گفتار سوم: سه مغ
چنین مینماید که اهمیت سه مغ در داستان پیامبری عیسای ناصری ویژهی اروپا نبوده باشد. چون این سه مغ در سنتهای مسیحیت نستوری و حبشی هم موقعیتی مرکزی و مهم داشتهاند. باید به این نکته توجه داشت که مسیحیت یک دین اروپایی نیست، و تازه طی هزار سال گذشته در اروپا نهادینه شده و همزمان با منسوخ شدن تدریجیاش در قلمرو ایرانی، غرب به صورت گرانیگاهش در آمده است. زادگاه دین مسیح یعنی سرزمین یهودیه و آسورستان و همچنین نخستین قلمروی که دولتمردانش مسیحی شدند –ارمنستان- همگی در درون قلمرو شاهنشاهی اشکانی-ساسانی قرار داشتهاند. کهنترین کلیساهای مسیحی و تنها مردمی که همچنان تا قرنها به زبان مادری مسیح سخن میگفتند و همین زبان را در متون دینیشان حفظ کردند هم آسوریها و کلدانیها بودند که قلمروشان در ایران غربی قرار داشته و در قرون بعدی نزدیکترین گروه به سنت اصلی عیسای ناصری هستند که میتوان ادامهی مستقیم کلیسای اولیهی مسیحی قلمدادشان کرد.
به این ترتیب معتبرترین مرجع دربارهی هویت سه مغ، منابع مسیحی ایرانی است. در منابع سریانی و آرامی گزارشی دقیق و روشن دربارهی سه مغ وجود دارد و این نشانگر قدمت روایتهای یاد شده است. در این روایتها از سه مغ یاد شده که با راهنمایی ستارهای –یا ستارگانی- به جستجوی ناجی آخرالزمان بر آمدند و او را در بیتاللحم یافتند. اما جالب آنجاست که این مغان با توجه به نامهایشان احتمالا زرتشتی بودهاند، چون زَروانداد (لَروانداد)، گشنسپ (گشنسف) و هرمزداد (هورمیسداد) نامیده شدهاند.[1] اسمهای جالب توجهی که نشان میدهد احتمالا یکیشان به خاطر اشاره به زروان، مغی اختربین، دیگری به خاطر اشاره به هرمز موبدی زرتشتی، و سومی عضوی طبقهی ارتشتاران بوده است. چون گشنسپ اسم آتشکدهی ویژهی ارتشتاران در آذربایجان بوده است.
سنتهای دیگری هم البته وجود داشته است. در کلیسای کاتولیک ارمنی این سه مغ را باداداخاریدا، کاگفا، و بادادیلما نامیدهاند. در کلیسای حبشی هم اسمهایشان به صورت هور، کَرسودان و بَساناتِر ثبت شده که احتمالا تحریفی از اسمهایی پارسی است و اولیاش احتمالا همان هور به معنای خورشید است.
گزارشهای ایرانی به ویژه از آن جهت اهمیت دارند که اطلاعاتی فراتر از انجیل متی به دست میدهند. مثلا در باب سوم «انجیل عیسای نوزاد» که اصل سریانیاش به قرن پنجم و ششم میلادی باز میگشته و حالا تنها نسخهی عربیاش باقی مانده، میگوید که سه مغ بر اساس پیشگویی زرتشت پیامبر بود که به بیتاللحم رفتند[2] و این پیوند میان روایتهای آخرالزمانی زرتشتی و ظهور سوشیانس و دعوی عیسای ناصری را شفافتر نشان میدهد. این متن در قدیم مهم و بانفوذ بوده و عیشوداد مروی که اسقف اعظم مرو و رهبر مسیحیان ایران شرقی بوده به آن ارجاع داده است.
با این شواهد، چنین مینماید که انگارهی سه مغ در حوزهی تمدن ایرانی و اروپایی به شکلی مشترک وجود داشته اما در جزئیات تفاوتی با هم داشته باشد. در ایران ظاهرا دین مسیحی در امتداد ادیان کهنتر ایرانی جای میگرفته و پیشگوییهای مربوط به زایش عیسی و داستان سه مغ در بافتی زرتشتی فهمیده میشده است. چنان که گفتیم، احتمالا برای خود حلقهی پیروان اولیهی عیسای ناصری که این داستانها را پدید آوردند نیز همین زمینهی معنایی در کار بوده باشد. در اروپا اما مغان موجوداتی بیگانه و خارجی محسوب میشدند. هم نسبت به سپهر مردم اروپایی و هم در نسبت با دین مسیحیتی که داشت کم کم از ظرف شرقیاش به غرب سرازیر میشد.
بر اساس چنین سنت فرهنگی مشروعیتبخشی بود که نقاشیهای «ستایش مغان» در اروپا پدیدار گشت. با شدت و بسامدی که مشابهش را نزد مسیحیان ایرانی نمیبینیم. نقش سه مغ که در کلیساها و مکانهای مذهبی اروپا به نمایش عمومی در میآمد و نقش تبلیغاتی برای دین مسیح داشت، ادعا میکرد که خردمندان و برگزیدگان قلمرو فرهنگی رقیب –یعنی ایران- که از نظر سیاسی و نظامی مقتدرتر و از نظر اقتصادی ثروتمندتر هم بود، در نهایت اعتبار و راستگویی عیسی مسیح را به رسمیت شمردهاند و بر اقتدار کلیسا صحه نهادهاند.
برخی از نویسندگان معاصر فرض کردهاند که برجستگی مفهوم سه مغ در روایتهای مسیحی پیامد گرویدن زرتشتیان به مسیحیت در عصر ساسانی بوده باشد.[3] اما این برداشت به نظرم آشکارا نادرست است. چنان که گفتیم، سنت اشاره به سه مغ قدیمیتر از ظهور دولت ساسانی است و در فاصلهی اواخر قرن اول تا اوایل قرن سوم میلادی شکل گرفته است، که با زمان نگارش انجیل متی تا انجیل توماس برابر است. خاستگاهش و قدیمیترین نسخههایش هم منابعی است به زبانهای آرامی و سریانی، و بنابراین به سنت اولیهی مسیحیان مستقر در آسورستان مربوط میشده، که بیشترشان یهودی یا پیرو ادیان کنعانی باستانی بودهاند، نه مردم ایران مرکزی و شرقی که گرانیگاه جمعیتی زرتشتیان در آنجا قرار داشت و قرنها بعد تا حدودی مسیحی شدند.
مفهوم این داستان هم در بافت سیاسی کشمکشهای اشکانیان و رومیان ترجمهپذیر میشود و با شورشهای یهودیان بر ضد رومیان و سنت مسیحایی کتاب دانیال پیوند دارد. یعنی این روایت سه مغ آفریدهی اصیل جوامع مسیحی اولیه است که به هویت تمدنی خود آگاه بوده، پیوندهای دین خویش با کیش زرتشتی را میشناخته و در لبهی جبههی درگیری ایران و روم قرار داشتهاند. نویسندگانی این روایتها را دخیل دانستهاند[4] که پیشاپیش مسیحیت را دینی غربی و اروپایی و غیرایرانی قلمداد کردهاند، و این به گواهی انبوهی از شواهد نادرست است.
پس وقتی از هویت سه مغ و روایتهای مربوط به آنها سخن میگوییم، با سه لایهی متفاوت از روایتها سر و کار داریم. روایتهای اصیلی که از قرن اول تا سوم میلادی در آسورستان و ارمنستان شکل میگیرد و محور اصلیاش نقش اقوام ایرانی (یهودی، آرامی، ارمنی و همچنین سیستانی) در جنگهای پارت و روم است. در این لایه سه مغ مشروعیتبخش، هویتدهنده و ضد رومی است و به خصوص بر ظهور سوشیانس و تایید شدنش توسط استادان پارسی تاکید دارد. چنان که به زودی خواهیم دید، در همین روایت اولیه اشارههای روشنی به سیاست آن روزگار دیده میشود و سه مغ نمادهایی –البته اساطیری و غیرتاریخی- بودهاند که جنبشهای یهودی-مسیحیان اولیه را با نیروی نظامی توانمند اشکانیان از سویی و استیلای فرهنگی دین زرتشتی از سوی دیگر چفت و بست میکردهاند.
از این روایت اولیه، دو نسخهی واگرا در ایران و اروپا پدید میآید. در ایران که مسیحیان در خانهی خودشان بودهاند و دینشان آیینی در میانه و در پیوند با سایر آیینها بوده، رگههای زرتشتی و کهن داستان سه مغ باقی میماند، بی آن که این سه اهمیتی بیش از سه قدیس عادی پیدا کنند. در روم اما این داستانها دلالتی متفاوت پیدا میکنند و همچون دلیلی بر حقانیت دین مسیحی در برابر رقیب نیرومند ایرانیاش (دین زرتشتی یا اسلامی) قلمداد میشوند.
در منابع اروپایی تازه در اواخر قرن پنجم میلادی است که کم کم نامهایی به این مغان منسوب میشود. در حدود ۵۰۰ .م متنی یونانی در وصف این سه مغ نوشتند که به لاتین ترجمه شد و مبنای هویت این سه در کلیسای کاتولیک قرار گرفت.[5] جالب آن که تقریبا در همین زمان در کلیسای ارمنستان هم –که در قرون آغازین مسیحی قطبی بانفوذ بود- سنتی مشابه را میبینیم و آنجا هم اسمهایی مشابه (ملکیور، بالتازار و کاسپار) به سه مغ منسوب میشود.[6]
متن یونانی مورد نظرمان احتمالا پیوندی با این سنت ارمنی داشته است. بر مبنای این نامشناسی، رهبر گروه سه مغ کسی بوده به اسم مِلکیور که به زودی با لقب قدیس ملکیور (سنت ملکیور) اعتبار پیدا کرد و بعدتر در قرن هشتم میلادی پیرمردی با مو و ریش بلند و سپید توصیف شد که «پادشاه پارس» بود. بخش نخست نامش هم باید همان ملک به معنای شاه باشد. در بازنماییهای هنری اغلب او را با شنل پادشاهی بر دوش و گاه تاج نمایش میدادند.
ملکیور همان کسی بود که ستارهی درخشان بر فراز بیتاللحم را رصد کرده و بنابراین استاد اختربینی است. در ضمن گویا نمادی برای اقتدار سیاسی هم بوده، چون پیشکشی زرین به عیسای نوزاد تقدیم میکند و به این ترتیب نشان میدهد که او شاه گیتی خواهد شد.[7] بر اساس روایتهای کاتولیک دیرآیندتر، سه مغ پس از ستودن عیسای نوزاد به ایران بازگشتند و در سال ۵۵ میلادی در ارمنستان بار دیگر دور هم جمع شدند و مراسم کریسمس را برگزار کردند، و در این هنگام ملکیور ۱۱۶ سال داشت و کمی بعد درگذشت. بنابراین عمری بسیار طولانی به او نسبت دادهاند که مشابهش را دربارهی انگارهی شاهنشاهان ایرانی در منابع لاتینی زیادی میبینیم.
دومین مغ که میانسال بود و اغلب با ریشی سرخ نموده میشود، کاسپار یا گاسپار نام داشت. این کلمه شکلی تحریف شده از «گنجور» پارسی است که از دوران هخامنشی نام یک مقام دیوانی مقتدر بوده است. این کلمه در کتاب عزرا در عهد عتیق هم آمده و به صورت «گینزبار» و «گیزبار» در عبری و آرامی وامگیری شده است. سنتی اروپایی وجود داشته که این مرد را با گندفرنه امیر سیستان یکی بینگارند، و این نکتهی جالبی است، چون از طرفی زمان فعالیت این امیر جنگاور (۲۱ تا ۴۷ میلادی) با زمان زندگی مسیح همپوشانی دارد، و از طرف دیگر این همان شخصیتی است که به احتمال زیاد رستمِ تاریخی بوده است و احتمالا خویشاوند پهلوانی سیستانی به نام سورن بوده که دو نسل پیشتر حملهی رومیان به آسورستان را پس زده بود و کل سپاه عظیم مهاجمان را کشتار کرده بود.
اگر این سنت برابر پنداشتن کاسپار و گندفرنه دیرینه بوده باشد، بافت تاریخی ظهور دین مسیح آغازین را روشنتر میسازد. برای یهودیانی که سرزمینشان تازه به دست رومیان فتح شده بود و با مرارتهای ستم اشغالگران روبرو بودند، قاعدتا سورن سیستانی و آن خاندان پهلوانی ارزش و اهمیت زیادی داشتهاند. چون تقریبا در همان زمان هجومی بزرگ و مشابه را دفع کرده و حتا در قلمرو روم هم شهرتی افسانهای به دست آورده بودند.
این فرض که گندفرنه-سورن از سیستان بازآمده و پادشاهی عیسای نوزاد را تایید کرده، در بافت یهودیهی آن دوران بسیار معنادار بوده است. به خصوص اگر آن را با هویت دو مغ دیگر ترکیب کنیم. چون کاسپار را بر مبنای همین فرض شاه یا امیر هند میدانستهاند و او در کنار مغ سوم که امیر عرب بوده، به مرزداران جنوب غربی و جنوب شرقی قلمرو ایران اشاره میکرده است. این هم نکتهایست که در قرون میانه اروپاییان گمان میکردند در میان سه مغ، یکیشان که همین کاسپار باشد، به خاطر عیسی مسیح شهید شده است. این را باید در کنار روایتی رومی –و احتمالا دروغین و تبلیغاتی- دید که میگفته سورن قهرمان پس از نابود کردن ارتش روم طی دسیسهای درباری به قتل رسیده است.
از ترکیب این دادهها روشن است که هویت سه مغ تنها به مشروعیتبخشی کیش زرتشتی به مسیحیت آغازین دلالت نمیکرده، بلکه پیام سیاسی روشنی هم داشته و عیسای نوزاد را نقطهی امید و مورد تایید و پشتیبانی نیروهای سیاسی ایرانی میدانسته است. نیروهایی که در همان هنگام در نبرد با رومیان پیروزمندانه از قلمروشان دفاع میکردند و شواهد بسیاری داریم که پشتیبان سیاسی جنبشهای مقاومت یهودیان نیز بودهاند.
حدس من آن است که داستان سفر توماس قدیس از حواریون مسیح به هندوستان ادامهی همین روایت کهن بوده باشد، و فرض بر این بوده که حواریون از همان ابتدا با پهلوانان سیستانی پیوندی داشتهاند. در کتاب «اعمال توماس» که یکی از کهنترین اسناد مسیحیت غربی است و در اوایل قرن سوم نوشته شده، میخوانیم که یکی از سه مغ گندفرنه بوده است، و این کهنترین اشاره به اسم مغها در اسناد موجود است.
ستایش مغان، اثر بارتولومیو استبان موریلو، ۱۶۵۵.م
ستایش مغان، اثر بارتولو دی فِدی، حدود ۱۳۹۰.م
شاید گوشزد کردن این نکته هم لازم باشد که تا پایان قرون وسطا هندوستان در منابع اروپایی – و همچنین در بسیاری از منابع ایرانی- به کل شبه قارهی هند ارجاع نمیداده و تنها بخشهای شمالی آن سامان، یعنی استانهای قدیمی هند و سند و پنجاب عصر هخامنشی را شامل میشده است. گندفرنه و خاندان سورن هم بر منطقهی سیستان و بلوچستان حاکم بودهاند و در همین نواحی شمالی هند قلمرو خود را گسترش میدادند. اگر حدس من درست باشد و پیوندی میان کاسپار و خاندان سورن-گندفرنه برقرار باشد، هدیهای که کاسپار پیشکش میکند هم معقول جلوه میکند. چون او کندر به عیسای نوزاد هدیه میدهد و این ادویهای گرانبها بوده که از شمال هند و همین قلمرو قدرت خاندان گندفرنه به اروپا صادر میشده است.
سومین مغ اغلب در قالب مردی میانسال و اغلب سیاهپوست بازنموده میشود و نامش را بالتازار گذاشته بودند. او امیر عربستان شمرده میشد. نام او هم تباری سامی دارد و همان بعلشزر بابلی است که در تورات شهرت چندان خوبی ندارد. در کتاب دانیال، بالتازار (به عبری: بِلشاصَر و به اکدی: بعلشَر-اوسور) پسر مهتر نبونید آخرین شاه بابل است که در برابر حملهی کوروش به قلمروش صفآرایی میکند، و در صحنهی مشهوری دستی از غیب بر دیوار کاخش مینویسد که به زودی شکست خواهد خورد و این بخشی از پیشگوییهای توراتی است که تاکید میکند کوروش مورد حمایت خداوند بوده است.
در سنت مسیحی بالتازار همان مغی است که مُر به عیسای نوزاد پیشکش میکند و این مادهای معطر بوده که برای شستن جسد و مومیایی کردن کاربرد داشته و بنابراین پیشکشی بوده که به سرنوشت عیسی در مقام خداوندی شهید اشاره میکرده است. بر اساس همان روایتی که گردهمایی مجدد مغان در ارمنستان را گزارش میکند، بالتازار در جشن کریسمس سال ۵۵ میلادی ۱۱۲ سال داشت و بنابراین تنها اندکی از ملکیور جوانتر بود.
انگارهی سیاهپوست از بالتازار در اروپا به نسبت دیرآیند است و در قلمرو ایران به کل وجود ندارد. در قرن هشتم میلادی سنت بِدِه او را همچون مردی سیهچرده با ریش بلند توصیف کرده است. هرچند بعدتر او را سیاهپوست نشان میدادند و بنابراین ریشی برایش نمیکشیدند. بر اساس همین توصیف به ویژه در اروپای لاتین و با مرکزیت اسپانیا، بالتازار را سیاهپوست نمایش میدادهاند. شاید برای این که بر جهانی بودن هویت سه مغ تاکید کنند، یا شاید به این خاطر که به خاطر تجربهی تماسشان با مردم شمال آفریقا، اعراب را هم سیاهپوست میپنداشتهاند.
این گذار از باتازارِ سپیدپوست به سیاهپوست را با مقایسهی نقاشیهایی که به فاصلهی چند قرن کشیده شدهاند به خوبی میتوان دریافت. مثلا در اثری که بارتولو دی فدی[8] در ایتالیا کشیده بالتازار هنوز سپیدپوست است، در حالی که دویست و پنجاه سال بعد بارتولومیو موریلو[9] در اسپانیا او را سیاهپوست کشیده است.
مرور داستانهایی که در اروپا دربارهی سه مغ رواج داشته، تا حدودی نشان میدهد که لایههای باستانی این حکایتها به دوران زندگی مسیح و بیمها و امیدهای جمعیت بنیانگذار مسیحیت باز میگشته است. در آن بافت داستان سه مغ اهمیتی چشمگیر پیدا میکرده. چون به این ترتیب تایید کنندگان عیسای نوزاد عبارت میشدند از شاهنشاه اشکانی پارس (ملکیور) و دو امیر زیردستش که یکیشان از هند-سیستان میآمد (کاسپار) و دیگری (بالتازار) همسایه و بومی همان منطقهی آسورستان است.
- Witakowski, 2008: 809–844. ↑
- Hone, 1890. ↑
- Brock, 1982: 1–19. ↑
- Brock, 1982: 15–19; de Villard, 1952. ↑
- Metzger, 1980. ↑
- Nersessian, 2001. ↑
- Freeman, 1978: 67. ↑
- Bartolo di Fredi ↑
- Bartolomé Esteban Murillo ↑
ادامه مطلب: گفتار چهارم: سه شاه خردمند
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب