پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار نخست: خاندانهای بغدادی

بخش چهارم: میانسالی

(۴۲۷۰ تا ۴۲۹۲/ ۲۷۸-۳۰۰ق)

گفتار نخست: خاندان‌های بغدادی

حلاج بعد از سفرش به چین و هند به بغداد بازگشت و در آنجا مستقر شد. در این هنگام تعالیم او ماهیتی آخرالزمانی داشته است. مثلا می‌گفت به زودی مهدی موعود از طالقان ظهور خواهد کرد. ابن‌ندیم و ابن‌اثیر و شیخ توسی هم اشاره کرده‌اند که حلاج در این مقطع مدعی بود باب است و خود را پیشاهنگ ظهور ناجی آخرالزمان معرفی می‌کرد. این هم نکته‌ایست که چرا پیشاهنگ ظهور ناجی آخرالزمان را باب می‌نامیده‌اند. اغلب این کلمه را غربی فرض کرده و گفته‌اند لقب کسی بوده که مثل درگاهی برای ورود ناجی عمل می‌کرده است. اما این که انسانی در یا دروازه برای انسانی دیگر باشد قدری دور از ذهن است. حدسی جسورانه که می‌توان زد آن است که این کلمه‌ی باب هم در اصل کوتاه شده‌ی همان «بابا» باشد. چون داستان نجات‌بخش آخرالزمان خاستگاهی مهری داشته و در آن رهایی‌بخش شهید اغلب با جنگاوری بزرگ همراه می‌شده، که قاعدتا می‌بایست رهبر مهرپرستان یا بابای سالکان باشد.

به هر روی بخشی از کهن‌ترین ارجاع‌ها به مفهوم باب به حلاج مربوط می‌شود که گفتیم لقب اصلی خودش گویا «بابا» بوده است. ناگفته نماند که القاب یاد شده که پیشوند «ابو» دارند و می‌توانند بر لقب بابا گواهی دهند به همین سفر او مربوط می‌شوند و بعد از آن اهمیت و برجستگی پیدا می‌کنند. احتمالا در همین دوره بوده که حلاج می‌کوشیده در میان شیعیان پیروانی برای خود پیدا کند، چرا که آنان نیز گرایش‌های آخرالزمانی نیرومندی داشتند.

با این حال آب حلاج هرگز با مذاهب امامیه به یک جوی نرفت. زیدیه که تندروترین و جنگاورترین گروه در این بین محسوب می‌شد، به دلایلی نامعلوم به شدت با حلاج مخالف بود. ریشه‌ی این درگیری درست دانسته نیست، ولی حدسم آن است که به سفر پیشین حلاج به ایران شرقی مربوط باشد. چون زیدیه در این هنگام در طبرستان و شمال ایران اقتداری داشتند و در آمل دولتی محلی تاسیس کرده بودند و حلاج هم احتمالا در آن منطقه گردش کرده و چه بسا با ایشان نیز درآویخته باشد.

چنان که گفتیم، شیعیان یعنی هواداران تثبیت خلافت در خاندان بنی‌هاشم در دوران اموی دو شاخه‌ی اصلی پیدا کردند. آنان که نقطه‌ی شروع رهبری فرهمندانه را از عبدالمطلب آغاز می‌کردند و بنابراین عباس بن عبدالمطلب و خاندان عباسی را حامل این فره می‌دانستند، پیروز میدان از آب در آمدند و سلسله‌ی عباسی را تاسیس کردند. در مقابلشان آنان که فرهمندی را به پیامبر اسلام مربوط می‌دانستند و این سلسله را در فرزندان حضرت علی ادامه می‌دادند، علوی یا فاطمی خوانده می‌شدند.

در میان علویان فرزندان امام حسن و امام حسین دو شاخه‌ی اصلی از سادات را پدید آوردند. هرچند امام حسن مجتبی با معاویه صلح کرده بود، فرزندانش به قیام و خروج بر ظالم تاکید ورزیدند، و اگرچه امام حسین بر امویان خروج کرده و به دستشان شهید شده بود، فرزندانش به کناره‌گیری از سیاست و خویشتن‌داری در برابر قیام گراییدند. در این میان سرنوشت زید بن علی بن امام حسین جای توجه دارد که تنها کسی از سادات حسینی بود که سر به شورش برداشت و رهبری شاخه‌ی سادات حسنی را بر عهده گرفت. او نیز مانند پدربزرگش به شهادت رسید، ولی برای نسل‌های پیاپی سادات حسنی منبع الهام شد تا راهش را ادامه دهند و این جریان، زیدی نامیده شد.

داستان به قدرت رسیدن زیدیان در شمال ایران هم چنین بود که در شهریور ماه سال ۴۲۴۱ (رجب ۲۴۸ق) طاهر بن عبدالله فرمانروای قلمرو طاهری درگذشت و جای خود را به پسرش محمد داد. از همین هنگام زوال دولت طاهری آغاز شد. چون همانقدر که طاهر دانشمند و مردم‌دار و دادگر بود، پسرش محمد عیاش و هرزه و ندانم‌کار بود و با گماردن حاکمان ستمگر بر شهرها مایه‌ی زوال دولت طاهری شد. همزمان با او عمویش محمد بن عبدالله در بغداد مستقر بود و در دربار خلیفه مستعین اقتداری چشمگیر داشت.

اغلب طاهریان تا پایان کار حاکمانی فرهنگ‌پرور باقی ماندند و نمونه‌اش اسحاق بن ابراهیم بن حسین برادرزاده‌ی امیر طاهر است که والی بغداد بود و حامی پزشکان و دانشمندان بود و حنین بن اسحاق «کتاب الاغذیه» را به سفارش او نوشته‌ است. برخی‌شان حتا خود دانشمند بودند. مثل منصور بن طلحه بن طاهر (درگذشته‌ی ۴۲۹۲/ ۳۰۰ق) که والی مرو و خوارزم بود و خود پزشک نامداری بود و «کتاب الوجود» را در این زمینه نوشت و کارش چندان جدی بود که زکریای رازی نقدی بر آن نوشته است. او با لقب حکیم آل طاهر شهرت داشت و درباره‌ی منطق و نجوم و موسیقی هم کتاب‌های مهمی نوشته بود.

فروپاشی قلمرو طاهری چنین آغاز شد که رهبر زیدیان به اسم یحیی بن عمر طالبی به خاطر ستم‌های کارگزار طاهریان سر به شورش برداشت و شکست خورد و به قتل رسید. آنگاه جانشینش حسن بن زید علوی رهبری بازماندگان قوای او را بر عهده گرفت و با خاندان اسپهبدان طبرستان که زرتشتی بودند متحد شد و در آبان ماه ۴۲۴۳ (رمضان ۲۵۰ق) طبرستان را گرفت و سردارانش به اطراف تاختند و شهرهای دیگر را هم گرفتند. حسین بن احمد کوکبی در ۴۲۴۴ (۲۵۱ق) قزوین و زنجان را گرفت و محمد بن جعفر طالبی پیش از او ری را گشود، هرچند نتوانست آنجا را نگه دارد.

در زمانی که حلاج از سفر پردامنه‌اش به چین و هند و ایران شرقی بازگشت، ناصر داعی کبیر علوی رهبر زیدیان بود و او مردی مقتدر و فرهمند بود که دولتی محلی در پیرامون دریای خزر تاسیس کرده بود و پایگاهش شهر آمل بود. ناصر داعی کبیر در روز هفتم اسفند سال ۴۲۹۵ (۲۵ شعبان ۳۰۴ق) در همین شهر درگذشت و پسرش ابوالقاسم جعفر مشهور به داعی صغیر به جایش به رهبری علویان طبرستان رسید، و در این زمان حلاج دستگیر شده و در زندان بود.

از آن سو رهبری فکری شیعیان عراق در این دوران بر عهده‌ی خاندان نوبختی بود. بنیانگذار این خاندان نوبخت اهوازی بود که دانشمندی بزرگ محسوب می‌شد در اصل مغی زرتشتی بود از اهالی خوزستان. او نظریه‌پرداز و سازمان دهنده‌ی قیام بزرگ ابومسلم بود و یکی از کسانی بود که خلافت اموی را منقرض کردند. منصور اولین خلیفه‌ی عباسی او را به سمت منجم دربار خود برگزید و او به این ترتیب مشاور اعظم خلیفه قلمداد می‌شد. تاسیس شهر بغداد و طراحی نقشه‌ی منظم آن و گفتمان آخرالزمانی بانفوذی که عباسیان را به قدرت رساند، آفریده‌ی نوبخت اهوازی بود.

نوبخت در زمانی که به دربار منصور پیوست اسلام آورد، اما چنین می‌نماید که اعضای این خاندان همچنان به آرای پیشین خود پایبند مانده باشند. بر اساس همان قاعده‌ای که درباره‌ی نام‌های نومسلمانان گفتیم، پسر نوبخت نامش فضل شد و پسر او نامش سهل. به این ترتیب خاندانی از اخترشناسان و دانشمندان که در اصل مغ بودند و همچنان آرای مغانه را تبلیغ می‌کردند، در مرکز دستگاه خلافت عباسی جایگیر شدند. ابوسهل فضل پسر نوبخت کتابدار و آموزگار هارون‌الرشید بود و چندین رساله در اخترشناسی نوشت و کتاب‌هایی را از پهلوی به عربی ترجمه کرد. او به سال ۴۱۹۵ (۸۱۶م.) درگذشت. بعد از او پسرش سهل جانشینش شد و او خود دو فرزند به اسم‌های حسن و عبدالله داشت که راه پدر را ادامه دادند.

خاندان مهم دیگری که در میان شیعیان نفوذ داشت، آل فرات نامیده می‌شد. بنیانگذار این خاندان به احتمال زیاد یکی از اهالی تیسفون بوده است و یکی از کسانی است که در برنامه‌ریزی قیام‌های ضد خلافت اموی نقشی مهم ایفا کرد. با به قدرت رسیدن عباسیان آل فرات هم مثل خاندان نوبختی برکشیده شدند و به یکی از دو رکن سازمان‌دهنده‌ی گفتمان خلافت عباسی بدل شدند. چرخش مفهوم خلافت در این هنگام زیر نفوذ این دو خاندان رخ داد.

آنچه که در عصر اموی با برچسب خلافت شکل گرفته بود و در اصل پیوند زدن سیاست امپراتوری-فرعونی به پیکر ایران زمین بود، با تدبیر ایشان منسوخ شد و خلافت عباسی در همه‌ی سویه‌هایش سیاست ایرانشهری ساسانیان را احیا کرد. پیوند نزدیک میان خلافت عباسی و خاندان امامان شیعه نیز از همین‌جا آغاز شد. چون اینطور به نظر می‌رسد که این خاندان‌ها به شخص یا تبار مشخصی وفادار نبوده و همه‌ی گزینه‌های سودمند برای رهبری سیاسی را از میان نوادگان پیامبر اسلام مورد توجه قرار می‌داده‌اند. چندان که نوبختی در تاریخی که نوشته شرح داده که ابوجعفر محمد که رهبر این خاندان بود، در ضمن دوست و پشتیبان ابن نصیر رهبر فرقه‌ی نصیریه هم بوده است، که جریانی رقیب با هردو شاخه‌ی عباسی و اثنی‌عشری محسوب می‌شد.

در این میان خاندان نوبختی بیشتر با عباسی‌ها و آل فرات بیشتر با سادات حسینی نزدیکی داشتند. چندان که کارگزاران و سازمان دهندگان شیعیان دوازده امامی ایشان بودند و در شکل‌گیری گفتمان غیاب امام زمان هم نقشی کلیدی ایفا کردند. در زمان زندگی حلاج، بزرگِ این خاندان همین ابوجعفر محمد بن موسی بن حسن فرات بود. او در دوران خلافت معتمد وزیر او و استاندار نهاوند و ماسبذان بود و فرزندانش نقش‌های دیوانی مهمی بر عهده داشتند.

ابوجعفر محمد در حدود سال ۴۲۶۰ (حدود ۲۷۰ق) درگذشت و این تقریبا همان زمانی بود که حلاج حج اول خود را به پایان برد و همچون رهبری معنوی به بغداد بازگشت. پس از او فرزندش محمد جانشینش شد و پسر مهتر او ابوالعباس احمد (در گذشته‌ی ۴۲۸۳/ ۲۹۱ق) در زمان خلافت معتضد ریاست دیوان خراج را بر عهده داشت و در ضمن از دوستان و نزدیکان امام حسن عسکری بود و از کسانی که پس از درگذشت وی در تثبیت ایده‌ی غیبت و تداوم شیعه‌ی دوازده‌ امامی نقشی کلیدی ایفا کرد.

حلاج تقریبا همزمان با مرگ ابوالعباس احمد از سفر چین و هند بازگشت و به سفر حج رفت. این تا حدودی به خاطر بدگویی‌هایی بود که درباره‌اش بر سر زبان‌ها بود. او در این هنگام آیین ویژه‌ی خود را تبلیغ می‌کرد و با انجام کارهایی معجزه‌آمیز جمعیتی بزرگ را جلب خود کرده بود. اما همه‌ی آشنایان سابقش کمر به دشمنی‌اش بسته بودند. عمرو بن عثمان در تکفیر او به اطراف نامه‌پرانی می‌کرد، ابویوسف اقطع که پدرزنش بود او را فریبکار و بی‌دین می‌نامید، و جنید از تبلیغ بر ضد او فروگزار نمی‌کرد.

از اشاره‌های مبهم مورخان چنین برمی‌آید که انگار این مشایخ بعد از بازگشت حلاج از حج این تبلیغات منفی را درباره‌اش به راه انداخته باشند. اما حمد پسرش می‌گوید اصولا برای رهیدن از این بدگویی‌ها رهسپار مکه شد و حدسم آن است که دشمنی‌های ایشان در سراسر این دوران به قوت خود باقی بوده باشد. به احتمال زیاد پیام او و شیوه‌ی سلوکش در این هنگام با مسلمانان تفاوت‌هایی داشته و حدسم آن است که برای از بین بردن این شایعه‌ که از اسلام برگشته، دوباره به حج رفته باشد.

حلاج دوسال در مکه ماند و انگار منتظر بوده تا آب‌ها از آسیاب بیفتد و آنچه درباره‌ی بی‌دینی‌اش می‌گفتند، فراموش شود. بعد از آن بازگشت و در بغداد زمینی خرید و خانه‌ای برای خود ساخت.[1] در این هنگام احوال او دگرگون شده بود پسرش حمد می‌گوید که برای این به حج رفته بود که عقاید خود را به خداوند عرضه کند. یعنی چنین می‌نماید که شایعه‌ی گسستن‌اش از اسلام درست و تکفیرها بر حق بوده باشد و گذشته از نمایش دیانت، به واقع درگیر محک زدن ماهیت امر قدسی نیز بوده باشد.

حمد می‌گوید پدرش بعد از این حج دستخوش دگرگونی شد و مردم را به چیزهایی دعوت می‌کرد که حمد از آن بی‌خبر بود. این اما به نظرم کتمان و تقیه بوده است. چون حمد پسر محبوب و یاور پدرش تا روزهای آخر بوده و در این میان مدتی هم زندانی شده است. یعنی در میان پیروان و یاران پدرش جایگاهی داشته و بعدتر هم یکی از مراجع مهم برای تدوین زندگینامه‌ی حلاج بوده است. بنابراین حدسم آن است که وقتی می‌گوید از عقاید پدرش در این دوران بی‌خبر است، از ترس تکرار سرنوشت او پنهانکاری می‌کند.

در سخن خود حلاج هم اشاره‌هایی هست که نشان می‌دهد این حج آخری برایش چرخش‌گاهی مهم بوده است. در اشعارش عبارتی هست به این مضمون که برای این به حج رفت تا خود را همچون گوسفندی برای خداوند قربانی کند. در عین حال از اینجا به بعد اشاره‌هایی در سخنانش پیدا می‌شود -یا صراحت پیدا می‌کند- که مناسک مذهبی و به ویژه حج رفتن را نفی و طرد می‌کند. تکفیر علنی او توسط ابویوسف اقطع و عمرو بن عثمان هم در همین زمان رخ می‌دهد و نشانگر آن است که شیوه‌ی دعوت خود را تغییر داده است.

وقتی حلاج بعد از دو سال اعتکاف در حدود سال ۴۲۸۴ (۲۹۲ق) به بغداد بازگشت، ابوالحسن علی بن محمد بن موسی ابن فرات (درگذشته‌ی ۴۳۰۳/ ۳۱۲ق) بزرگ این خاندان بود و وزارت خلیفه معتضد را بر عهده داشت و در این هنگام مردی پنجاه ساله بود. او برادری داشت به نام احمد بن فرات که فقیهی نامدار و شاعری چیره‌دست بود و رهبری معنوی این خاندان را بر عهده داشت.

حلاج که دعوی آخرالزمانی داشت و سخنانش به آرای آل فرات (در بافت مهدی اسلامی) و نوبختی (در بافت سوشیانس زرتشتی) نزدیکی داشت، کوشید به این دو خاندان نزدیک شود و رهبرانش را به مرام خویش جلب کند. اما در این راه محتاطانه گام برداشت و این را هم در نظر داشت که این شخصیت‌ها خود مدعی آیینی شبیه به خودش هستند و رقیبش محسوب می‌شوند. با این همه نامه‌هایی به رهبران جریان‌های فکری گوناگون نوشت و مدعی شد که نایب امام زمان است. در میان کسانی که نامه‌ی او را دریافت کردند از ابوالحسن بابویه و ابوسهل نوبختی یاد کرده‌اند.

امروز این دعوی را در بافتی شیعی تفسیر کرده‌اند و گاه نوشته‌اند که منظور حلاج آن بوده که نایب مهدی پسر امام حسن عسکری است. اما این برداشتی نادرست است. در زمان حلاج طیفی وسیع از مذاهب و باورهای اسلامی به بازگشت پهلوانی شهید باور داشتند. از کسانی که حضرت علی را خدا می‌دانستند و منتظر بازگشت او بودند، تا زیدی‌ها و اسماعیلیه و قرمطیان و بسیاری دیگر که همه‌شان به بازگشت رهبر درگذشته‌ی خود باور داشتند. بنابراین وقتی حلاج از امام زمان سخن می‌گفت، درست معلوم نبود منظورش کدام یک از ایشان است. اما با قاطعیت می‌توان گفت که منظورش پسر امام حسن عسکری نبوده است.

سال تولد فرزند امام حسن عسکری را منابع متأخر گوناگون نوشته‌اند و در منابع متقدم شک و تردیدهایی جدی درباره‌ی این موضوع ثبت شده است. در سنت شیعه‌ی دوازده امامی که چهار قرن بعد از دوران حلاج تثبیت شد و به شکل کنونی در آمد، تاریخ تولد او در جمعه ۱۲ امرداد سال ۴۲۴۸ تاریخی (نیمه‌ی شعبان سال ۲۵۵ق) نهاده شده است. در زمان زندگی حلاج چنان که از منابع شیعی برمی‌آید در بغداد توافقی واژگونه وجود داشته در این مورد که امام حسن عسکری بدون داشتن فرزند درگذشته است.[2]

دلیل دیگری که منظور حلاج از امام زمان فرزند امام حسن عسکری نبوده، آن است که نیابت مهدی بن حسن قائم‌الزمان در آن دوره مدعی نیرومندی داشته است. در واقع به کرسی نشستن این دعوی که چنین فرزندی وجود داشته و از نظرها غایب شده، با کوشش خاندان ابن فرات و نوبختی ممکن شد که با امام حسن عسکری دوستی نزدیکی داشتند و نواب و کارگزارانش به این خاندان وابسته بودند. بنابراین روشن است که حلاج فراز آمدن ناجی آخرالزمان دیگری را بشارت می‌داده، و از رفتارش بعد از دستگیری چنین می‌نماید که منظور، خودش بوده است. یعنی حلاج در بافتی آخرالزمانی ادعا می‌کرده ناجی آخرالزمان است، یا پیشاهنگ ظهور اوست.

چنان که انتظار می‌رفت، اعضای این دو خاندان بانفوذ از پذیرش دعوت حلاج سر باز زدند، و همین‌ها بودند که در نهایت بر حکم قتلش صحه گذاشتند. برای فهم آنچه که در سال‌های پایانی عمر حلاج گذشت، واشکافی روابط میان این افراد و میدان خطرناکی که حلاج بدان گام نهاده بود، ضرورت دارد. به خصوص که هردو خاندان نوبختی و آل فرات در نهایت بر سر قتل حلاج همداستان شدند و فهم این که چرا دو خاندان خوشنام و دانشمند به چنین نقطه‌ای رسیدند، اگر زمینه‌ی جامعه‌شناسانه‌ی بغداد آن روزگار را نشناسیم، به معمایی بغرنج بدل می‌شود.

نخست به این گزارش بپردازیم که وقتی حلاج دعوت خود را در بغداد آشکار کرد، دو تن در رسوا کردن و فریبکار شمردنش نقشی کلیدی ایفا کردند و هردویشان به خاندان نوبختی تعلق داشتند. یکی‌شان ابوسهل نوبختی بود که طبری صحنه‌ی برخوردش با حلاج را چنین نقل کرده است: «[حلاج] دست خویش را برای گروهی تکان داد و درم‌ها از آن فرو ریخت. ابوسهل بن نوبخت در آن جمع بود. گفت: این را بگذار و یک درم به من ده که نام تو و نام پدرت بر آن باشد تا من به تو ایمان بیاورم و گروهی بسیار با من ایمان بیاورند. حلاج گفت: چگونه؟ در صورتی که چنین چیزی ساخته نشده؟ ابن نوبخت گفت: هرکسی چیزی را که حاضر نیست، حاضر کند، نساخته را بسازد».[3] یعنی ابن نوبخت می‌گفت تو اگر می‌توانی چیزی را از غیب حاضر کنی، باید بتوانی چیزی ناموجود را هم موجود کنی. مگر آن که حقه و شعبده‌ای در کارت باشد.

دومی حسین بن روح نوبختی بود که نوبتی حلاج او را به پیروی از خود فرا خواند و گفت که برایش سنگ را طلا خواهد کرد و از غیب دینار ظاهر خواهد کرد. حسین نوبختی پاسخ داد که نیازی به این طلاها ندارد، اما مردی زن‌باره است و در اندرونی زنانی دلفریب دارد که چون موهایش سفید شده، دیگر به او رغبت ندارند. پس به حلاج گفت اگر راست می‌گویی کاری کن فردا موهای سر و ریش من سیاه شود و به تو ایمان خواهم آورد. حلاج از برآورده کردن این تقاضای او درماند و دیگر سراغش نرفت.[4]

علاوه بر این آل فرات و نوبختی‌ها در بغداد آن روزگار خاندان‌های مقتدر ایرانی دیگری نیز حضور داشتند، که یکی‌شان بنی بستام بود که ارتباطی غیرمستقیم با حلاج پیدا کردند. اما در این میان یکی از خاندان‌های بسیار مهم بنی منجم بود که اشاره‌ای از ارتباطشان با حلاج در اسناد دیده نمی‌شود و این قدری عجیب است. چون خاندان منجم یکی از بانفوذترین و دیرپاترین خاندان‌های حاکم در بغداد بودند و بعید است هیچ ارتباطی با حلاج نداشته باشند.

بنیانگذار این خاندان مردی بود که در منابع عربی نامش به صورت فیروزان ابان حسیس (جُشنَس) ثبت شده و اصل آن باید آبان‌گشنسپ پیروزان بوده باشد. این مرد زرتشتی بود و نواده‌ی مستقیم یزدگرد سوم آخرین شاهنشاه ساسانی محسوب می‌شد. ابن ندیم بین او و یزدگرد هشت نسل فاصله ذکر کرده که درست نمی‌نماید. هرچند پینگری آن را پذیرفته و گفته بنابراین نیای این خاندان یزدگرد دیگری بوده و شاهنشاه ساسانی نبوده است.

اما یزدگرد (شهر خدا) لقبی است شاهانه و در ضمن یکی از اعضای همین خاندان رساله‌ای در تبارنامه‌ی خویش نوشته‌اند و در آن خود را پارسی و خویشاوند ساسانیان دانسته‌اند. پسرش بزیست (یحیی) هم در مقدمه زیج ممتحن که برای مامون نوشته لقب خود را ابوالفوارس (بابای پارسیان) آورده است.[5] ابن اسفندیار و دیگران هم به چهار نسل فاصله بین او و یزدگرد ساسانی اشاره کرده‌اند و بنابراین سخن پینگری شتابزده و نادرست است. جایگاه والا و خدشه‌ناپذیر ایشان در دربار عباسی که با فراز آمدن دیلمیان نیز محترم باقی ماند، نشان می‌دهد که تباری نامدار داشته‌اند. بر اساس این داده‌ها نام کامل او را می‌توان به این صورت بازسازی کرد: آبان‌گشنسپ پسر پیروز فرخ‌داد پسر مهرگشنسپ پسر شاهنشاه یزدگرد.

تکرار نام مهر و آبان در نام اجدادش نشان می‌دهد که این خاندان به گرایش مهرآیینی دین زرتشتی تعلق خاطر داشته‌اند. او اخترشناس دربار منصور عباسی بود و این نکته جای توجه دارد که اولین خلیفه‌ی عباسی لقب خود را منصور قرار داده که ترجمه‌ی نام پدر او (پیروز) است، و دیدیم که پدر حلاج هم در همین حدود زمانی همین نام را برای خود برگزید.

این مرد در متون عربی بیشتر به اسم ابومنصور منجم شهرت دارد و این لقبی ساختگی است چون این را می‌دانیم که اسلام نیاورده و تا پایان کار زرتشتی بوده است. پسر او بِزیست (درگذشته‌ی ۴۲۱۱/ ۲۱۷ق) هم زرتشتی بود،[6] اما با اصرار مامون که می‌خواست او را به وزارت بگمارد، به آیین اسلام گروید و نامش را به یحیی بن ابی‌منصور تغییر داد که یحیی ترجمه‌ی بزیست و ابی‌منصور ترجمه‌ی پیروزان است. او رصدخانه‌ی شماسیه را در بغداد ساخت و ریاست آن را بر عهده داشت و در تاسیس و فعالیت بیت‌الحکمه در دوران مامون نقش مهمی ایفا کرد. او چهار پسر داشت که همگی دانشمندان و ادیبانی نامدار بودند.[7] مهتر‌شان علی نام داشت که اعضای اصلی این خاندان بعدتر از پشت او برخاستند.[8]

ابوالحسن علی بن یحیی (زاده‌ی ۴۱۹۴ /۲۰۰ق بغداد و درگذشته‌ی ۴۲۶۷ /۲۷۵ق سامرا) پزشکی نامدار بود و در شعر و موسیقی چیره‌دست بود. کتابخانه و مرکز پژوهشی خزانه الحکمه را او با پشتیبانی فتح بن خاقان وزیر در بغداد تاسیس کرد و این همان جایی بود که ابومَعشَر بلخی (درگذشته‌ی ۴۲۶۴ /۲۷۲ق) در آنجا کار می‌کرد. او با خاندان طاهری نزدیکی داشت و نخست دوست ابراهیم مصعبی حاکم طاهری فارس بود. بعدتر با خلفا رفاقتی یافت و محرم اسرار و دوست نزدیک متوکل، منتصر، مستعین و معتمد شد و عجیب است که با آن عقایدش از ایشان گزندی ندیده است. عجیبتر این که وقتی دیلمیان بغداد را گرفتند، همین ارتباط دوستانه را با آنها هم برقرار کرد و صاحب بن عباد که وزیر مقتدر آل بویه بود با او دوستی نزدیکی داشت و او را به عنوان شاعر بسیار می‌ستود. این مرد مترجم بزرگی هم بود و چندین زبان از جمله یونانی می‌دانست و «اصول هندسه» نوشته‌ی ارشمیدس را به عربی ترجمه کرده بود.

علی بن یحیی پسری داشت به اسم احمد (درگذشته‌ی ۴۳۱۱ /۳۲۰ق) که یک تاریخ جهان مشهور نوشت به اسم «تاریخ سنی العالم» و رساله‌ای جالب توجه به اسم «اثبات نبوه نبینا محمد المصطفی من طریق البرهان المنطقی» که در آن با روشی منطقی و ریاضی سعی کرده بود نبوت پیامبر اسلام را اثبات کند. قسطا بن لوقا که پزشک و ریاضیدانی نامدار بود رساله‌ای در رد این متن نوشت.

برادرش یحیی بن علی بن یحیی (درگذشته‌ی آبان ۴۲۹۱ / ربیع‌الاول ۳۰۰ق) هم فقیه معتزلی نامداری بود[9] و از دوستان ثابت بن قره بود و با او درباره‌ی دین بحث و مناظره‌ی زیادی داشت.[10] او کتاب مشهوری درباره‌ی موسیقی نوشته به اسم «کتاب النغمه» یا «کتاب الموسیقی» که در آن آرای دو استاد موسیقی مهم آن روزگار یعنی اسحاق موصلی و ابراهیم بن مهدی را با هم مقایسه کرده و متنش تا به امروز باقی مانده است.[11]

سومین پسر علی بن یحیی هارون نام داشت که در سال ۴۲۴۴ (۲۵۱ق) زاده شد و در ۴۲۸۰ (۲۸۸ق) در جوانی درگذشت. او تذکره‌نویس بود و کتابی در شرح حال ۱۶۰ شاعر و کتابی دیگر به اسم «النساء» درباره‌ی زنان نامدار و امورشان نوشته بود. در همین سالی که او درگذشت، زکریای رازی به ریاست بیمارستان معتضدی بغداد رسید و رساله‌ی مهم «فی صفات البیمارستان» را نوشت.

بغدادی که حلاج در آن به تبلیغ آرای خود می‌پرداخت، در لایه‌ای توسط رهبران جریان‌های دینی و عرفانی مثل جنید قطب‌بندی شده بود، و در لایه‌ای دیگر تیول خاندان‌های بزرگی مثل ابن منجم و ابن فرات و نوبختی و بستامی و ابن خاقان بود. ارتباطهای این خاندان‌ها با هم و جایگاه حلاج در میانه‌شان برای فهمیدن سرنوشتی که پیدا کرد، ضرورت دارد. چرا که به زودی نشان خواهم داد که بخش مهمی از درگیری‌‌های او با دیگران، سیاسی بوده و به فراز و فرود این خاندان‌ها وابستگی داشته است.

 

  1. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۲۳.
  2. مدرسی طباطبایی، ۱۳۹۴.
  3. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۳۰-۳۱.
  4. عطار نیشابوری، ۱۳۷۸، ج.۱: ۵۸۶.
  5. فارسی، ۱۴۰۶ق.، ج.۱: ۲۰۹.
  6. ابن اسفندیار، ۱۳۶۶، ج۱: ۱۳۷.
  7. ابن ندیم، ۱۳۶۶، ج.۱: ۱۷۶.
  8. ابن خلکان، ۱۹۶۸م.، ج۳: ۳۷۴.
  9. ذهبی، ۱۴۰۳ق، ج۱۳: ۴۰۵،
  10. قفطی، ۱۳۴۷، ج.۱: ۱۶۹-۱۷۰.
  11. منجم، ۱۹۵۰م.

 

 

ادامه مطلب: گفتار دوم: دشمنان حلاج

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب