نظام ارتش آن را نیز تا حدودی می‌توان کوچگردانه و مستقل از شاخه‌ی دیوانی و کشوری‌اش دانست. تفاوت عمده در این‌جاست که در قلمرو تمدنی چین کوچگردان به نژاد و فرهنگی متفاوت تعلق داشتند و سکاها و تخاری‌های آریایی بودند. از این‌رو جذب عنصر کوچگردانه در چین با درآمیختگی با سکاها و در ضمن نابودسازی‌شان همراه بود،‌که همزمان با وامگیری فنون سوارکاری و سبک زندگی کوچگردانه انجام می‌پذیرفت. مهمترین شاخه‌های جمعیتی‌ چینی که این سبک زندگی را در پیش گرفتند مغول‌ها و مانچوها بودند که دودمان‌هایی دیرپا در چین تشکیل دادند و حتا در جریان هجوم مغول به قلمروهای بیرونی نیز دست‌اندازی‌هایی کردند.

تاریخ ایران زمین هم مثل همه‌ی قلمروهای دیگر دوران‌هایی از گسست و پیوست مجدد را از سر گذرانده است. چرخه‌هایی که به ظهور و سقوط دولت‌ها و قلمروزایی و قلمروزدایی نهادهای سیاسی مستقر مربوط می‌شود. چنین الگویی را در همه‌ی تمدن‌ها می‌بینیم. اما تفاوت ایران با بقیه در این‌جاست که دوره‌های استقرار و نظم در آن خیلی بیش از آشوب به درازا می‌کشیده است. پس از تاسیس کشور ایران یک دوره‌ی ۲۳۰ ساله‌ی نظم هخامنشی، یک دوره‌ی هفتاد ساله‌ی آشوب اسکندری، و هزار سال نظم پیوسته را داریم که در تاریخ جهان نظیری ندارد. پس از فروپاشی ساسانیان هم همچنان با دوره‌هایی از استقرار دولت روبرو می‌شویم که هربار دو سه قرن به درازا می‌کشد و وقفه‌‌های میانش چند دهه است. فروپاشی‌ها و آشوب‌ها اغلب با تاخت آوردن نیرویی کوچگرد همراه بوده است. خواه این نیروی کوچگرد همچون غلبه‌ی اعراب بر ساسانیان یا افغان‌ها بر صفویان درونزاد و ایرانی‌تبار باشد، یا همچون حمله‌ی مقدونیان و مغولان از خاستگاهی بیرونی برخاسته باشد.

در هر دوران آشوب، بخشی از جمعیت ایران زمین همچون مهاجر و پناهنده به سرزمین‌های همسایه کوچیده و برای دیرزمانی همچون قومی کوچگرد در آنجا زیسته است. جذب و حل شدن این ترکش‌های جمعیتی در گرداگرد ایران زمین همواره به ریشه‌ دواندن تمدن ایرانی مرکزی در قلمرو پیرامونی انجامیده است. چنان‌که پس از حمله‌ی مقدونیان پناهندگان سغدی و بلخی ترکستان چین را در اختیار گرفتند و راه ابریشم را تاسیس کردند، و پس از حمله‌ی اعراب پناهندگان به هند زبان بخش بزرگی از شبه‌قاره را پارسی ساختند و پس از هجوم مغولان جمعیت پناهنده فرهنگ ایرانی را در آناتولی و دولت عثمانی مستولی ساختند.

امروز ایران زمین یکی از دوران‌های آشوب و پراکندگی سیاسی‌اش را از سر می‌گذراند. دورانی که از نظر درازا و شدت ویرانیِ پدید آورده، بی‌پیشینه می‌نماید. دلیل‌اش هم آن است که برای نخستین بار در دوران معاصر ما با هجوم یک تمدن یکجانشین یعنی غرب مدرن روبرو بوده‌ایم که دست کم از نظر فنی و علمی سازمان یافتگی و پیچیدگی‌ای بیش از ایران داشته است. به این ترتیب حدود دویست سال است که با تجزیه‌ی پردامنه‌ی نظام‌های سیاسی، جنگ‌های داخلی خونین، غلبه‌ی استعمار کهن و نو، و زوال هویت‌ و پارسی‌زدایی و کشمکش‌های قومی و دینی و زبانی سروکار داریم.

در این مدت بخش بزرگی از جمعیت قلمرو تاریخی ایران زمین به خارج از این قلمرو گریخته است و دامنه‌ی پناهندگی این بار به کلی با آنچه پیشتر می‌دیدیم تفاوت دارد. چند میلیون نفر از مردم ایران زمین طی قرن گذشته به خاطر رژیم‌های سیاسی سرکوبگر داخلی یا مداخله‌ی جبارانه‌ی خارجی از زادگاه خود گریزان شده و به معنای واقعی کلمه در کل جهان پراکنده شده‌اند. ارمنی‌های آمریکا، ‌افغان‌های اسکاندیناوی، پاکستانی‌های انگلستان، صابئی‌های استرالیا، سوری‌های آلمان و کردهای اروپا نمونه‌ای از این مهاجران ایرانی هستند که تقریبا همه جای دنیا یافت می‌شوند و نشانگر هجرتی عظیم‌اند که حدود ده درصد جمعیت ایران زمین را طی قرن گذشته در سراسر جهان پراکنده ساخته است.

هر بازمانده از تمدن ایرانی، چه خویشتن را ایرانی بداند و خاطره‌ی تاریخی‌اش را به یاد داشته باشد و چه روایتی استعماری از هویتی محلی و خُرد را جایگزین آن ساخته باشد، امکانِ تغییر حال از یکجانشین به کوچگرد و واژگونه‌اش را دارد. این بدان خاطر است که خاک و خون در ایران زمین از دیرباز پیوند خورده بود و به اکسیری هم‌افزا برای تعریف هویت بدل شده بود. همین اکسیر بود که جذب و درونی‌سازی و ایرانی‌ کردنِ مهاجمان کوچگرد را ممکن می‌ساخت و امکان ترکیب آورده‌های فرهنگی و روایت‌های قبیله‌ای ایشان را با بافت نویسای شهرنشینانه‌ی ایرانی ممکن می‌ساخت. این آزادی برای گذار بین این دو حالت رمزِ ماندگاری تمدن ایرانی در دو و نیم هزاره‌ی گذشته بوده،‌ و عاملی بوده که بی‌وطن‌های گریزپا و پناه‌جو را به حاملان هویتی غنی بدل می‌ساخته که امکان تاسیس شاخه‌ای از ایرانشهر را در تبعیدگاه در دسترس می‌یافته‌اند. آن بازرگانان سغدی که راه ابریشم را پدید آوردند، همچون آن مشایخ صوفیه که ادب پارسی را در هند رواج می‌دادند و آن دانشمندان و شاعرانی که هویت ایرانی را در آناتولی و قلمرو عثمانی تثبیت کردند،‌ همگی با تکیه بر هم‌افزایی این دو هویتِ کوچگردانه و یکجانشینانه چنین می‌کردند، و می‌توان امید داشت که نسل‌های کنونی نیز چنین کنند.

 

 

  1. سریع‌القلم، ۱۳۸۹: ۵۳-۱۴۱.
  2. Deleuze and Guattari, 1997.
  3. سریع‌القلم، ۱۳۸۹: ۶۰-۶۷؛ خسروی، ۱۳۷۲: ۷۴-۷۵.
  4. شعبانی، ۱۳۶۹: ۶۷-۶۸؛ سریع‌القلم، ۱۳۸۹: ۵۵.
  5. راماچاندران، ۱۴۰۰: ۱۵۹-۱۸۱.
  6. وکیلی، ۱۳۹۲ (الف).
  7. Deleuze and Guattari, 1997.

 

 

ادامه مطلب: گفتار سوم: بزم و رزم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب