گفتار سوم: تعریف های موجود از عنصر فرهنگ
1. نخستين گام در راه تحليلى كردن مفهوم فرهنگ تجزيه كردنش به واحدهايى كاركردى است، به شكلى كه بتوان رفتارشان را به عنوان مبنايى براى تحليل كلیت این لایه مورد استفاده قرار داد. بسيارى از انديشمندان معاصر نياز به تعريف چنين واحدى را حس كردهاند. شرح تمام اين تعريفها و آوردن نقدهايى كه بر اين تلاشها وارد آمده، بحثى است كه به فضايى فراختر و مجالى بيشتر نياز دارد، اما برای روشن ساختنِ زمینهی بحثِ جاری، نگاهی گذرا به مهمترین نظریههای موجود ضرورت دارد.
2. حدود بيست سال پيش، زيستشناس پيشرو و پر شور و شرى به نام ريچارد داوكينز كتابى مشهور و تكاندهنده نوشت به نام ژن خودخواه. اين كتاب از چند نظر اهميت داشت، كه يكى از آنها به بحث ما مربوط مىشود. داوكينز در اين كتاب تعريفى از سيستمهاى تكاملى را به دست داده بود كه با تعاريف رايج در آن زمان اندكى تفاوت داشت. از دید او، هر سیستمی که سه صفتِ همانندسازى[1]، جهشپذيرى[2] و انتخاب طبيعى[3] را داشته باشد سیستمی تکاملی است[4]. داوكينز مدعى بود كه تمام سيستمهاى داراى اين سه خاصيت در گذر زمان پيچيدگى درونى خويش را افزايش مىدهند و بنابراين شايسته است به عنوان سيستم تكاملى رسميت يابند.
اين نگاه به سيستمهاى تكاملى، از آن هنگام تا به امروز فراگير شده و امروز برداشتِ رسمی در نظريهى سيستمهاى پيچيده و زيستشناسى کلاسیک است. اما کتاب ژن خودخواه از جنبهى ديگرى هم اهميت داشت و آن هم اين كه در فصل ماقبل آخرِ اين كتاب به وجود نوعى از سيستمهاى تكاملى اشاره شده بود كه ساختى زيستشناسانه نداشتند. داوكينز در اين بخش كوشيده بود تا عناصر فرهنگى را بر مبناى خصلت تكثيرپذيرىشان در جوامع انسانى تعريف كند. او با اقتباس از نام ژن – واحدهاى اطلاعاتىِ تكثيرشوندهى زنده – عنصر فرهنگى را با عبارت مِم[5] برچسب زد[6]. او اين کلمه را از ريشهى يونانىِ (میمِما) – به معناى امرِ تقليدشده – برساخته بود.
در طول دههى بعد مفهوم مِم همچنان به عنوان كليدواژهاى حاشيهاى در متونِ زيستشناسانه باقى ماند، تا اين كه در دههى هشتاد شيوهى نگاه داوكينز به عناصر فرهنگى مورد توجه قرار گرفت و به زودى پيشعلمى[7] به نام مِمشناسى[8] براى بسط دادن آراى داوكينز بنيان نهاده شد. كاربرد اين عبارت به زودى چنان گسترش يافت كه از سال 1986 م. عبارت مِم در فرهنگهاى لغت تخصصى جامعهشناسى و واژهنامههاى عمومى انگليسى زبان وارد شد. فرهنگ انگليسى آكسفورد اين عبارت را به اين شكل تعريف كرده است: «رفتارى غيروراثتى كه از راه تقليد در ميان افراد يك جامعه انتقال مىيابد»[9].
با وجود كارهاى درخشانى كه در اين حوزه انجام گرفته[10]، نقدهايى جدى بر روششناسى ممشناسی وارد است. ابهام دربارهی تعريفى تحليلى از مِم و ناتوانى در صورتبندي شاخصهاى اصلىِ حاكم بر پويايى اين عناصر، مهمترین نارساييهايی هستند كه از تبديل ممشناسى به يك علم معتبر جلوگيرى كردهاند[11].
با وجود فراگير نشدن اين مفهوم در متون جامعهشناسانه، بسيارى از دانشمندانِ علاقهمند به علوم ميانرشتهاى از اين مفهوم براى تحليل تحول فرهنگى استفاده كردهاند. كارهاى اصلى ممشناسان در اين زمينهها انجام گرفته است: دينشناسى تطبيقى[12]، جامعهشناسى دين[13]، مدلهاى تكامل فرهنگ[14]، روانشناسى اجتماعى[15]، روانشناسى اجتماعىِ خلاقيت[16]، روانشناسی شخصيت[17]، فولكلور[18] و جامعهشناسى خودكشى[19]. بيشتر علاقهمندان به ممشناسى نويسندگانى هستند كه از زمينهى جامعهشناسى زيستى يا شاخههاى وابسته بهاين علم برخاستهاند.
3. جامعهشناسان زيستى و زيستشناسان تنها كسانى نبودند كه براى دستيابى به تعريفى تحليلى از عنصر فرهنگى كوشيدند. يكى از بانفوذترين تعريفهاى ديگرى كه از عنصر فرهنگى ارائه شده است به آثار پيِر بورديو مربوط مىشود. بورديو در كتاب مهمش، ميدانِ توليد فرهنگ، مفهومى به نام «عادتواره» را معرفى كرده است.[20] بورديو اين واژه را به عنوان برچسبى براى يك موقعيت اجتماعى خاص – نقش، طبقه، شرايط تعيينكنندهى رفتار و… – در نظر مىگيرد كه توليد يك واحد معنادارِ رفتار اجتماعى را ممكن مىسازد. اين جايگاههاى جامعهشناختى بسته به شرايطى كه فرد خويش را در آن مىيابد تغيير مىكنند و در اندركنش با موقعيت ساير افرادِ حاضر در فضاى ذهنىِ كنشگر محتوا و شكلِ كنش وى را تعيين مىنمايند[21].
بورديو تعريف خود را با نقد رويكردهاى سنتى و كلاسيك به عناصر فرهنگى آغاز مىكند. به گمان او رويكرد رايج كنونى، كه هر عنصر فرهنگى را به خالقش نسبت مىدهد و آن را در شبكهى روابط انسانى میان مؤلف و آشنايانش تحليل مىكند، نارسا و ناقص است. آنچه او پيشنهاد مىكند، بررسى كردنِ خودِ اثر در زمينهى آثار فرهنگى ديگرى است، كه پيكرههايى كلانتر همچون سبكها و مكتبها را باز مىسازند. به گمان بورديو، براى تحليل پویاییِ اين عناصر فرهنگى باید به بررسى مجموعهاى از شاخصهاى جامعهشناختى پرداخت كه پذيرش يا عدم پذيرش يك عنصر فرهنگى را در جمعيتهاى انسانى تعيين مىكنند. او اين شاخصها را بر مبناى توزيع قدرت در طبقات گوناگون اجتماعى و چالشهاى حاكم بر طرفهاى درگير در جنگ قدرت تفسير مىكند. عادتواره از نظر او واحدی از موقعيت – همچون نقش اجتماعى – است كه يك بازيگر انسانى آن را اشغال مىكند و بر مبناى معانى حملشده بر آن، عناصر فرهنگىِ خاصى را مىپذيرد و يا طرد مىكند. چنان كه آشكار است، تعريف بورديو بيشتر بر توليد و تكثير عناصر فرهنگى خاصى مانند آثار هنرى و ادبى متمركز شده است، و بيش از آن كه نظريهاى عام دربارهى تحولات فرهنگى – در تمام سطوحش – باشد مدلى است تخصصى در جامعهشناسى هنر و ادبيات.
انديشمند ديگرى كه عنصر فرهنگى را تعريف كرده نيكلاس لومان است. او نظريهى معنایى دارد که در آن مفهومى به نام مضمون[22] را معرفى مىكند و آن را به عنوان واحدی از معنا در نظر مىگيرد كه در يك كنش ارتباطى نهفته است. لومان بخشى از كتاب مهمش، سيستمهاى اجتماعى، را به تحليل اين مضمونها و بررسى عوامل مؤثر بر تحولشان اختصاص داده است[23].
به نظر لومان، رخدادهاى قابل مشاهده توسط كنشگران انسانى در دو سطحِ متفاوتِ روانشناختى و جامعهشناختى روى مىدهند. در سطح جامعهشناختى، عمدهى آنچه رخ مىدهد، تبادل معنايى است كه در قالب شبكهاى پيچيده و خودزاينده از كنشهاى ارتباطى قابل صورتبندي است. اين تبادل معنا، كه لومان با نام ارتباط[24] به آن اشاره مىكند، در سه محورِ اطلاعات، بيان و فهم عمل مىكند. لومان اين سه سطح را با الهام از فلسفهى زبانِ جان آستين [25]از هم متمايز كرده است، و مىتوان با كمى آسانگيري آنها را با كنش بيانى[26]، غيربيانى[27] و پيرابيانىِ[28] آستين يكسان گرفت: اطلاعات، آن مادهى خامِ بنيادينى است كه انتخابهاى سيستم را رقم مىزند و تغيير رفتار در گيرندهى پيام را ممكن مىسازد؛ بيان، آن فرآيند خاصى است كه انتقال اطلاعات و صورتبندي شدناش در قالب پيامى فهميدنى را ممكن مىكند؛ و فهم، آن انتظار و اميدى است كه سيستم فرستنده به طور پيشينى در قبال فهميده و پذيرفته شدن پيامش دارد.
از ديد لومان، هر كنش ارتباطى با مضمونى از بقيه تفكيك مىشود كه حامل معناى پيامِ منتقلشده است. اين مضمون، از حاملانِ انسانىاش[29] متمايز است و مىتواند بيش از ايشان در زمان تداوم يابد. به عبارت ديگر، ممكن است مضمون يك پيام عمرى بيش از عمر هر يك از فرستندگان و گيرندگان منفردش داشته باشد. لومان براى مضمون چند ويژگى مهم برمىشمرد، كه اشباعپذيرى و نيمهعمر داشتن مهمترینهايشان هستند: اشباعپذيرى، به آن معناست كه يك گيرنده يا فرستندهى خاص، خيلى زود از يك مضمون منفرد خسته مىشود و معنايش را طرد مىكند؛ نيمهعمر داشتن هم از همين خاصيت مشتق مىشود و به كوتاه بودن عمرِ فعاليت هر مضمون در هر حامل انسانى خاص مىانجامد. اين به آن معناست كه مضمونها مىبايست براى بقا و پايدارى در محور زمان مرتب به حاملهاى جديد منتقل شوند و بهوسيلهي ايشان تكثير يابند.
4. تمام آنچه گذشت، جداى از مفاهيمى بود كه متفكران حوزهى علوم انسانى براى برچسب زدن به واحدهاى بزرگتر يا كوچكترِ فرهنگى ابداع كردهاند. از ميان كسانى كه به واحدهاى خُردتر فرهنگى علاقهمند بودند، مىتوان به ويتگنشتاينِ دورهى نخست اشاره كرد[30] كه به همراه پيروانش در حلقهى وين، گزارههاى رسيدگىپذير را به عنوان واحدِ حمل معنا و بنابراين عنصر پايهى تحول علم و فرهنگ در نظر گرفتند[31]. متفكر ديگرى كه در اين زمينه اشاراتى دارد، نشانهشناسی به نام «آلژيرداس ژولين گرماس» است كه كوانتومهاى معنا را با نام seme مورد اشاره قرار مىدهد و آن را به عنوان كوچكترين واحدهاى نشانگانىِ حامل معنا و سادهترين عناصر ارجاعى تعريف مىكند[32]. او هم مانند ساير نشانهشناسانى كه كار تحليل فرهنگ را از واحدهاى نشانگانى آغاز مىكنند به سلسلهمراتبى از ارتباطات درونى اين نمادهاى قايل است كه به شكلى لايه لايه واحدهايى بزرگتر مثل گزارهها و متنها و گفتمانها را برمىسازند.
بر خلاف نشانهشناسان و فلاسفهى علم، كه توجه خود را بر واحدهاى خُردترِ انتقال معنا متمرکز کردهاند، و در برابر زیست- جامعهشناسانی که به عناصر سطح متوسط (مانند مم، مضمون و عادتواره) علاقه نشان میدهند، جامعهشناسانِ داراى گرايش فلسفى بيشتر به خوشههاى اطلاعات كلانتر و فراگيرتر پرداختهاند. انديشمندانى كه به تحليل پويايى فرهنگ در سطوح عامتر و كلانتر تمايل داشتهاند، نامهاي گوناگونى را براى اشاره به واحدهاى دگرگونىِ مورد توجهشان معرفى كردهاند. يكى از قديمىترينِ اين نامها چارچوب[33] است كه توسط هايدگر براى اشاره به عناصر فرهنگى متداخلِ برسازندهى مدرنيته به كار گرفته شده است[34]. ديگرى مفهوم قالب شناختى[35] است كه فوكو آن را براى اشاره به صورتبنديهاى كلان عناصر فرهنگى در دورههاى تاريخى متفاوت به كار گرفته است[36]. مفهوم سرمشق[37] هم كه توسط كوون[38] – بیشتر در تاریخ و فلسفهی علم – کاربرد يافته آنقدر مشهور است كه ما را از هر توضيحى بىنياز مىكند[39].
5. تلاشهايى كه ذكرشان گذشت، هر يك در حوزهای از دانايى شهرت يافتهاند و پيروانى براى خود دارند. جامعهشناسان زيستى و علاقهمندان به كاربرد مدلهاى تكامل زيستى در تحليلهاى جامعهشناختى ممشناسى را جدى گرفتهاند و از آن به عنوان ابزارى پيشرس براى تحليل استفاده مىكنند، انديشمندانى كه در حوزههاى نظرىِ مربوط به زيبايىشناسى قلم مىزنند به عادتوارههاىِ بورديو برای تفسير تحول سبكها و مُدهاى هنرى علاقهمندند و جامعهشناسان نوكاركردگرا و سيستمى از عبارتِ مضمونِ لومان بهره مىبرند. از سوى ديگر، متفكرانى كه از موضعى فلسفىتر و انتزاعىتر به مسائل مىنگرند، بيشتر به كليدواژگان كلانتر و عامترى مانند چارچوب، سرمشق و قالب شناختى گرايش دارند.
بهترين راه براى گشودن فضاى معنايىِ لازم براى معرفیِ تعريفى نو از عنصر فرهنگى، آن است كه نفسِ نياز به تعريفى جديد نمايانده شود و كاستيها و گرههاى موجود در تعاريف پيشگفته آشكار گردد. اگر بدانيم تعريفهاى يادشده به كدام پرسشها پاسخ نمىدهند، دستمان براى طرح تعريفى جديد و بازبينى موفقيتش در ارضاى نيازهاى معرفتىمان بازتر خواهد بود.
تعريفهايى را كه ياد شدند میتوان از دو زاويه نقد کرد:
الف) نخست آن كه حوزهى تعريف خويش را درست تعيين نكردهاند. تنها تعريفى كه شايد بتوان از اين انتقاد مصونش دانست مضمونِ لومانى است، كه آن هم به دليل تعلق انحصارىاش به سطح جامعهشناختى و نادیده انگاشتن لایهی روانشناختى، بخش مهمى از پرسشهاى قابل طرح در اين زمينه را بىپاسخ مىگذارد. يادآورى اين نكته لازم است كه مضمون ارتباطى، از نگاه لومان خصلتى است كه تنها به كنش ارتباطى مربوط مىشود و اين كنش نيز خود تنها در سطح اجتماعى تعريف مىشود و در واقع برسازندهى زيربناى اين سطح است. از ديد لومان، عناصر ارتباطى در سطح روانشناختى نمود مىيابند، اما اين ظهور امرى ثانويه و غيراصيل است و در فرآيندهاى سطح اجتماعى كه از برآيند تبادلات ارتباطى- اطلاعاتى رقم خوردهاند تأثيرى محورى ندارند. اين نگاه خاص، لومان را به موضع افراطىاى سوق مىدهد كه در آن سوژهى خودآگاه فاقد اصالت تصور مىشود و تنها به عنوان محصولى جانبى از كنش ارتباطى در سطح جامعهشناختى مجال تعريف مىيابد.
به هر صورت، در تنها موردى كه مىتوان از مرزبندى دقيق حوزهى تعريفِ عنصر فرهنگى سخن گفت آثار لومان است، كه آن هم چنان كه ديديم به موضعگيرى خاص و غيربديهىاى مىانجامد. در ساير موارد، سطحى كه عنصر فرهنگى در آن تعريف شده به درستى مشخص نيست. اين ابهام از آنجا ناشى مىشود كه انديشمندان يادشده، شيوهى وارسى و تحليل مفهوم مورد نظرشان را كمتر از پيامدها و كاركردهايش مورد توجه قرار دادهاند.
به اين ترتيب عناصر فرهنگىِ مورد نظر، در يك مدل تحليلى و سيستمى از رخدادهاى اجتماعى، جايگاهى مبهم و نامعلوم پيدا مىكنند و شيوهى اتصالشان با سطوح جامعهشناختى، روانشناختى و زيستشناختى به روشنى تعريف نمىگردد. اين ابهام عمومى، عاملی است که باعث میشود تعاريف يادشده خارج از حوزههاى تخصصى تعريف شدنشان ناکارآمد باشند. منحصر شدن كاربرد مفاهيم يادشده به شاخههايى تخصصى از دانايى، نشانهى اين است كه به كار گرفتن اين مفاهيم تنها براى كسانى كه با پيشفرضهاى مشترك – و معمولاً اعلامنشدهای – كار مىكنند، سودمند است.
پس نخستين ايرادِ این تعريفها، ابهام جايگاهشان در سلسلهمراتب سیستم جامعه است که به ملوكالطوايفى شدن کاربردشان در خاننشينهاى كوچكِ علمى میانجامد.
ب) دومين صفت قابل انتقادى كه در اين تعاريف ديده مىشود نادقيق بودنشان است و بىبهره ماندنشان از مفاهيم و كليدواژگانِ جديدترِ ابداعشده در حوزهى علوم ميانرشتهای.
اين تكبعدى بودن تعاريف، به ناديده انگاشتنِ حوزههايى از دانايى – مانند نظريهى اطلاعات، رويكردهاى ميانرشتهای به نشانهشناسى و… – انجاميده كه قاعدتاً بايد در تعريف عنصر فرهنگى نقشى تعيينكننده ايفا كنند.
بهرهمندى از دستاوردهاى علوم ديگر، تنها زمانى ممكن است كه در مدلهاى تحليل فرهنگ چارچوب معنايى دقيق و روشنى وجود داشته باشد تا مفصلبندى كليدواژگانِ تخصصىِ مدلمان را با مفاهيم ساير شاخههاى علوم ممكن سازد. چنين به نظر مىرسد كه غياب چنين ساختار منسجمى از اتصالات معنايى، تا حدودى، از نادقيق بودن تعاريف يادشده ناشی شده باشد.
برای فهم دقیق فرهنگ، به تعريفى از عنصر فرهنگی نیاز داریم كه كاستيهاى يادشده را نداشته باشد. یعنی در قالبی ميانرشتهای و مستقل از محدودیتهای یک حوزهى تخصصى تعريف شود و بتواند در تمام حوزههای یادشده به كار گرفته شود.
- replication ↑
- mutability ↑
- natural selection ↑
- Dawkins, 1979: 30- 95. ↑
- Meme ↑
- Dawkins, 1979: 180- 210. ↑
- pre- science ↑
- Memetics ↑
- Oxford, 2000. ↑
- Blackmore, 1996. ↑
- Dennett, 1998 – Blackmore, 1997. ↑
- Fog, 1997 ↑
- Dawkins, 1993 – A ,C. ↑
- Hale, 1995 – Dennett,1999 – Fog,1999- Lynch,1998. ↑
- Dawkins, 1993 – Cristianini,1995 – Best, 1997. ↑
- Gabora, 1995 – Mandel, 1998. ↑
- Gabora, 2001 – Blackmore, 1999. ↑
- Dawkins & Goodenough, 1995 – Goodenough & Dawkins, 1994. ↑
- Manderson, 2001. ↑
- habitus ↑
- Bourdieu,1993. ↑
- theme ↑
- Luhmann, 1995: 437- 477. ↑
- communication ↑
- John Austin ↑
- locutionary ↑
- illocutionary ↑
- perlocutionary ↑
- contributors ↑
- ويتگنشتاين، 1371. ↑
- كارناپ، 1363. ↑
- لچت، 1377. ↑
- gestell ↑
- اباذرى، 1377: 278- 213. ↑
- episteme ↑
- Foucault, 1970: 17- 42. ↑
- paradigm ↑
- Kuhn ↑
- كوهن، 1369. ↑
ادامه مطلب: گفتار چهارم: تعريف منش
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب