پنجشنبه , آذر 22 1403

‌گفتار  نخست: خاستگاه  هنر و افقهای آن

‌گفتار نخست: خاستگاه هنر و افقهای آن

پیش از آغاز بحث لازم است نخست چند کلیدواژه‌ی پایه را چنان که در دستگاه نظری سیستمی‌ام فهمیده می‌شود، بازتعریف کنم. برای تعریف مفهوم هنر، نیازمندیم تا نخست هفت مفهوم مرتبط با آن را تعریف کنیم. این مفاهیم را می‌توان چنین فهرست کرد:

نخست: اثر هنری؛ هر آفریده‌ای – معمولا دست‌ساخته‌ای- است که چارچوبی زیبایی‌شناختی در آن رعایت شده باشد و سلیقه‌ای هنری را در مخاطب برانگیزد و ارزشی سنجیده و برساخته در حوزه‌ی دوقطبی زیبا/ زشت تولید کند.

دوم: زادگاه اثر هنری؛ بافت اجتماعی و زمینه‌ای تاریخی است که اثر در آن پدید آمده است. این زادگاه در ساده‌ترین سطح به برشی از زمان و مکان اشاره می‌کند که اثر در آن ساخته شده یا در آن یافته شده است.

سوم: میدان‌های هنری؛ از زادگاه‌های همسایه و همنشین و همزمانی تشکیل یافته‌اند که در ترکیب با یکدیگر شبکه‌هایی از سلیقه‌ها، فناوری‌ها، سبک‌ها و کاربردهای مشابه را شکل می‌دهند.

چهارم: سبک هنری؛ شیوه‌ای خاص از ساخت و سلیقه‌ای ویژه در پیکربندی زیبایی‌شناسانه‌ی اثر است که در دل شبکه‌ای از منش‌های فرهنگی و در پیوند با معناهایی دینی، اخلاقی، سیاسی، یا اساطیری شکل می‌گیرد و تداوم می‌یابد.

پنجم: هنرمند؛ آن «من» یگانه و خلاقی است که به تنهایی یا در همکاری‌ با افرادی همسان با خویش اثر را می‌آفریند.

ششم: فرهنگ؛ خوشه‌هایی در هم تنیده و سامان یافته از منش‌های حامل معناست که دست کم با یک زبان واسطه‌ی مشترک پیوند برقرار می‌کند و با واسطه‌ی آن اثرگذاری متقابل منش‌ها بر یکدیگر و رقابت سبکها و مکتبها و شیوه‌ها را سازماندهی می‌کند. فرهنگ یک سیستم منسجم و یکپارچه است که از منش‌های همانندسازِ حامل معنایی تشکیل یافته که با نظام نشانگانی همسان و یکریخت معناها را رمزگذاری می‌کنند.

هفتم: تمدن؛ شبکه‌ای از فرهنگهای درهم تنیده و متصل به هم است که روی هم رفته یک قلمرو تمدنی منسجم را با تاریخی یگانه پدید می‌آورند و در قالب شهرهایی که با راهها به هم متصل شده‌اند، عینیت پیدا می‌کنند. تمدن‌ها تمایل دارند دولتی فراگیر و یگانه را در دل خود پدید آورند و همواره زبانی فراگیر و ملی را در کنار سلسله مراتبی از نهادهای هدایتگر فرهنگ در اندرون خود شکل می‌دهند. حوزه‌های تمدنی کهنسال و کامل در ضمن هویتی ملی و تاریخی پایدار و سازگار با تحولات زمانی را ایجاد می‌کنند.

بر اساس این هفت مفهوم، هنر را می‌توان به صورت «بیان زیبایی‌شناسانه‌ی منش‌های لایه‌ی فرهنگ» تعریف کرد. یعنی در شرایطی که جامعه‌ی پیچیده‌ای حضور داشته باشد و در لایه‌ی فرهنگ یک سطح مستقل از سیستمهای تکاملی را پدید آورد، بستر ظهور هنر هم فراهم می‌آید. لایه‌ی فرهنگ در سلسله مراتب پیچیدگی جوامع انسانی سطحی مستقل و خودسازمانده است که از سیستم‌های تکاملی‌ای به نام منش‌ها تشکیل یافته است.

هر منش یک سیستم نمادین حامل معناست که در رسانه‌های زبانی و به ویژه زبان طبیعی صورتبندی و تکثیر می‌شود و از راه رسانه‌های ارتباطی از مغزی به مغزی انتقال می‌یابد و الگوی رفتار حاملان خود را دگرگون می‌سازد. در چارچوب زروان یک دستگاه مفهومی ویژه برای صورتبندی رفتار تکاملی منش‌ها تدوین شده که «نظریه‌ی منش‌ها» نام دارد[1] و پویایی این سیستم‌های نمادین را بررسی می‌کند. متغیر مرکزی منش‌ها معناست و گریز یا سازگاری‌شان در تماس با تنش‌های تکاملی و در نتیجه بقا یا انقراض‌شان بر این اساس تعیین می‌شود. منش‌ها در نظامهای زبانی پیچیده بر اساس جفتهای متضاد معنایی سازمان می‌یابند.

هنر خوشه‌ای خاص از منش‌ها را در بر می‌گیرد که بر محور جفت متضاد معنایی «زیبا/ زشت» سازمان یافته‌اند. یعنی منش‌هایی را شامل می‌شود که از راه تحریک اندامهای حسی شکلی از آشکارگی و شهودِ امر زیبا را پدید بیاورند. به این ترتیب در کنار منش‌های اخلاقی که بر محور «نیک/ بد» منظم شده‌اند و موازی با منش‌های علمی که «درست/ نادرست» محور تحول‌شان محسوب می‌شود، خوشه‌ای از منش‌ها را داریم که بر تفکیک امر زیبا از بستری هنجارین و در تقابل با امور زشت تکامل یافته‌اند، و اینها سپهر هنر را بر می‌سازند.

منش‌های هنری از آنجا که با آشکارگی و برانگیختگی زیرسیستم‌های کل‌گرای پردازشگر مغز سر و کار دارند، اغلب در بستری غیرزبانی و از مجرای محرک‌های حسی بینایی و شنوایی صورتبندی و منتقل می‌شوند. به همین خاطر خوشه‌ای مهم و توسعه یافته از زیرسیستم هنر در هر فرهنگ، به هنرهای تجسمی مربوط می‌شود که به طور خاص آشکارگی امر زیبا در پیوند با دستگاه بینایی را آماج می‌کند.

هنر تنها در شرایطی ممکن می‌شود که دو شرطِ شناختی و مهارتی برآورده شود. یعنی از سویی باید ذهن‌ هنرمندی با توانایی تفکیک امر زیبا و زشت وجود داشته باشد و هم مهارتی عملیاتی و انگیزه‌ای برای بیان این ادراک در کار باشد تا حاصل این ادراک در قالب اثری هنری تبلور یابد. شواهد عصب‌شناسانه نشان می‌دهد که تفکیک امر زیبا و زشت توانایی پیچیده و سطح بالایی است که به تازگی در انسان تکامل پیدا کرده و بخشی از تجهیزات پردازشی‌ای بوده که انسان خردمند کنونی را از نیاکان نزدیکش جدا می‌ساخته است.

باستانشناسی به نام استیون میچن در کتاب مشهورش «پیشاتاریخِ ذهن: خاستگاه هنر، دین و علم»[2] این توانمندی ذهنی را «سیالیت شناختی»[3] نامیده است. از دید او دستگاه عصبی نخستی‌های عالی با شیوه‌ای حوزه‌بندی شده[4] کار می‌کند. یعنی مدارهایی پیش تنیده را در خود می‌گنجاند که بر اساس برنامه‌ای ژنتیکی شیوه‌هایی خاص از پردازش و آمایش را به رده‌هایی خاص از ورودی‌های حسی تحمیل می‌کند. بر اساس این دیدگاه تحول ذهن انسان خردمند امروزین با چرخشی تکاملی همراه بوده که به این شیوه‌ی پردازش یک لایه‌ی گشوده و سیال از پردازش عام غیرحوزه‌ای[5] را افزوده است. این لایه‌ی جدید سطحی تازه از انتزاع را ممکن می‌کرده و پهنه‌ای گسترده از داده‌ها را با شیوه‌هایی عمومی و همریخت پردازش می‌کرده و از این رو امکان نشت کردن نتایج به حوزه‌های همسایه را ممکن می‌ساخته است. به این ترتیب راهبردهایی مانند انتزاع، تشبیه، استعاره و ترکیبهای منطقی شکل گرفته‌اند و این جهشی بزرگ بوده که خلاقیت سرکش نمایان در گونه‌ی انسان خردمند را به اوج کنونی‌اش رسانده است.

از نظر بسیاری از پژوهشگران شواهد گوناگون نشان می‌دهد که چرخش پردازشی یاد شده در حدود پنجاه هزار سال پیش به انجام رسیده و احتمالا نخستین موج جهشهای منتهی به آن از حدود هفتاد هزار سال پیش آغاز شده باشد. به این ترتیب ذهن‌های به نسبت پیچیده‌ی انسان نئاندرتال، که مغزی هم‌اندازه یا بزرگتر از مغز انسان کنونی هم داشته، در مسابقه‌ای تکاملی از دور خارج شده و میدان را به نوادگان جمعیت کوچکی از جهش‌یافتگان که به شناختی سیال مجهز بوده‌اند، واگذار کرده است. بر اساس این دیدگاه ذهن نئاندرتال‌ها و نیاکان دیگر انسان ساختاری شبیه به چاقوی سوئیسی داشته. یعنی زیرسیستمهایی تخصص‌یافته و مجزا در آن وجود داشته که حوزه‌هایی خاص از پردازش و حل مسئله را ممکن می‌ساخته،‌ بی آن که همگی‌شان را زیر چتر یک زیست‌جهان نمادین و انتزاعی گرد بیاورد. این نکته هم ناگفته نماند که درباره‌ی توانایی شناختی انسان نئاندرتال بحث و چند و چون بسیار وجود دارد و برخی این گونه را نیز به شناخت سیال مسلح دانسته‌اند و حتا برخی از نظریه‌پردازان تندرو نقاشی‌های غارهای اروپا را به این گونه منسوب می‌کنند، که البته چندان محتمل نمی‌نماید.

انقلاب شناختی مورد نظر در اسناد باستان‌شناختی به صورت «تجدد رفتاری»[6] نمود می‌یابد که با رفتارهایی مانند تدفین، ماهیگیری، بدن‌آرایی، نقاشی، حمل اشیا در فواصل طولانی، ساختن اجاق، استفاده از ابزارهای مرکب و فناوری‌های رزمی مثل تیر و کمان یا نیزه‌انداز مشخص می‌شود.[7] به هم چفت شدن این رفتارها و گذار به سبک زندگی تازه و جدیدی که از دید امروزین ما «انسانی» قلمداد می‌شود، احتمالا با تکامل ژن‌هایی مثل FOXP2 همزمان بوده که گفتار و زبان طبیعی را رمزگذاری می‌کنند.[8]

البته نقدهایی هم به این شاخص‌بندی وارد آمده و اصل این نکته هنوز بحث‌برانگیز است که چرخشی شناختی در میانه‌ی عمر گونه‌ی انسان خردمند – و نه در ابتدای پیدایش‌اش- رخ نموده باشد.[9] مهمترین خرده‌گیری هم به این نکته مربوط می‌شود که اعضای گونه‌ی انسان خردمند باید قاعدتا از ابتدای کار با ساز و کارهای عصب‌شناختی ویژه‌ی گونه‌ی ما مسلح بوده باشند و دامنه‌ی دگرگونی‌هایی که به تجدد رفتاری منسوب می‌شود بیش از آن است که در مقام تحولی رفتاری در میانه‌ی عمر یک گونه انتظارش را داشته باشیم. یعنی رواج ناگهانی هنر و نوآوری که در حدود چهل هزار سال پیش شاهدش هستیم، بیش از آن که به تکامل مدارهایی تازه در شبکه‌ی عصبی گونه‌ی ما مربوط باشد، به فشارهایی بوم‌شناختی ارتباط دارد که ظهور این الگوهای رفتاری را در مقام سازگاری‌ای تکاملی ضروری می‌ساخته است.[10]

کهنترین نشانه‌های هنر در حدود چهل هزار سال پیش بر صحنه‌ی اسناد باستان‌شناختی پدیدار می‌شوند. بیشترین تراکم آثار یافت شده از دورانی که عصر پارینه‌سنگی زبرین خوانده می‌شود، در اروپا تمرکز یافته است. برخی از پژوهشگران حضور انسانهای نئاندرتال در مناطق سردسیر اروپایی و ضرورت رقابت جمعیتهای نوآمده‌ی انسان هوشمند را دلیل ظهور زودهنگام هنر در این مناطق دانسته‌اند. یعنی فرض کرده‌اند که رویارویی و رقابت با جمعیتهای نئاندرتال شکلی از سازمان یافتگی و پیچیدگی‌ افزاینده را به جوامع کهن انسان هوشمند تحمیل کرد که نتیجه‌اش شکل‌گیری انسجام اجتماعی پیشرفته‌تر و مناسک و آیین‌های جمعی بیانگرتری بود که هنرهای تجسمی را هم ممکن و هم ضروری می‌ساخت.

با این همه شواهد سالهای اخیر نشان می‌دهد که احتمالا در اینجا با نوعی خطای مشاهداتی روبرو هستیم و تراکم بالای آثار هنری یافت شده در اروپا گویا بیشتر از تراکم کاوشها در این مناطق ناشی شده باشند. چون طی سالهای گذشته در شمال آفریقا و بخشهایی از ایران زمین و همچنین مناطقی دوردست مانند اندونزی هم آثاری با قدمتی همسان با اروپا کشف شده و این نشان می‌دهد که احتمالا آثار اروپایی به خاطر اروپایی بودن مورخان هنر و توجه بیشترشان به زادبوم خودشان مرکزیت یافته‌اند.

برای دستیابی به تصویری روشن از ریخت‌شناسی هنر در این دوران و الگوی شاخه‌زایی‌اش به شیوه‌ای که در این کتاب پیش خواهم گرفت، نخست چشم‌اندازی از مهمترین آثار یافت شده در بستری زمانی-مکانی به دست خواهم داد و بعد نظمهای حاکم بر آن را وارسی خواهم کرد. در این کتاب که متنی مقدماتی است، سیر تحول آثار هنری در عصر پیشاتمدنی را وارسی می‌کنم. یعنی به آثاری می‌پردازم که از ابتدای شکل‌گیری هنر در حدود چهل هزار سال پیش، تا حدود پنج هزار سال پیش ساخته شده‌اند. از هزاره‌ی سوم پ.م به بعد یکجانشینی و سبک زندگی کشاورزانه پدیدار می‌شود و تمدن‌ها شکل می‌گیرند و از آن هنگام به بعد می‌توان درباره‌ی هنر در تمدن ایرانی سخن گفت، که موضوع جلدهای بعدی این نوشتار خواهد بود.

 

 

  1. ۱ در این مورد بنگرید به کتاب «نظریه‌ی منش‌ها» به قلم نگارنده.
  2. Mithen, 1996.
  3. cognitive fluidity
  4. modular
  5. Non-modular
  6. Behavioral modernity
  7. Klein, 1995: 167–198.
  8. Tattersall, 2009: 16018–16021.
  9. Henshilwood and Marean, 2003: 627–651.
  10. Shea, 2011: 1–35.

 

 

ادامه مطلب: گفتار  دوم: هنر نئاندرتال‌ها

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب