گفتار سوم: معنا
پارهی نخست: اطلاعات کارکردی/ ساختاری
رابطههای بازگشتی جاری در سیستمهای خودارجاع، علاوه بر پدید آوردن چنین ابرچرخههای غولآسایی در سطح کلان، در سطوح خُرد نمادها را معنادار میکنند. این روابط هستند که ارتباط بخشهای مختلف سیستم را با هم و با محیط برقرار میکنند. سیستم خودارجاع، از مجرای پیچیدهتر شدنش و در جریان آن، دامنهی شباهتها و تفاوتهای مهم و کارآمد را توسعه میدهد و به این ترتیب پدیدهها را با دقت و تنوعی افزاینده از زمینهشان میشکند و جدا میکند. این روند مرزهایی را میان پدیدهها ایجاد میکند که پس از رمزگذاری شدن به کمک نمادها، باید مورد استفاده واقع شوند. برای سیستم، داشتنِ یک بازنمایی دقیق از محیط و خودش کافی نیست؛ سیستم باید بتواند این بازنمایی و نمادهای ساختهشده در بطن آن را به کار بگیرد. آنچه این کاربردی شدنِ بازنماییها و نمادها را ممکن میکند معناست.
برای تعریف معنا نخست باید نگاهی دیگر به مفهوم اطلاعات بیندازیم. بارِ دیگر گوشزد میکنیم که مفهوم اطلاعات را از این پس مترادف با اطلاعات تازه و مفید در نظر میگیریم و نوفه و حشو را فعلاً کنار میگذاریم.
اطلاعات، میتواند دو نوعِ اصلی داشته باشد:
الف) اطلاعات ساختاری که در قالب عناصرِ سیستم و روابطِ مستحکم و پایدارِ بینشان نمود مییابد. اطلاعات ساختاری از ویژگیهای ساختار تبعیت میکند؛ یعنی پیرو اصل ماند است و نوعی تنبلی و سکون و مقاومت به تغییر در آن وجود دارد. این اطلاعات در هر برش زمانی به طور مجزا تعریف میشود و توسط رخدادها تنظیم میشود. اطلاعاتِ ژنتیکی که محصول شیوهی خاص قرار گرفتن اسیدهای نوکلئیک در یک رشتهی DNA هستند، از نوعِ ساختاریاند. اطلاعاتی که در شکل و قیافهی یک تابلوی زیبا نهفته و اطلاعاتی که ناشی از شیوهی خاص چیده شدن مولکولها و سلولهای بدن ما در کنار هم است، مثالهایی دیگر از این رده هستند.
ب) اطلاعات کارکردی که در چارچوب ارتباطات پویا و عناصر متصل به آن روابط تعریف میشوند. اطلاعات پویا همان چیزی است که معمولاً تبلور مفهوم اطلاعات دانسته میشود و برای نخستین بار شانون[1] همین نوع از اطلاعات را صورتبندی کرد. اطلاعات کارکردی در مسیر زمان تداوم دارند و کنشها را تنظیم میکنند.
در زیستشناسی، ژنوتیپ نمونهای از اطلاعات ساختاری، و فنوتیپ نمودی از اطلاعات کارکردی است. شیوهی چیده شدنِ آجرها و اثاثیهی یک کلاس درس اطلاعات ساختاری و محتوای تدریس و آنچه در کلاس میگذرد اطلاعات کارکردی آن است.
در یک سیستم پیچیدهی خودارجاع، گذر زمان به افزایش اطلاعات ساختاری و کارکردی میانجامد. تبادل دایمی رخدادها توسط ساختار باعث میشود که اطلاعات ساختاری در قالب عناصر و واحدهای ریختی جدید بر سیستم رسوب کنند. تنظیم همیشگی کنشها هم باعث میشود که سیستم روابط بازگشتی جدیدی را در درون نظام خودارجاع خود پدید آورد و به این ترتیب کارکردهای جدیدی را در جریان کنش «بیاموزد».
نوزادی که به آدمی بالغ تبدیل میشود نمونهای از سیستمهای خودارجاعِ پیچیدهشونده است. این نوزاد در طی روند رشد خود دو تحول اساسی را از سر میگذراند. نخست، جرم و حجم بدنش زیاد میشود. تبدیل شدن نوزادی چهار کیلویی به آدمی شصت کیلویی، بدان معناست که ساختار آن عناصری بیشتر را در خود جذب کرده است. این افزایش وزن نوزاد از راه سازماندهی رخدادهایی مانند جذب و دفع مواد (گوارش) ممکن میشود. ناگفته پیداست که این سازماندهی رخدادها با شبکهای از کنشها پیوند دارد که کارکردهای مربوط به تداوم ساختار را پشتیبانی میکنند.
اما نوزادی که به آدمی بالغ تبدیل شود، اگر فقط اطلاعات ساختاریاش را افزایش داده باشد، از ارج و قرب چندانی برخوردار نیست. چنین آدمی «فقط قدش را بلند کرده است». قدیمیها که میگفتند «بزرگی به عقل است نه به سال» در واقع این اصل را بیان میکردهاند که هنگام ارزیابی افراد اطلاعات کاربردی از اطلاعات ساختاری مهمتر تلقی میشود. اطلاعات کاربردی مجموعهی متنوعی از عملکردهای تازه را شامل میشود که در گذر زمان برای سیستمِ فرد ممکن شده است. در معنایی بسطیافته، میتوان تمام اینها را با عنوانِ یادگیری طبقهبندی کرد. نوزادی که در قنداقش خوابیده پس از پانزده سال به آدمی تبدیل میشود که راه میرود، حرف میزند، ورزش میکند، میخواند، مینویسد و وظایفی پیچیده را بر عهده میگیرد. اینها اطلاعاتی کارکردی هستند که به سیستم افزوده شدهاند و البته بدیهی است که توسط ساختارها هم حمایت میشوند. آن نوزاد اگر فاقد پا باشد امکان راه رفتن را از دست خواهد داد و باید از مغزی سالم برخوردار باشد تا بتواند بخواند و بنویسد.
پارهی دوم: ارزش[2]
اهمیت اطلاعات در نقشی است که در فرآیندهای سیستم بر عهده میگیرد. اطلاعاتی خاص هنگامی که در قالب عنصر ساختاری مهم یا رابطهی کارکردی حیاتیای ظهور کند ارزشمند تلقی میشود. بنابراین ارزشِ اطلاعات به نقشی که در فرآیندهای سیستم بر عهده میگیرد وابسته است.
اما نقش اطلاعات چگونه در این فرآیندها تعیین میشود؟
میدانیم که سیستم مجموعهای پیوسته از روندهایی است که در جریان یافتنِ ماده و انرژی و اطلاعات ریشه دارند. سیستم قلمرو محصور از جریانها و نوسانهاست که رخدادهای ورودی را به کنشهای خروجی تبدیل میکند. فرآیندهایی که هرگام از این تبدیلها را انجام میدهند پردازش[3] نامیده میشوند. چنانکه از نام انگلیسی این عبارت پیداست، پردازش با فرآیند پیوندی نزدیک دارد و در واقع بخشی از فرآیند است.
پردازش میتواند به ماده، انرژی یا اطلاعات مربوط باشد. در سیستمهای پیچیده، مجاری تمایزیافتهای برای این پردازشهای متفاوت به وجود آمده است. در بدن یک جاندار لولهی گوارش و غدد متصل به آن مرکز اصلی پردازش ماده است و مغز و دستگاههای حسی وظیفهی پردازش اطلاعات را بر عهده دارند؛ بافت چربی و عضلانی هم برای پردازش انرژی تخصص یافتهاند. در یک جامعه نیروگاهها و مراکز توزیع سوخت و برق مجاری پردازش انرژی هستند و رسانهها و نهادهای آموزشی و تحقیقاتی به پردازش اطلاعات اختصاص یافتهاند. کارخانههاو شرکتهای ساختمانی هم پردازش ماده را انجام میدهند.
پارهی سوم: معنا
پردازش اطلاعاتی که ارزش زیادی داشته باشد معنا تولید میکند. معنا[4] مانند چسبی الگوهای پردازش اطلاعاتی را به سایر فرآیندها متصل میکند. معنا بر نمادها سوار میشود و از راه پردازش نمادها ظهور میکند. معنا شکلی از پردازش اطلاعاتِ با ارزش است که نمادها را به فرآیندهای سیستم پیوند میدهد.
در نیمهی نخست سدهی بیستم، متفکران به پیروی از سوسور گمان میکردند معنا با ارجاع پیوند خورده است. سوسور رابطهی میان نماد و معنا را با مفهوم دال و مدلول توضیح میداد. از دید او، دال[5] نمادی بود که به چیزی در جهان خارج ارجاع میکرد و آن پدیدهی مورد ارجاع مدلولِ[6] آن تلقی میشد. معنا در رابطهی دال و مدلول ریشه داشت. یعنی واژهای مانند میز (دال) به چیزی در آن بیرون، یعنی میزی واقعی و عینی (مدلول)، اشاره میکند و در نتیجه معنا و محتوای دالِ میز مدلولِ پدیدهی بیرونی قابلمشاهدهی ماست.
تصور سوسوری از معنا توسط همهی ساختارگرایان وامگیری شد و بسیاری از نظریههای سیستمی هم همین چارچوب را برای تعریف معنا به کار گرفتند. با این همه، در اواخر سدهی بیستم معلوم شد که رابطهی معنا با دال و مدلول پیچیدهتر از این حرفهاست.
از سویی، پیشرفت زیستشناسی مولکولی به طرح پرسشهایی تازه در زمینهی ماهیت معنا منتهی شد. این پرسش مطرح شد که برخورد یک مولکول به گیرندهاش بر غشای سلول معنا تولید میکند یا نه؟
بار دیگر به رابطهی میز با مدلولش توجه کنید. به نظر میرسد چیزی در آن بیرون از مجرای بینایی مشاهدهپذیر است که با علامتی، مثلاً کلمهی میز که روی کاغذی نوشته شده باشد، معرفی میشود. در یک یاختهی منفرد هم چنین چیزی رخ میدهد. مولکول قندی که در سلولهای چشایی زبان ما به گیرندههای خاصش متصل میشود و پیامی عصبی را راه اندازی میکند، در عمل، به نشانهای (پیام عصبی) شباهت دارد که حضور مدلولی بیرونی (قند) را معرفی میکند. پرسش از ماهیت مولکولی معنا در دههی نود سدهی گذشته علمی نوپا و میانرشتهای به نام معناشناسی زیستی[7] را ایجاد کرد که در همین مدت کوتاه دستاوردهای چشمگیر داشته است و به طرح پرسشهایی بسیار جالب منتهی شده است[8].
مهمترینِ این دستاوردها، که به خوبی در آثار نیکلاس لومان[9] بیان شده، آن است که معنا به رابطهی سرراست میان دال و مدلول ربطی ندارد، و اصولاً چنین رابطهی مستقیمی وجود ندارد. لومان مدعی است که معنا فقط در سیستمهای خودارجاع ظهور میکند. این نظامهای پردازش اطلاعات به دلیل خودارجاع بودنشان به چیزی در بیرون از خود اشاره نمیکنند. این سیستمهای معنایی تنها به شبکهای درهم تنیده از نمادها و نشانهها منحصر میشوند که به شکلی بازگشتی به هم متصل شدهاند و با فرآیندهای سیستم پیوند خوردهاند. معنا در واقع شیوهی مفصلبندی این جریانهای پردازش اطلاعات با کارکردهای سیستم است. نمادها، نه به دلیل اشاره به مدلولی بیرونی، که به دلیل پیوند خاصشان با کارکردهای درونی سیستم معنادار تلقی میشوند. البته کارکردهای یادشده میتوانند بخشهایی خاص از محیط را آماج قرار دهند و برای مقابله با تنش خاصی تخصص یافته باشند. اما این بدان معنا نیست که نمادی مستقیماً به چیزی در محیط اشاره کند و معنایی مستقل از کارکردها را حمل کند. معنا فقط به درون سیستم ارجاع میدهد و سیستم، بسته به نقشِ این معانی در راستای حفظ بقایش، آن را ارزشمند یا بیارزش و مهم یا بیربط تلقی میکند.
به ازای دو نوع اطلاعاتی که شرحش گذشت دو نوع معنا هم میتوان در نظر گرفت. یکی از نخستین کسانی که متوجه این تمایز شد، منطقدان و فیلسوفِ مشهور گوتلیب فرِگه[10] بود. فرگه در سال ۱۸۹۲ م. کتابی نوشت و در آن معنا را در دو ردهی مادی[11] و ذهنی[12] تقسیم کرد. از دید او معانی مادی به چیزهایی مادی و سخت در جهان خارج ارجاع میکردند و معانی ذهنی به عواطف و احساساتِ «نرم»ِ درونی و حوادثی روانی مربوط میشدند.
چنین مینماید که معنا هم، مانند اطلاعات، باید به دو شکلِ ساختاری و کارکردی وجود داشته باشد. معنای ساختاری محصولِ پردازش اطلاعات ساختاری است. همهی ما آدمها در گردنمان عضلهای داریم به نام ماهیچهی جناغی-چنبری-پستانی (یا به تعبیر علمیاش: [13]Sternocleidomastoid) که استخوان ترقوه را به پایین جمجمه متصل میکند و سر را روی گردن حرکت میدهد. این عضله، بخشی از ساختار کالبدی ماست و مقدار مشخصی اطلاعات در آن نهفته است. شکلِ آن، جایگاهش و ارتباطاتش با سایر استخوانها، اعصاب و عضلهها شبکهای از روابط اطلاعاتی را پدید میآورد که در جریان بازتولید شدنش، به شکلی دایمی، بازتعریف و پردازش میشود. «معنای» این عضله بر مبنای نقشی تعریف میشود که در فرآیندهای حرکتی بدن ایفا میکند. خم شدن سر روی گردن و چرخیدناش به سمت مقابل «معنای» عضلهی جناغی-چنبری-پستانی است.
به همین ترتیب از اطلاعات کارکردی هم میتوان سخن گفت. اطلاعات کارکردی بیش از آنکه به رخدادها مربوط شود در کنشها ریشه دارد. پردازش اطلاعاتی که روابط سیستم را دگرگون میکنند زیربنای این معانی را میسازند و به همین دلیل هم بخش عمدهی آنچه ما در قالب مفهومِ رایج معنا میفهمیم به این بخش مربوط میشود. پردازش نمادهای زبانی، رمزگان نوشتاری و حرکاتِ معناداری مانند خندیدن و گریستن به این قلمرو از معانی تعلق دارند. به این ترتیب، تقسیمبندی ما شباهتی با پیشنهاد فرِگِه پیدا میکند، هرچند بر مفهومی به کلی متفاوت از معنا متکی است.
خارکویچ[14] یکی از دانشمندانی بود که به پیروی از فرگه برای ارزش اطلاعات هم تقسیمبندی مشابهی را پیشنهاد کرد. از دید او ارزش اطلاعات را هم میتوان به دو ردهی مادی و ذهنی تقسیم کرد. ارزشهای مادی به بقا و تولید مثل سیستم مربوط میشوند و ارزشهای ذهنی چیزهای دیگری مانند معانی زبانی و فرهنگی را در بر میگیرند. در میان نظریهپردازان جدیدتر، مشهورترین کسی که این ردهبندی را پذیرفته آلکسی شاروف[15] است که از بنیانگذاران معناشناسی زیستی محسوب میشود.
توجه داشته باشید که این تقسیمبندی از ارزش اطلاعات با ردهبندی پیر بوردیو[16] از سرمایه هم شباهت دارد. بوردیو معتقد بود در جوامع انسانی دو شکل از سرمایه وجود دارد: سرمایهی مادی که کالاهای مادی و اقتصادی را در بر میگیرد و سرمایهی فرهنگی که به دانش و تربیتیافتگی فرد مربوط میشود. به این ترتیب، افرادی که پول یا سوادِ زیادی دارند در دو گروهِ متمایز از نخبگان اجتماعی -مثلاً بازاریها و روشنفکران- جای میگیرند. روش تحصیل این دو نوع سرمایهی اجتماعی هم متمایز و معمولاً جمعناپذیر است. برای تحصیل سرمایهی مادی، فرد باید به تجارت یا صنعت روی آورد؛ در حالی که سرمایهی فرهنگی از راه تحصیل و گردآوری نمادهای دانایی، مانند مدرک، ممکن میشود.
طبقهبندی خارکویچ و آرای بوردیو از دید ما نیز معنادار هستند. آنچه خارکویچ ارزش مادی مینامد ارزشی است که به اطلاعات ساختاری مربوط باشد. ارزشِ ترقوه برای سیستم بدن ما کمتر از ارزش جمجمه است. سیستم ما میتواند ترقوهای خردشده را تحمل کرده و آن را تا حدودی ترمیم کند، اما جمجمهی خردشده احتمالاً به نابودی سیستم منتهی خواهد شد. به این ترتیب، به نظر میرسد پیوند میان اطلاعات ساختاری و ارزشِ نهفته در آن با بقا آشکار باشد. از سوی دیگر، اطلاعات کارکردی ارزشی ثانوی دارند. چنانکه گفتیم، کارکرد به زمینهی ساختار نیازمند است و بنابراین بدون حضور حداقلی از ساختار حضور کارکرد ناممکن میشود. ارزش اطلاعات کارکردی بیشتر در قالب معانی سیال و پویایی مانند مفاهیم زبانی و حالات روانشناختی مثل لذت و رنج تجلی پیدا میکند.
سرمایهی اقتصادی و فرهنگی هم به خوبی با همین دو وجه از ارزش منطبق هستند. کافی است به وجه غالبِ هریک از این دو سرمایه بنگریم تا خاستگاههایشان برایمان آشکار شود. سرمایهی اقتصادی، در سادهترین حالت، در قالب دستیابی به غذا قابلتعریف است و محمل اصلی سرمایهی فرهنگی زبان است. به این ترتیب، این دو عاملِ ساختاری و کارکردی -غذا و زبان- محمل دو نوع ارزشِ معنایی میشوند و موضوع انشاهای قدیمی ما موضوعیت پیدا میکند که: علم بهتر است یا ثروت؟
سیستم خودارجاع بر مبنای این مجموعهی دوقطبی از پردازش اطلاعات ساختاری و کارکردی امکانِ بازنمایی محیط و خود را پیدا میکند. تنها سیستمی میتواند از عهدهی این وظیفه برآید که پیچیدگیاش از آستانهی مشخصی گذشته باشد؛ آستانهای که برای تفکیک ساختار از کارکرد و تمایز یافتنِ الگوهای پردازش اطلاعات در این دو و در نتیجه تفکیک معانی ساختاری و کارکردی و خودارجاع شدنِ نهایی آنها مورد نیاز است. در واقع، تفکیک ساختار و کارکرد از هم و رابطهی بازگشتی آن دو با یکدیگر نخستین گامی است که سیستم در راهِ خودارجاع شدنش بر میدارد.
پارهی چهارم: جفتهای متضاد معنایی
اهل معنی گر به گفت و گو نفس فرسودهاند هم به قدرِ جنبشِ لب دست بر هم سودهاند
زیر سنگ است از من و ما دامنِ آزادیام آه از این رنگی که بر بوی گُلم افزودهاند
بیدل این عیش و غم و عجز و غرور و مهر و کین از ازل اینسان که موجودند با هم بودهاند
هنگامی که کسی زیبایی را به عنوان چیز زیبا به رسمیت میشناسد، پیش از آن زشتی وجود داشته است. هنگامی که کسی خوبی را به عنوان چیزی خوب به رسمیت میشناسد، پیش از آن بدی وجود داشته است. بودن و نبودن در کنار هم پدیدار میشوند. درازی و کوتاهی در کنار هم تفکیکپذیرند. بلندی و پستی در کنار هم ایجاد میشوند. «قبل از این» و «بعد از این» دو توالی متقابلاند.
لائو تسه
شناسایی نمادها و معنادهی به آنها در سیستمهای خیلی ساده با ارجاع به محیط ممکن میشود. مثلاً باکتری سادهای که در محیطی آبی شنا میکند به تدریج میآموزد که اتصال قند به پروتئینهای گیرندهی قند در غشاء سلولی خود را نمادِ حضور غذا بداند. این نمادگذاری در واقع از بطنِ رابطهی رخداد و کنش بیرون آمده است. حضور قند در محیط بیرون نمادِ وجود غذا (یعنی قند) است. بنابراین در سادهترین حالت، نماد/ معناها به چیزی ارجاع میدهند که در اصل بخشی از خودشان است. در سیستمهای ساده، نماد/ معنا بخشی شاخص از فرآیندی است که نمایندگیاش میکند.
از اینجا یک نکتهی مهم نتیجه میشود و آن هم اینکه نمادها و معانی در ذات خویش خودارجاع هستند. یعنی خودشان به خودشان اشاره میکنند. این امر خاصیتی همانگویانه[17] به معانی میبخشد. گزارههایی که چیزی جز خود را بیان نکنند همانگو نامیده میشوند. مثلاً جملهای مثلِ «آنچه روی میز است بر روی میز قرار گرفته است» گزارهای همانگوست. نماد/ معناها هم به همین ترتیب همانگو هستند. یعنی هر کدامشان به چیزی اشاره میکنند که در واقع با خودشان همارز است.
اما در سیستمهای پیچیدهتر اوضاع فرق میکند. در این نظامها نماد/ معنا میتواند به طور مستقیم به فرآیندِ مربوط به خود ارجاع ندهد. کلمهی میز در جریان مجموعهای از پردازشهای عصبی در منطقهی گیجگاهی نیمکرهی چپِ قشر مخ پدید میآید و با پردازشهای عصبی ناحیهی پس سری[18] که دیدنِ میز را ممکن میکنند ارتباط غیرمستقیم و بغرنجی دارد. بنابراین کلمهی میز مستقیماً به چیزی محسوس اشاره نمیکند. کلمهی میز نمادی است که به نمادی دیگر ارجاع میدهد. در مغز فلان تغییر شیمیایی بدون واسطه بر خودش دلالت نمیکند، بلکه فلان تغییر شیمیایی به فلان شلیک عصبی و ترشح بهمان ناقل عصبی منتهی میشود که پس از چرخهی بازگشتی طولانیای بار دیگر به خودش باز میگردد و در این میان معنای این مجموعه از نمادها تفسیر میشود.
سیستمهای پیچیده شبکهای خودارجاع از نماد/ معناها را در خود پدید میآورند که ارتباطات درونیشان بسیار انبوهتر و متراکمتر از ارجاعاتی است که به بیرون میدهند. این بدان معناست که ارجاعات درونی این سیستمهای نمادین-معنایی تفاوتی کیفی با ارجاعات بیرونیشان پیدا میکند.
سیستمی که از چنین شبکهی نمادین غنی و پیچیدهای در درون خود برخوردار است با مشکلی جدید روبرو میشود و آن چگونگی سازماندهی و مدیریتِ فرآیندهای حاکم بر این مجموعه است. سیستم باید بتواند پویایی نمادها و معناها را در درون خود سازماندهی کند و پردازش اطلاعات را در مسیرها و گذرگاههای خاصی محدود نماید.
راهِ عمومی حل این مشکل ردهبندی نماد/ معناهاست. این عناصر هم میتوانند مانند سایر چیزها بر اساس شباهتها و تفاوتهایشان طبقهبندی شوند و در قالب خوشههایی منسجم و همبسته به کار گرفته شوند. این کار در واقع نوعی تخصصی شدنِ سیستم پردازندهی اطلاعات است.
سادهترین راه برای ردهبندی نمادها آن است که بر مبنای موضوع ارجاعشان طبقهبندی شوند. یعنی نمادهایی که به رخدادها/ پدیدههایی یکسان در محیط/ سیستم اشاره میکنند در یک رده قرار بگیرند. این کار، در ابتداییترین سطح، معناها و نمادهایی را به هم متصل میکند که بر حضور یا عدم حضور رخداد خاصی دلالت دارند. این نماد/ معناهایی را که به حضور و غیاب چیزها و رخدادها اشاره میکنند جفت متضاد معنایی میخوانیم. جفتهای متضاد معنایی شکستهای تقارنی معنایی هستند که چیزها/ رخدادها را به دو وضعیتِ هست/ نیست میشکنند. نظامهای شناختی با تعریف کردنِ غیاب (که در واقع وجود ندارد) در برابر حضور (که تنها دستمایهی حواس است) به تقابل دو نیروی همزور اشاره میکنند که یکی از آنها (نیستی/ غیاب/ عدم) در اصل آفریدهی خودِ سیستم است. سیستمهای نمادین-معنایی با خلق جفتهای متضاد معنایی در حاشیهی هستی زمینهای از نیستی ترشح میکنند تا در کنار آن هستی مشاهدهپذیر شود.
جفتهای متضاد معنایی زیرساختهای شناخت ما را تشکیل میدهند. همهی ما پدیدهها را در زمینهای از قطبهای مقابل هم درک میکنیم؛ روز و شب، تاریک و روشن، دیر و زود و شبکههای متداخلِ دیگری از معانی از مجرای قالببندی شدن در میانهی این دوگانههای متضاد فهمیدنی میشوند. جفتهای متضاد معنایی را در حوزههای گوناگونی میتوان تشخیص داد. بدن جانداری که دو وضعیت اصلی زنده و مرده را از خود نشان میدهد، هویتی روانی که خواب یا بیدار، شاد یا غمگین و ابله یا خردمند است و جامعهای که پویا یا ایستا، نیرومند یا ضعیف و سنتی یا مدرن مینماید، همگی سیستمهایی هستند که با شبکهای از جفتهای متضاد معنایی خود را بازنمایی و تفسیر میکنند.
کلود لوی استروس، مردمشناس ساختارگرای مشهور، یکی از کسانی بود که بر اهمیت این جفتهای متضاد معنایی تأکید بسیار داشت. او ماهیت دوگانهی امور قدسی در ادیان گوناگون (خدا در برابر شیطان، اهورامزدا در برابر اهریمن، مردوک در برابر تیامت و…) را نشانهی جهانی بودن این قطبها میدانست. او این جفتها را در زمینههایی به ظاهر حیرتآور تشخیص میداد. مثلاً مفهوم پخته و خام را در نظامهای آشپزی متضادِ هم میدانست.
سخن بسیاری از اندیشمندان دیگر را هم میتوان به کمک این مفهوم بهتر درک کرد. مثلاً کانت معتقد بود که سه حوزهی معرفتی مستقل و متمایز در آدمیان دیده میشود که قابلتحویل به یکدیگر نیستند. این سه قلمرو عبارت بودند از علم، اخلاق و هنر. از دید کانت، سه نوع قوهی نقدِ شناختشناسانه، اخلاقی و زیباییشناسانه در همهی آدمیان وجود دارد.
در مدل ما حرف کانت اینطور تفسیر میشود که سه نوع جفت متضاد معنایی اصلی در میان همهی آدمیان مشترک است: درست/ نادرست که علم را میسازد، خوب/ بد که مبنای اخلاق است و زیبا/ زشت که زیربنای هنر را تشکیل میدهد. البته میتوان جفتهای متضاد معنایی دیگری را یافت و حوزههای دیگری از معرفت را بر مبنایشان تشخیص داد. زنده/ مرده مبنای زیستشناسی و فرد/ جامعه مبنای جامعهشناسی است. قوی/ ضعیف شالودهی علم سیاست و مقدس/ نامقدس محور دانش الاهیات را بر میسازد.
مخالفت نظامهای معنایی با یکدیگر میتواند به صورت رقابت سیستمهای شناختی برای تعریفِ جفتهای متضاد معنایی مهم فهمیده شود. نبرد رویکردهای سیاسی چپ و راست دعوای هواداران دو طرف جفت متضادِ معنایی کشمکش/ وفاق است. جفتِ آتمن/ برهمن زمینهی اختلاف هندوها و بوداییها و اعتقاد به یکی از دوسویهی باور/ ساختار دلیل صفبندی ساختارگرایان و کارکردگرایان است.
تأثیر این جفتهای متضاد معنایی گاه چنان عمیق است که خودِ جفت معنایی از یادها میرود اما صفبندیهای ناشی از آن در زمینهی سیستمها باقی میمانند. امروز کسی نمیداند جفت متضاد معنایی محوری در دعوای نعمتیها و حیدریها، دو فرقهی صوفیه در اواخر دوران صفوی، چه بوده است، اما همه از دعواهای حیدری/ نعمتی چیزهایی شنیدهایم. این بدان معناست که گاه جفتهای اولیه از میان میروند و جای خود را به جفتهای جدیدی میدهند که در ابتدا به صورت حاشیهی جفتهای اولی شکل گرفته و به تدریج بر متن آن چیره میشوند.
بسیاری از کسانی که در جبهههای مخالف عقیدتی قرار دارند از میان یک زوج معنایی متضاد گزینهای متفاوت با حریفان خود را برگزیدهاند. گهگاه این انتخاب به معرفی جفت معنایی نوینی میانجامد؛ چنانکه مثلاً زرتشت با معرفی جفت اهورامزدا/ اهریمن، رقیبانش را که به جفتِ اَسورَه/ دیو اعتقاد داشتند از میدان به در برد[19] یا داروین که با جفت متضاد شایسته/ ناشایسته بر دوقطبی ذاتی/ اکتسابی لامارک چیره شد.
با این همه، به ندرت کسی پیدا میشود که خودِ ماهیتِ جفتهای متضاد معنایی را مورد انتقاد قرار دهد. از نخستین کسانی که چنین کاری را انجام دادند اندیشمندان مکتب تائو در چینِ دو هزار و پانصد سال پیش بودند. لائوتسه، که نقل قولهایی از او را در این نوشتار آوردهایم، بنیانگذار این مکتب محسوب میشود و مکتب جدیدترِ ذن، که در ایران شهرت بیشتری دارد، ادامهی آن است. استادان ذن اصولاً به بحثِ هواداری از یکی از این قطبهای متضاد وارد نمیشدند و به طور زیربنایی اعتبارِ این جفتهای متضاد معنایی و ضدیت دوسویهشان را زیر سؤال میبردند. مشابه این کار را فمینیستها با تردید در جفت متضادِ نر/ ماده و زن/ مرد (به شکلی ایدئولوژیک و با پررنگ کردن مجدد همین تضادها!) انجام دادند و شالودهشکنانِ[20] جدیدتری مانند ژاک دریدا[21] آن را به کل مفاهیم زیربنایی تمدن مدرن تعمیم دادهاند.
- Claude Elwood Shannon (1916-2001) ↑
- value ↑
- processing ↑
- meaning ↑
- signifier ↑
- signified ↑
- biosemiotics ↑
- خوشبختانه حجم زيادی از مقالههای مربوط به اين موضوع بر شبكهی اينترنت به صورت آزاد قابلدستيابی است. كافی است كليدواژهی Biosemioticsرا در اینترنت جستجو کنید.↑
- Niklas Luhmann (1927-1998) ↑
- Gottlob Frege (1848-1925) ↑
- material ↑
- ideal ↑
- اگر حفظ كردن اين كلمه برایتان دشوار است، میتوانيد از اسم فارسیاش استفاده كنيد: ترقوه! ↑
- Maxim V. Kharkevich ↑
- Alexei Sharov ↑
- Pierre Bourdieu (1930-2002) ↑
- tautologic ↑
- left temporal cortex ↑
- ايرانیهای پيش از زرتشت -مانند هندوان- اعتقاد به دو گروه از موجودات آسمانی داشتند: اَسورَهها و دِوَهها. زرتشت اين مجموعهی خويشاوند از خدايان متكثر را به يك خدای نيكی و يك خدای بدی تحويل كرد و آنها را در قالب فرشته/ آهوراها و ديوها به مرتبهی موجوداتی دونپايهتر كه مخلوقِ آن دو خدای اصلی بودند فرو كاست. ↑
- deconstructionists ↑
- Jacque Derrida (1930-2004) ↑
ادامه مطلب: گفتار چهارم: آگاهی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب