گفتار ششم: باورهای دینی سیمین
سیمین در خانوادهای مدرن و انقلابی زاده و پرورده شد و به طبقهی متجدد ایرانی تعلق داشت. او در نوجوانی به حزب توده پیوست و از این رو چنین مینماید که از همان ابتدای زندگی اجتماعی پایبندی به دین و مذهب را وا نهاده باشد. در شعرهایش هم نشانی از اعتقاد دینی نمیتوان یافت و در مقابل اشارههایی هست که گویا با مذهب مرسوم و نهادمند سر سازگاری نداشته است. در زندگی شخصیاش هم قواعد شرعی را رعایت نمیکرده و بر خلاف فروغ از این کار احساس گناهی هم نمیکرده است. یعنی با مرور اشعار و زندگینامهاش چنین مینماید که زنی بوده با هویت منسجم که موضعی روشن و استوار در نفی دین و نادیده انگاشتن شرع داشته و در این زمینه به قطعیتی رسیده بوده است. با این همه باز بر خلاف فروغ و بسیار شبیه به پروین زبان به بدگویی از دین نمیگشاید و گهگاه از نمادهای دینی برای بیان مقصود خود سود میجوید. اما روشن است که بهرهجوییاش از این خزانهی مفاهیم موردی و عملیاتی است و از دلبستگی و پایبندی عقیدتی بر نیامده است.
روشنترین جایی که سوگیری مخالفتآمیز سیمین نسبت به قواعد شرعی را میبینیم، آنجاست که به میل جنسی زنانه مربوط میشود. سیمین این میل را به رسمیت میشناسد و هیچ قید و بندی بر عشق را بر نمیتابد. در عین حال به تهدیدهای برخاسته از آن و سرکوب اجتماعی میل نیز آگاه است و در این بستر آن را در بیانهای گوناگون صورتبندی میکند. یکی از شعرهایش که به خوبی ارتباط او با مفهوم جنسیت و جرم و گناه را نشان میدهد، چهارپارهایست که به داستانی شباهت دارد و شرم و گناهِ ناشی از زایش کودکی حرامزاده را از چشم مادرش شرح میدهد. این شعر که «فوقالعاده» نام دارد، به فریاد روزنامهفروشی اشاره میکند که خبرِ کلیدی داستان را در روزنامهای جار میزند.
نیمی از شب می گذشت و خواب را ره نمی افتاد در چشم ترم
جانم از دردی شررزا می گداخت خار و سوزن بود گفتی بسترم
بر سرشکم درد و غم می بست راه می شکست اندر گلو فریاد من
بی خبر از رنج مادر ، خفته بود در کنارم کودک نوزاد من
خیره گشتم لحظه یی بر چهرهاش بر لب و بر گونه و سیمای او
نقش یاران را کشیدم در خیال تا مگر یابم یکی مانای او
شرمگین با خویش گفتم زیر لب با چه کس گویم که این فرزند توست ؟
وز چه کس نالم که عمری رنج او یادگار لحظهیی پیوند توست ؟
گر به دامان محبت گیرمش همچو خود آلوده دامانش کنم
ننگ او هستم من و او ننگ من ننگ را بهتر که پنهانش کنم
با چنین اندیشهها برخاستم جامه و قنداق نو پوشاندمش
بوسهیی بر چهر بیرنگش زدم زان سپس با نام مینا خواندمش
ساعتی بگذشت و خود را یافتم در گذرگاهش و در پشت دری
شسته روی چون گل فرزند را با سرشک گرم چشمان تری
از صدای پای سنگینی فتاد لرزه بر اندام من، سیماب وار
طفل را افکندم و بگریختم دل پر از غم، شانه ها خالی ز بار
روز دیگر کودکی بازش خبر میکشید از عمق جان فریاد را
داد میزد: ای ! فوقالعادهای خوردن سگ، کودک نوزاد را
اهمیت این شعر که تاثیرگذاری و فشردگیاش چشمگیر است، در آن است که حس و حال آن تا حدودی با آنچه در برخی از شعرهای فروغ میخوانیم شباهت دارد. فروغ شعری دارد به نام «گناه» که عنوانش هم معنادار است و به شرح همآغوشیاش با معشوق میپردازد:
گنه کردم گناهی پر ز لذت کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم در آن خلوتگه تاریک و خاموش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش نگه کردم بچشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت ز اندوه دل دیوانه رستم
فرو خواندم بگوشش قصه عشق: تو را میخواهم ای جانانه من
تورا میخواهم ای آغوش جانبخش تو را ای عاشق دیوانه من
هوس در دیدگانش شعله افروخت شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم بروی سینهاش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی که داغ و کینه جوی و آهنین بود
میبینیم که شعر فروغ سویهی داستانی «فوقالعاده» را ندارد و حدث نفسی است که شاعر به راستی تجربهاش کرده و ردپای کودک حرامزاده نیز در آن نیست. با این همه میتوان با مقایسهی این دو دریافت که سیمین و فروغ چگونه شرم و گناه را لمس میکردهاند. سیمین حتا در آنجا که از شرم و ننگ زاده شدن فرزندی حرامزاده و مرگِ دلخراش او سخن میگوید، لحنی متین و کمابیش سرد و سنجیده دارد و روشن است که در دل زاده شدن کودکی خارج از عقد شرعی را چندان ناپسند نمیدانسته است و هیچ اشارهای هم به گناه ندارد و تنها از ننگ و بدنامی است که سخن میگوید. در مقابل در شعر «گناه» تنها داستان بر سر همبستری با مردی در خارج از چارچوب شرعی است و میبینیم که موجی نمایان و صادقانه از احساس گناه و شرم در محضر خداوند در آن جاری است.
به خاطر همین استقلالی که سیمین از دین و مذهب داشته و موضع بروندینی محکمی که اختیار کرده، هم بیداد و ستم اجتماعی و هم میل انسانی و کامجویی شخصی را به کلی از دایرهی دین بیرون میبیند و مستقل از گفتمان مذهبی با این مضمونها درگیر میشود. او آشکارا در قالبی غیردینی به لذت جنسی مینگرد و نه تنها قید و بندهای مذهبی بر میل را بر نمیتابد، که مجازاتهای شرعی زناکاران را نیز با زبانی آمیخته به طنز اما برنده سرزنش میکند. شعر سنگسار او یادآور «کاروانسرا»ی ایرج میرزاست و حدس میزنم به پیروی از آن سروده شده باشد:
نوبت اقرار زن تا چار شد حکم دین از رجم او ناچار شد
این گره را دست حاکم بازکرد راز پنهان فاش در بازار شد
مؤمنان را شرع انور زد صلا سینههاشان مشرقالانوار شد
این یکی بر بام شد آن بر درخت سنگ و نیرو محض دین ایثار شد
کم کمک در دستها نیرو نماند شوق اندک خستگی بسیار شد
زن هنوزش نیمه جانی مانده بود خواستارش هفت جان شد هار شد
تخته سیمانی فراز آورد و سخت برسرش کوبید و ختم کار شد
گفتم از امداد غیبی دان که دین با زمان همرنگ و هم رفتار شد
عصر سیمان است و عصر سنگ نیست سنگسار البته سیمان سار شد
با این همه سیمین درست مانند پروین بیدین هست اما دینستیز نیست. یعنی هردوی ایشان بر خلاف فروغ به پرخاش نسبت به خداوند و کشمکش با او گرایشی ندارند، شاید بدان خاطر که اصولا وجودش را در مقام موجودی تشخص یافته منکر هستند. به همین دلیل هم دین را به صورت یک بدنهی یکپارچه و شخصیت یافتهی انسانوار نمیبینند. سیمین به طور خاص در گلچین کردن عناصری نمادین از دایرهی دین و برگرفتن و بهرهجویی از آن دستی گشاده دارد و این با فروغ که با این نمادها گلاویز میشود و پروین که به کل نادیدهشان میگیرد، تفاوت دارد. از این روست که گاه به نظر میرسد سیمین در برخی از شعرهایش پایبندیای به نمادهای دینی نشان میدهد، اما این پایبندی بیشتر از جنس ستودن نمادی بومی و همدلی با سنتی ایرانی است، تا آن که به اعتقادهای جزمی مذهبی آمیخته باشد. نمونهی خوبی از این رویکرد دینی در شعر «اذان» نمایان است که یکی از معدود شعرهای سیمین با مضمونی دینی است:
در پس آن قله های نیلفام شد نهان خورشید با آن دلکشی
شام بهت آلود می اید فرود همره حزن و سکوت و خامشی
راست گویی در افق گستردهاند مخمل بیدار و خواب آتشی
نقشهای مبهمی آمد پدید روز و شب در یکدگر آمیختند
آتشانگیزان مرموز سپهر هر کناری آتشی انگیختند
ابرها چون شعلهها و دودها سر به هم بردند و در هم ریختند
میرباید آسمان لاله رنگ بوسهها از قلهی نیلوفری
زهره همچون دختران عشوهکار میفروشد نازها بر مشتری
بی خبر از ماجرای آسمان میکند با دلبری خنیاگری
سروها و کاجهای سبزگون ایستاده در شعاع سرخ رنگ
سبز پوشان کرده بر سر، گوییا پرنیانی چادر سرخ قشنگ
سودهی شنگرف میپاشد سپهر بر سر کوه و درخت و خاک و سنگ
مسجد و آن گنبد میناییش چون عروسی با حیا سرد و خموش
در کنارش نیلگون گلدستهها همچو زیبا دختران ساقدوش
در سکوت احترامانگیز شام بانگ جان بخش اذان آید به گوش
این صدا پیغام مهر و دوستی است ر قاصد آرامش و صلح و صفاست
گوید: ای مردم! به جز او کیست؟ کیست؟ آن که میجویید و پنهان در شماست؟
هرچه خوبی، هر چه پاکی، هرچه نور اوست، آری اوست، آری او … خداست
ادامه مطلب: گفتار هفتم: سیمین و جنسیت زنانه
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب