پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار نهم: سیمین و نقد اجتماعی

گفتار نهم: سیمین و نقد اجتماعی

  سیمین در دوران جوانی به جریانی اجتماعی تعلق خاطر داشت که نقد اجتماعیِ نابرابری محور شعارهایش بود. دوقطبی توانگر در برابر تنگدست که از دوران مشروطه به بعد محور جریانهای سیاسی ایرانی بود و به زودی به ستون فقرات گفتمان چپ‌گرایان ایرانی تبدیل شد، در شعر سیمین نیز حضوری نمایان دارد. بر خلاف پروین که این مضمون را از پدران بنیانگذار گفتمان مشروطه وام گرفته و پیش از آلوده‌ شدنِ آن به گفتمان بلشویکی و مسخ شدن‌اش از آن بهره می‌جست، سیمین در زمانه‌ای زندگی می‌کرد که این دوقطبی دلالت سیاسی نمایان چپ‌گرایانه‌ای داشت و بنابراین کارکرد آن را باید به گرایش او به سوی سیاست چپ و شعارهای عدالت‌خواهانه‌اش قلمداد کرد. او نیز درست مثل نیما و شاعران «متعهد» به حزب و انشعابهایش، گاه داستانهایی زیبا و اشاره‌هایی انسان‌مدارانه را بی‌دلیل با این شعارهای سیاسی درآغشته و از ارزش هنری و ادبی‌شان کاسته است. نمونه‌اش را در شعر «خونبها» می‌بینیم:

مرکبی از توانگری مغرور       آفتی شد به جان طفلی خرد

 طفل در زیر چرخ سنگینش       جان به جان آفرین خویش سپرد

پدر و مادر فقیرش را         خلق از این ماجرا خبر دادند

آن دو بدبخت روزگار سیاه        شیون و آهو ناله سر دادند

مادر از جانگدازی آن داغ        بر سر نعش طفل رفت از هوش

خشک شد اشک دیدگان پدر       خیره در طفل ماند ،‌ لال و خموش

وان توانگر پیام داد چنین        که: به در شما دوا بخشم

غرق خون شد اگر چه طفل شما        غم چه دارید ؟ خون بها بخشم

وای از این سفلگان که اندیشند        زر به هر درد بی دواست،‌ دوا

زر به همراه داغ می بخشند        داغ را زر ، دوا کجاست، کجا ؟

بار اول،‌ جواب آن پیغام        بود پیدا که غیر عصیان نیست

لیک معلوم شد ضعیفان را       پنجه با زورمند، آسان نیست

عاقبت خون بها قبول افتاد       زانکه جز آن چه رفت، چاره نبود

که به رد عطیه و انعام        طفل را هستی دوباره نبود

روزی آن داغدیده مادر را        دوستی بی خبر ز یار و دیار

 فارغ از ماجرای محنت دوست       آمد از بهر پرسش و دیدار

نگهی خیره، هر طرف،‌ افکند       خانه را با گذشته کرد قیاس

با گلیمی اتاق زینت داشت        روی در بود پرده یی کرباس

در زوایای فقر، این ثروت        سخت در چشم زن بعید آمد

 نگهش زیرکانه می پرسید        کاین تجمل چسان پدید آمد؟

مادر داغدیده گفتی خواند        که چه پرسش به دیدگان زن است

 کرد دیوانه‌وار ناله و گفت        وای! ‌این خون بهای طفل من است

چنان که می‌بینیم اصل داستان که پیوند میان خونبهای کودک و خاطره‌ی مرگ اوست، زیبا و تاثیرگذار و رقت‌انگیز است. اما این هسته‌ی مرکزی با حشو و زوائدی از جنس شعارهای سیاسی شبه‌بلشویکی تزیین شده و آن را تا حدودی کژ و مژ کرده است. یعنی درست معلوم نیست توانگر بودن صاحب اسبی که کودک را کشته چه ربطی به ماجرا دارد، یا چرا مردی که با رضایت والدین کودک به ایشان خونبهایش را پرداخته، فقط به خاطر پولدار بودن به لحاظ اخلاقی سرزنش می‌شود.

تاکید مشابهی بر فقر که با عاطفه و ترحم انسانی چشمگیرتری در آمیخته در شعر «معلم و شاگرد» دیده می‌شود، انگار به واقع رخ داده و در تجربه‌ی معلمی سیمین ریشه داشته باشد و مضمون آن فقر یکی از شاگردانش است. مضمونی که صادقانه‌تر بیان شده است. سیمین شعرهای زیادی هم برای دختران کولی سروده و کمابیش در برخی با ایشان همذات‌پنداری کرده است:

فرجام تو شد ز گریه کوری، کولی       ترکید دلت ز تاب دوری، کولی

دیدیش همیشه رام و یک بار ببین        بد مستی اشتر صبوری، کولی

سیمین اصولا توجهی چشمگیر به مطرودان و حاشیه‌نشینان و طبقات آسیب‌پذیر داشته و شاید در میان شاعران معاصر به خاطر پرداختنِ واقع‌گرایانه و صادقانه به این گروه‌ها یگانه باشد. البته شعار دادن به اسم فقیران و مستضعفان و رنجبران از ابتدای دوران مشروطه تا به امروز گفتمان غالب جریانهای سیاسی‌ای بوده است که به بسیج نیروهای پرشمار مردمی با شعارهای عوامانه تمایل داشته‌اند. اما شعرهای سیمین به خصوص پس از دوران انقلاب به تدریج از شعار و فریب خالی می‌شود و به همدلی و دلسوزی‌ای مادرانه و موثر تبدیل می‌شود که طیفی وسیع از لایه‌های آسیب‌دیده‌ی اجتماعی را در دایره‌ی توجه خود قرار می‌دهد. جالب آن است که بیشتر این افراد زن هستند و سنخ‌های اجتماعیِ زنانه‌ی ستمدیدگی را نمایش می‌دهند. در میان این شعرها دیگر از تقابل توانگر/ تنگدست که با شماتت سیاسی ثروتمندان همراه بود اثری دیده نمی‌شود. چنان که در شعر «زن در قفس طلا» فرد ستمدیده زنی ثروتمند و اشرافی است که با همان تنگناهای اجتماعی زنان فرودست خویش دست به گریبان است. با این همه بیشتر این شخصیتها به نقشهای اجتماعی زنانه‌ی بدنام تعلق دارند. نمونه‌اش «رقاصه» است که توصیفی جاندار از این نقش به دست می‌دهد:

در دل میخانه سخت ولوله افتاد        دختر رقاص تا به رقص در آمد

 گیسوی زرین فشاند و دامن پر چین       از دل مستان ز شوق ، نعره برآمد

 نغمه‌ی موسیقی و به هم زدن جام        قهقهه و نعره در فضا به هم آمیخت

پیچ وخم آن تن لطیف پر از موج        آتش شوقی در آن گروه برانگیخت

لرزه‌ی شادی فکند بر تن مستان        جلوه‌ی آن سینه‌ی برهنه‌ی چون عاج

پولک زر بر پرند جامه‌ی او بود        پرتو خورشید صبح و برکه‌ی مواج

آن کمر همچو مار گرسنه پیچان       صافی و لغزنده همچو لجه‌ی سیماب

 ران فریبا ز چاک دامن شبرنگ       چون ز گریبان شب، سپیدی ی مهتاب

اما بعد از آن که توصیفی از رنج دختر رقاص به دست می‌دهد، به جای بسط دادن همان که تاثیرگذار هم هست. ناگهان میخانه را به دادگاهی برای محاکمه‌ی میخواران و دختر رقاص را به سخنگوی جنبش عدالت اجتماعی و زن‌گرایی رادیکال تبدیل می‌کند و به این ترتیب نیمه‌ی دوم شعر را به بیانیه‌ای سیاست‌زده و نادلچسب تبدیل می‌کند. مشابه همین داستان را در شعر «سرود نان» و «نغمه‌ی روسپی» می‌بینیم که اولی مطربی دوره‌گرد و دومی زنی تن‌فروش را تصویر می‌کنند. این دو شعر از ایراد مهلک شعرهایی مانند «رقاصه» کم و بیش رها هستند و با توصیف آنچه که هست و پرهیز از شعار دادن بیهوده ارزش هنری شعر را حفظ کرده‌اند.

ایرادی که همه‌ی شعرهای این سبک دارند خطایی منطقی و لغزشی فلسفی است که بارها و بارها تکرار می‌شود. به این شکل که نقدِ الگویی جامعه‌شناختی و نظمی نهادین که چه بسا ستمگرانه و نادرست هم باشد را به نکوهش از افراد و «من»ها در سطح روانشناختی فرو می‌کاهد. یعنی مثلا گناه ناشادمانی دختر رقاص را بر دوش میخواران بار می‌کند یا رنج تهیدستان و بینوایان را مقدمه‌ای می‌داند برای جهیدن به این نتیجه که اشراف و ثروتمندان موجوداتی بی‌اخلاق و پلید هستند.

این الگوی وصله و پینه کردن الگوهای اجتماعی یا شماتت اخلاقی در واقع تدبیری بوده که حزب بلشویک روس در ابتدای قرن بیستم برای از میان بردن طبقات نیرومند و مقاوم جامعه و چاپیدن اموالشان ابداع کرد و با تکیه بر آن ستمی هولناک و بی‌سابقه را بر قلمروی بسیار گسترده و مردمی بسیار پرشمار تحمیل کرد. این نکته غم‌انگیز است که همین شعارها در همان زمانی که جنایتها و ظلمهای بی‌سابقه‌ای را در سرزمینهای ایرانیِ تسخیر شده به دست بلشویک‌ها رقم می‌زدند، در ایران لقلقه‌ی زبان شاعران و سخنگویانی بوده که مانند نیما یا سیمین گاه بی‌استعداد و خودفروخته و گاه ادیب و هوشمند و خودبنیاد بود‌ه‌اند و با این همه خواه ناخواه در گناه این فاجعه به شکلی سهیم می‌شده‌اند.

سیمین تا میانسالی با این عارضه‌ی شایع میان روشنفکران و ادیبان چپ‌گرا دست به گریبان بود و تنها پس از انقلاب بود که از آن رست. بخش بزرگی از سروده‌های سیمین که بعد از انقلاب خلق شده، به نقدی اجتماعی می‌پردازند. نوعی همدلی و دلسوزی نسبت به مردمان و به ویژه کسانی که از جنگ و آشوب آسیب دیده‌اند در شعرهای این دوران موج می‌زند و جایگزین نقد اجتماعی شعارگونه‌ی دوران جوانی‌اش می‌شود. بسیاری از شعرهای این دوران به وصف جنگ و ویرانی‌های آن اختصاص یافته‌اند.

شلوار تا خورده دارد مردی که یک پا ندارد        خشم است و آتش نگاهش یعنی: تماشا ندارد

 رخساره می‌تابم از او اما به چشمم نشسته        بس نوجوان است و شاید از بیست بالا ندارد

بادا که چون من مبادا چل سال رنجش پس از این        خود گرچه رنج است بودن (بادا مبادا) ندارد

 تق تق کنان چوب دستش روی زمین می‌نهد مهر       با آنکه ثبت حضورش حاجت به امضا ندارد

  بر چهره سخت و خشکش پیدا خطوط ملال است       یعنی با کاهش تن  جانی شکیبا ندارد

 گویم که با مهربانی  خواهم شکیبایی از او        پندش دهم مادرانه گیرم که پروا ندارد

 رو می‌کنم  سوی او باز تا گفت وگویی کنم ساز        رفته است و خالی جایش  مردی که یک پا ندارد

سیمین برخی از چشم‌اندازها و رخدادها را با تاکید بر نقشی اجتماعی و مردی یا زنی که پیشه‌ای مشخص یا برچسبی هویت‌بخش دارد توصیف کرده است. آنجا که پای توصیف مردان در میان است، اغلب لحن حماسی است و در بسیاری از جاها رزمنده‌ها و جنگاوران مورد نظر هستند. اما حتا آنجا که چنین نیست هم لحن حماسی طنینی نمایان دارد. نمونه‌اش را در شعر «مرگ ناخدا» می‌بینیم:

شنیدم که کشتی به دریای ژرف       چو آزرده از خشم توفان شود

چو بر چهر دریای نیلوفری        شکن‌ها و چین‌ها نمایان شود،

برآید ز هر سوی موجی چو کوه        که شاید به کشتی شکست آورد،

گشاید ز هر گوشه گرداب کام        که شاید شکاری به دست آورد.

بپیچد چو زرینه مار آذرخش       دمی روشنایی زند آب را.

خروشنده تندر بدزدد ز بیم       ز دل ها توان و ز تن تاب را

ز دل برکشد هر کسی ناله‌ای،         برآید ز هر گوشه فریادها،

بیامیزد اندر دل تیره شب       به فریادها ناله‌ی بادها…

پس آنگاه کوشش کند ناخدای        که بر خستگان ناخدایی کند:

به دریا نهد زورق و ساز و برگ        کسان را بدان رهنمایی کند…

چو آسوده شد زآنچه بایست کرد،        به بالای کشتی رَوَد مردْوار-

بر آن سینه‌ی قهرمان دلیر        نشانهای مردانگی، استوار

فروغی در آن دیده‌ی دلپذیر،         سرودی به لبهای پر شور او…

دمی این چنین چون بر او بگذرد،        دل ژرف دریا شود گور او!

چو فردا به بام سپهر بلند         شود مهر، چون گوی زر، تابناک،

نویسد به پهنای دریا به زر        که: “دریا دلان را ز مردن چه باک؟…”

چنین است ایین مردانگی         که تا بود، این بود و جز این نبود

ز من برچنان قهرمانان سپاس!         ز من بر چنان ناخدایان درود!

نمونه‌ی دیگری از این شعرها که سیمین در آن با اشاره به کسی یا چیزی نتیجه‌ای اجتماعی را آماج کرده، شعر زیبا و شگفت‌انگیزی است با وزن غیرعادی اما خوشنواز که در آن نخست با دلتنگی از خری که در کودکی دیده بود یاد می‌کند و بعد از آن نتایجی اجتماعی می‌گیرد.

قطعا الاغ کودکی من مرده‌ست و نیز نسل و تبارش       وان آزمند لئیمی کان گونه می‌کشید به کارش

 کو آن دو چشم سرمه کشیده یال و دم به قاعده چیده       پالان سرخ اطلس و مخمل منگوله بند و حاشیه دارش

پیشانیش بلند و خضابی آراسته به مهره‌ی آبی       اسباب فخر بود و تجمل گاهی که می‌شدیم سوارش

اینک الاغ کودکی من روحش حلول کرده درین تن       زین پس نه تیزپوی و توسن در من شکسته پای فرارش

با چشم‌های سرمه کشیده با شرم در نگاه رمیده       من آن ستور رام خموشم با ذهن کند ساده نگارش

گرنیست مهره طوق که دارم پالان بدیل جامه شمارم       اسباب فخر هست و تجمل با این ستور و کارگزارش

بیگار گیر شوخ زمان دارد به سروریم بهانه        این پی گشاده جان و تنم را در راه پر ز خاره و خارش

اینک مرا نه من من او را این برده بار قهر عدو را       دیده‌ست عالمی که به خواری خم گشته پشت خسته ز بارش

آه این ستور کودکی من خو کرده با شقاوت دشمن        زنده‌ست در ضمیر نهانم؛ گیرم که مرده نسل و تبارش

اکنون بگو که آن دم فرخ در من دمد ز نو به تناسخ       آزاده‌وار جان شریفی آزادگی مدام شعارش

این شکل از نقد اجتماعی و این شیوه از نگریستن به پدیدارها و رخدادها به کلی با آنچه که در جناح حزبی عدالت‌خواهان می‌بینیم متفاوت است. چپ‌گرایانی که با دستاویز عدالت و نقد نابرابری و فقر در پی بسط دایره‌ی نفوذ قدرت همسایه‌ی شمالی به جنوب بودند، چهره‌ای مهم و تاثیرگذار به نام نیما یوشیج داشتند که نامش همچون نمادی در چرخه‌های تولید انبوهِ فرهنگ جایگیر شد و از این رو شاعران بعدی همگی ناگزیر شدند خویشتن را در تناسب و معمولا در پیوند با او تعریف کنند. نمونه‌اش سیمین بود که در میزگردی نیما را ستود و در موقعیتهای دیگری در برابر این دعوی که دنباله‌رو و شاگرد نیما بوده دم فرو بست و مخالفتی ابراز نکرد.[1] شاید بدان خاطر که رسانه‌ها و مطبوعات در آن دوران نیز مانند امروز در دست نیروهای چپ‌گرا بود که تقدسی برای نیما قایل بودند و هر نوع خدشه‌ای بر سیمای برساخته شده‌اش را بر نمی‌تابیدند و حتا در آنجا که محفلی بی‌موضع مثل مجله‌ی حافظ هم میزگردی برگزار می‌کرد، می‌بایست پروای رسانه‌های دیگر را داشت و لا به لای حرفها حتما گریزی زد و نیما را ستود.

از آنجا که نیما هم شعرهایی با مضمون نقد اجتماعی را به شعارگونه‌ترین شکل تولید می‌کرد، این محور میدانی است که امکان مقایسه‌ی میان هنر سیمین و معاصرانش را برایمان فراهم می‌آورد، و این مجال را می‌دهد تا هنر نیما و سیمین را با هم مقایسه کنیم و باور عمومیِ تاثیر پذیرفتن این از آن را به محک نقد آشنا سازیم. این را می‌دانیم که شعرهای اجتماعی و متعهدانه‌ی دوران جوانی سیمین در حال و هوایی رمانتیک سروده می‌شد و از همان جنسی بود که شاعران و نویسندگان چیره دست اروپایی در اواخر قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم آثاری فراوان در نظم و نثر درباره‌اش پدید آوردند. آثاری که شاید نامدارترین‌اش «بینوایان»ِ ‌ویکتور هوگو یا «فرانکشتینِ» ماری شلی باشد. در این سبک، همدلی و همدردی با مطرودانی که دزد، راهزن یا دیوانه هستند مضمون غالب است و معمولا دلایلی در توجیه جرم و گناهِ ایشان و تاکیدی بر سویه‌های انسانی و نیکِ بازمانده در ایشان دیده می‌شود. این امر حتا درباره‌ی شخصیتهایی تخیلی و هیولاوار مانند گوژپشت نتردام و فرانکشتین هم نمود دارد.

در ایران پروین و سیمین و نیما شعرهایی در این مضمون پدید آورده‌اند که می‌توان با مقایسه‌شان به نکاتی درباره‌شان پی برد. نخست شعر پروین را بخوانیم که از نظر زمانی بر بقیه تقدم دارد و در قالب کهن و آشنای ستودنِ عقلای مجانین سروده شده است:‌

گفت با زنجیر در زندان شبی دیوانه‌‌ای       عاقلان پیداست كز دیوانگان ترسیده‌‌اند

من بدین زنجیر ارزیدم كه بستندم به پای       كاش می‌‌پرسید كس ایشان به چه ارزیده‌‌اند

عاقلان با این كیاست عقل دوراندیش را        در ترازوی چو من دیوانه‌‌ای سنجیده‌‌اند

از برای دیدن من بارها گشتند جمع        عاقلند آری چو من دیوانه كمتر دیده‌‌اند

جمله را دیوانه نامیدم چو بگشودند در         گر بد است ایشان بدان نامم چرا نامیده‌‌اند؟

كرده‌‌اند از بیهُشی بر خواندن من خنده‌‌ها        خویش در هر مكان و هر قدم رقصیده‌‌اند

من یكی آیینه‌‌ام كاندر من این دیوانگان        خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده‌‌اند

آب صاف از جوی نوشیدم مرا خواندند پست       گرچه خود خون یتیم و پیرزن نوشیده‌‌اند

خالی از عقلند سرهایی كه سنگ ما شكست       این گناه از سنگ بود از من چرا رنجیده‌‌اند؟

به كه از من باز بستانند و زحمت كم كنند       غیراین زنجیر چیزی گر به من بخشیده‌‌اند

ما نمی‌‌پوشیم عیب خویش اما دیگران       عیبها دارند و جمله را پوشیده‌‌اند

ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان        دفتر و طومار ما را زآن سبب پیچیده‌‌اند

ما سبكباریم از لغزیدن ما چاره نیست       عاقلان با این گران سنگی چرا لغزیده‌‌اند؟

پروین در این شعر چهره‌ی مظلوم مورد نظرش را دیوانه‌ای زنجیری انتخاب کرده، و از زبان او نقدهایی اجتماعی را بیان کرده است. از نظر زمانی پس از او شعری از نیما قرار می‌گیرد که نیما در پای آن تاریخ «حمل 1303» را نهاده و «محبس» نام دارد. این شعر البته بیست سال دیرتر انتشار یافت و بعید نیست که در این تاریخ بازنوشته (یا حتا نوشته!) شده باشد. این شعر 69 بند سه مصراعی دارد. نیما زیر عوان شعر نوشته «به یادگار فقرای محبوس»، و متن آن چنین است:

در ته تنگ دخمه‌ای چون قفس       پنج کرّت چو کوفتند جرس

ناگهان شد گشاده در ظلمات        درِ تاریکِ کهنه‌ی محبس

در بر روشنایی شمعی        سر نهاده به زانوان جمعی

موی ژولیده، جامه‌ها پاره        همه بیچارگان بیکاره

بی خبراین یک از زن و فرزند        وآن دگر از ولایت آواره

این یکی را گنه که کم جنگید        وآن دگر را گنه که بد خندید

گنهِ این زِ بیمِ رفتنِ جان       در تکاپو فتادن از پی نان

گنه آن قدم نهادنِ کج        گنه این گشادگی دهان

این چنین‌شان عدالت فایق        کرده محکوم و مرگ را لایق

چار سرباز درچو بگشادند        غضب آلوده بردراِستادند

چشم‌هاشان به جستجو افتاد       تا که را حکم تازه‌ای دادند

از همه سوی، زمزمه برخاست       این یک اِستادن آن نشستن خواست

این گرفته ز دامنِ سرباز        وآن دهانش ز روی حیرت باز

چند تن سر برآسمان گویان:        ای خداوند داوری پرداز

این به گریه: گرسنه فرزندم       وآن به ناله، چگونه در بندم

بانک برزد، عبوس سربازی        تند خویی مهیب آوازی

کای «کرَم» نوبت تو آمده‌ست        با سرو زلف خود مکن بازی

گفت سرباز دومی که: سزاست        مرگ هر آدمی که هرزه‌دراست

سومی گفت: کاین خیانتکار        خواب رفته‌ست یا به فکر فرار

چارمین ناگشاده لب نگران        کنج آن تنگ دخمه‌ی بس تار

جَست از جا جوانِ ناکامی        تیره چهری، ضعیف اندامی

سراو بسته و خراشیده        زِ همش سرخ جامه پاشیده

نه کلاهی نه کفشی و نه کمر         موی آشفته نا تراشیده

این برهنه ز آفت قانون        گنهش بود از شماره برون

وانکه او را برهنه کرده چنین       کج نهاده کله نشسته کمین

همچو دزدی که نان ازاو ببرد       کُند انگشتری به دست و نگین

حافظِ داد خانه بود و دیار         این فقیر زبون خیانتکار

سال ها خواجه زاده را بنده        به ادب سر به زیر افکنده

عمر با مسکنت به سر برده         نا امید از زمانِ آینده

گنهش در سرشت هیچ نبود        جز به فرمان خواجه زاده سجود

این هم از احتیاج انسانی‌ست       تا که انسان گرسنه‌ی نانی‌ست

همه‌اش عجز و سُست بنیادی        همه‌اش ذلت و پریشانی‌ست

گر نبود احتیاج، غم به کجا        سجده کردن کجا، کَرَم به کجا

این کَرَم بی زن و دو دختر داشت        که یکی را خیال شوهر داشت

دیگری تازه ره فتاده ولی        رزقشان از کجا میسّر داشت

می شدی ماه‌ها ز غرّه به سلخ       روز هر روز او فزون‌تر تلخ

نه بساطی نه مایه یی نه کسی        هردمی دردلِ جوان هوسی

بارها سر برآسمان می‌گفت         ای خدا پس کجاست دادرسی

گر تویی رزق بخش و بنده نواز        پس کی اند این خسان دست دراز؟

آخر این ماهم ای خدای نعیم        بنده‌ی بینوای خوان توایم

رحم کن گر مرا گناهی هست        رحم بر این به ره فتاده یتیم

ناگهان لیک تنگسالی شد       سال هر لحظه‌اش وبالی شد

کار نایاب و کارفرما کم        مزد کم مشکلات بگشا کم

چند مالک به ده خوش و دگران         گر چه برنا ولیک برنا کم

پی رزق از غم عیال فقیر       بود در موسم جوانی پیر

بود آیا ترحمّی از پی       ز آسمان یا زخواجه‌زاده‌ی وی

کور را امتیاز و بینایی        بی خبر را ملال هی هی هی

آن که افتد کسش نگیرد دست        کافرست او وگر خدای پرست

آنچه در زیر این سپهر کبود        این پدر دید از خود او بود

تا که مظلوم سست وافتاده ست        شوَدش از کجا میسر سود

گر کَرَم در زمانه جانی داشت         از ره کوشش نهانی داشت

بینوا در زمانه گر کوشد       شیر پستانِ شیر را دوشد

پاکی و راستی وترس خداست        که از آن ها بلا همی‌جوشد

گنه ست این نه کار خیر و صواب        گفت با خود کَرَم ز روی عتاب

اندرین کار عقل می‌خندد       که خیالی دو دست من بندد

به خدایی که آسمان افراشت        خود او نیز هیچ نپسندد

که من و بچه‌ام گرسنه به خُم         خواجه را کیل‌ها بود گندم

باری این مسحق گندم‌ها         چابک و بهترین مردم‌ها

به نهان هرشبی به خانه کشید        یک منی دومنی از آن خم ها

برد زین گونه سودها چندان       که بجوشیدش آرزوی نهان

طالع نیک چون فراز شود         آرزو هر دمی دراز شود

بی نیازی چو یافت خواست کَرَم        بیشتر نیز بی نیاز شود

صاحب یک دو گز زمین گردد        وندران خانه‌اش نوین گردد

تازه نو کرده بود جامه به تن        تازه گاوی به خانه کرده رسن

گوشواره خریدی و جوراب        ارغوانی کلاه و پیراهن

آرزو داشت شوی دختر خویش       پسری را که داشت پنجه‌ی میش

آرزو داشت آرزوهایی       که نزاید مگر ز برنایی

باشدش نو عروس زیبایی        شوخ چشمی کشیده بالایی

لیک ناگه فکند شومی بخت        با همه آرزو به حبسش سخت

دست بر سر فکنده به زیر        چشم‌ها خیره بینوای فقیر

کَرَم استاده بود پیش قضات        پنج قاضیّ لب پر از تکفیر

پیر و برنا نشان کید و ریا        کج نهاده کله دراز قبا

روی کرسی نشسته چهره عبوس         نگران چشمشان چو چشم خروس

چند میز از کتاب و دفتر پیش        لیک هر پنج تن فسوس فسوس

بود شاگردشان ز بس تبلیس       روح بد کار حضرت ابلیس

داد از ایشان یکی ز غیظ ندا       به کَرَم از تو دور مانده حیا

مرد با این همه گنهکاری        شرمی آخر ز بندگان خدا

فاش دزدی کنی زمردم وباز        می‌دهی پاسخ ای زبان دراز

اندر این دم زپرده سربازی        به در آمد بگفت با قاضی

من چو این مرد کس ندیدستم        که کند بد ولی ز بد راضی

گفت قاضی: چه گفت خواجه ترا         گفت: توقیف گاو و فرش و سرا

مضطرب از شنیدن توقیف        گفت قضاوت را کَرَم که: ضعیف

وقف گردیده ی خدایی هست        وقف بخت من‌ست و بس به ردیف

همه گفتند : در طریق سزا        هر گنه راست یک سزای جدا

آه سردی ز دل کشید کَرَم        ای خدا من گناهکار توام

یا عدالتگری که می خواهد       بکنَد ژنده جامه ام زبرم

من و یک گاو یک دریده نمد        ای خدا این رواست خواجه برد

زین خیالات خفته و مدهوش        آمدی آن فقیر مرد بجوش

راست استاده بر در آن سرباز        پنج قاضی قلم به دست و خموش

دل و احساس و رحم داده طلاق         می نوشتند شرح استنطاق

مرد آخر به کار خویش مناز        گفت آهسته با کَرَم سرباز

یک دمک شرم کن، زبان در کش        تا نباشد زمان حبس دراز

داد پاسخ بدو: ترا چه خبر         بی خبر را چه غم ز درد و خطر

پس به بانک رسا بگفت کَرَم         سزد ار پیرهن به تن بدرم

به خدا این نوشته ها ظلم ست         بیگناه ست پای تا به سرم

مرد خاموش گفت وی را تند        قاضی در نوشتن خود کند

نگران دیگری به استحقار         ورق و خامه بر نهاده کنار

سه دگر چشم ها دریده یکی        گفت از آنان که هر خیانتکار

بی گناه ست چون تو سرتا پا        استغانه طلب کند ز خدا

گفت وب را کَرَم به لحن حزین:         گر بگردید در تمام زمین

نیست نزدیک تر به سوی خدا         راه مظلوم وناله ی مسکین

رحمی آخر که رحم بر مظلوم       پس بگرداند آفت مشئوم

کرد قاضی بر او بلند خطاب       به گنهکار رحم نیست صواب

گوش کن،شرم دار، پاسخ ده        ور نه افزایدت بسی به عذاب

چه ترا هست؟ چند خانه تراست؟         هر یکی را چه حال و جای کجاست

ناله های کَرَم هدر رفته        خون گرمش ز دل به سر رفته

دست ها رو به آسمان افراشت       بانک بر زد ز جا به در رفته

ای خدا گر نه ای دروغ و فسون       داوری کن در این میان اکنون

سرّ مخلوق را تو خوانایی        به همه کارها توانایی

رزق دادی گرسنگی دادی        بنگر آخر ز روی دانایی

رزق جستن اگر گنهکاری ست        کیست آن کس که از گنه عاری ست

تنگی دست بود و قحطی و بیم        باد کرده شکم به خنده لئیم

باز مانده دهان بچه یتیم        من گنهکارم ای خدای رحیم

که نجستم فزون تر از حق خویش       یا که آن خواجه ی لئامت کیش

گفت سرباز با تبسم سرد       شورشی نیز هست این سره مرد

شد ز پرده برون و مغلطه ئی       پر تمسخر به قاضیان رو کرد

آن همی کرد چهره تند و عبوس        واین همی گفت: حیف ، حیف ، افسوس

بگریزد چو طالع از هر سو        بینوا را خطایی آرد رو

دزد گردد دروغ بپسندد        شورشی گردد وخیانت جو

آه از سادگی بگفت یکی        هم از او هست آفت فلکی

گفت بر خود کَرَم گرفته و تار       ساده ام یا به بخت نحس دچار

شورشی یا که دزد راهزنم        در کسی ننگرم به استحقار

روی بر بی گنه دژم نکنم         با همه سادگی ستم نکنم

گر شما پاک بین و دادگرید        به دو طفل یتیم من نگرید

خوب سنجش کنید کار مرا       گر به عقل از من و زمانه سرید

چیست آخر گنه ، خیانت چیست       گفت قاضی: دو رویی و دزدیست

بشکفتند فاتحانه و شاد       همه زین پاسخی که قاضی داد

مرحبا مرحبا بر او گفتند        که شکستی خیال این شیاد

هر یکی شان به خود همی‌بالید        کَرَم از زیر لب همی‌نالید

فکر شوریده چشم ها دوّار       به کمر دست و پشت بر دیوار

می فشارید روی خویش بهم:       آه این قاضیان عدل شعار

که چنین خصم قتل و تاراجند        دام راه ضعیف و محتاجند

بیشترشان اگر چه هشیارند       به هزاران مرض گرفتارند

گره از کار ما گشایند اگر         گوش بدهندمان و بگذارند

لب ما ای دریغ بسته شده        دل ما در فشار خسته شده

رحم، تقوا ز راه یکسوتر       حبس بازا بکش مرا در بر

سوختم بس ز درد و دم نزدم       آتش افزود از دلم تا سر

روحم آزاد و تن به بندگی ست       مرگ آخر بیا چه زندگی ست

دوست دارم مراست نیز ادراک        چند بیم نگارها چالاک

سرخ پیراهنان دست به دست        جیب من خالی و دل من چاک

دست من بسته پای من بسته        دائمأ از آرزوی من خسته

ای طبیعت منت نه یک پسرم        که هوس ها فکنده ای به سرم

این همه نقش های دلکش را        چون ببینم چگونه در گذرم

حسرت و یأس اگر حیات من‌ست       خوش تر از آن مرا ممات من‌ست

با خود اینگونه گرم زمزمه بود        محکمه آنچنان به همهمه بود

بود چندان سخن ز شورشیان        کانچه می‌شد زیاد محکمه بود

بانگ بر زد یکی که: صحبت بس        در حق او نبرده شکّی کس

نگران بر کَرَم همه مغرور        باز پرسید یک تنش کز دور

به نهان زیر لب چه می گویی        داد پاسخ کَرَم حکایت زور

شکوه ها می کنم ز سختی خود        ناله از فقر و تیره بختی خود

فقر را چون میانه افکندید        دست مارا از چه رو همی بندید

گر پسندیده نیست گرسنگی        حالیا بر خیال ما خندید

مصلحت نیست این نه دادگری        این دو رویی بود ستیزه گری

این چه کیدی‌ست، این چه خیره‌سریست        کآشکارا به نام دادگری ست

ضرر کارگر به حبس و عذاب        ضرر عالام ست اگر ضرری‌ست

گر خیانت دورویی ودزدی ست        این دو رویی چرا خیانت نیست

این سخن ها چو آبدار آمد         همه را سخت ناگوار آمد

خشمگین چهره ها کشیده بهم        دل قضات بی قرار آمد

بانگ بر زد یکی: زبان در کش        لال شو گمره سرکش

داد آن یک ندا : چه زمزمه‌ست        چشم بگشا بساط محکمه‌ست

و این بیفزود قاضی دیگر         کور اینجا دو دیده‌ی همه‌ست

پیش قانون ره مشاجره نیست        دزد را حق این مناظره نیست

آه کَرَم کشید بلند         گفت: زیبد مرا هزار گزند

آنچه گویید من بتر زانم         به زمانه نباشدم مانند

تا من اینگونه زار و محتاجم        در خور هر ستیز و تاراجم

کارگر تا تهی کف ست وذلیل        هوس زورگوی و رأی بخیل

نام قانون به خود همی بندند        شود از محکمه بر او تحمیل

برود بر فلک وگر ،به زمین        باید از ضعف خود کند تمکین

همه مهبوت و چهره گویی مست        یک تن از آن میانه خامه به دست

به کَرَم داد از عتاب ندا        به شمار آنچه داری،آنچه که هست

لیک آن بینوا که بیمش بود        با همه بیم خود چو آتش بود

تا به تن جان و جان من بر جاست        نشمرم گفت هر آنچه مرا ست

مال من نیست آنچه من دارم         مال دو بی گنه یتیم خداست

من اگر خائنم و گر گمراه         آن دو طفل یتیم را چه گناه

گفت: قاضی اگر تو خون باری        بشمری مال یا که نشماری

کار خود محکمه بَرَد پایان         بدهد کیفر گناهکاری

میل تو نیست ،میل قانون ست        پیش قانون تمرّد افسون ست

وای بر من اگر که اسم برم        حق دو بی گناه را شمرم

خانه ئی در شکسته مزرعه‌ای         باشد ارثی رسیده از پدرم

چشم هایش همیشه در دوران         آن مهین زبده مرد کارگران

گر چه زو ده سئوال شد افزون         دید در التهاب خاطر و خون

قامت ژنده پوش دختر خویش        گیسوان بر فشانده رخ گلگون

خواب می دید یا ز شور خیال         دید او را زغم پریشان حال

همی گرید از فراق پدر         و آن سوی دهکده ز خانه بدر

بر سر راه مزرعه می دید         دگری آن دو ساله بی مادر

که به بازی و خشگه نان به دهن         بی خبر خنده می زند به چمن

زین تماشا، دل پدر شد ریش         مِهر جنبید و لرزه زد برخویش

روی بر آسمان به خود نالید         ای خدا هر دو طفل خیراندیش

بنده ات هر دو بی گنهند         بی کسند و فتاده روی رهند

وای برمن چه می کنم اینجا         از چه می ترسم ،از چه کس ،زکجا

راست استادن و اطاعت من        چه گشایش در آن بود چه رجا

پیش این مفت خوارگان ز ستم        نکند مرد پشت خود را خم

چند گامی برفت و باز استاد         چشم دیوانه وار ولب بگشاد

آتش از دل ز لب برون می ریخت        قاضی ئی زد ز قاضیان فریاد

مرد،دیوانه ئی، چه می گویی         از خیالات خود چه می جویی

آمد از پرده پیر سربازی         گفت با او به خشم قاضی

بِبریدش که در خور حبس‌ست        گفت او را کَرَم منم راضی

بکشید احترامتان نکنم         سجده بر یک کدامتان نکنم

همه دزدید ولیک ظاهر ساز        ظاهرأ جمله داوری پرداز

به نهان جامه از گدا بکنید         تو هم ای کیسه خالی، ای سرباز

داشتی گر ز سرّ کار خبر         نبُدت بندگی و ژنده به بر

رنگش از رُخ ز جوش و یأس پرید        هیچ نشناختی سیه ز سفید

سایه‌ای بود عالم از برِ او         واندر آن سایه نه مفر نه امید

ای خدا انتقام ما تو بکش         پرده از هر کدام ما تو بکش

مات استاده بود آن سرباز         پنج قضات زمزمه پرداز

کَرَم از غم خدا گویان         گفت قاضی که : نشود آواز

از تو دزدی، خدای گفت کَرَم         تا مرا کار دزدی ست چه غم.

در میان شعرهای موزون و مقفی نیما، «محبس» یکی از بهترین و روان‌ترین سروده‌هایش محسوب می‌شود. به همین خاطر سنجه‌ای خوب برای ارزیابی مهارت و توانایی شاعری نیما به دست می‌دهد و به خصوص از این نظر اهمیت دارد که می‌توان به کمک آن دعویِ تاثیرپذیری سیمین و فروغ از نیما را ارزیابی کرد. یعنی دید که آیا کیفیت و محتوا و چیره‌دستی شاعرانه نیما در حدی بوده که بتواند سرمشق و دستمایه‌ی تقلید و الهام سیمین و فروغ قلمداد شود، یا چنین نبوده و چنین دعوی‌ای از سوی فروغ یا دیگران بنا به مصلحتی ابراز شده است.

این شعر نیما، که باز تاکید می‌کنم یکی از کم‌غلط‌ترین و شیواترین و روان‌ترین سروده‌های موزون و مقفای اوست، همچنان در سپهر ادب پارسی بسیار سست و بی‌مایه می‌نماید. در واقع ارزیابی‌ام از سستی ابیات او به قدری تند و تیز و داوری‌ام درباره‌ی این اثر به قدری خوارشمارانه‌ است که حدس می‌زنم هیچ یک از خوانندگان این متن کل بیتهای شعر نیما را نمی‌خوانند و از این رو به ناگزیر محتوایش را به دست می‌دهم. داستانی که نیما تعریف می‌کند بسیار ساده است. در زندانی کسی به نام کَرَم گرفتار است که دزدی کرده و غله‌ی مرد توانگری را می‌دزدیده و پس از این که اوضاعش روبراه شده و به نان و نوایی رسیده می‌خواسته با ادامه‌ی این کار و انباشتن پول دزدی‌ خانه‌ی تازه‌ای بخرد. اما بعد رسوا و زندانی می‌شود. بعد هم محاکمه می‌شود و در دادگاه شعارهایی بلشویکی می‌دهد و همه‌ی مالکان را به دزدی متهم می‌کند و در نهایت محکوم می‌شود. صحنه‌آرایی‌ها و شخصیت‌پردازی‌ها بسیار سست و ضعیف است. چنان که مثلا شمار قاضیانی که در دادگاه حضور دارند پنج نفر است و این ترکیب تا جایی که دیده‌ام در هیچ نظام دادگستری‌ای وجود نداشته است.

نیما بی‌شک در تاریخی پس از فروردین 1303 این شعر را سروده، اما حدس من آن است که این تاریخ جعلی باشد و شعر در همان حدود زمان انتشارش در نشریات حزب توده در اواخر دهه‌ی 1320 سروده شده باشد. اما دلیل این که چنین تاریخی را بر پیشانی دارد، به نظرم آن است که نیما در سرودن آن آشکارا تحت تاثیر ابوالقاسم لاهوتی بوده که در سال 1303 شعری شعارگونه و سیاسی با اسمِ زمختِ «در فابریک سرمایه‌داران» می‌سراید. این شعر در زمانی سروده شد که نظام استالینی به قتل و غارت پردامنه‌ی ایرانیان صنعتگر در قلمرو سغد و خوارزم و مرو کمر بسته بود و لاهوتی که گماشته‌ی فرهنگی نظام کمونیستی بود از غارت اموال دیگران و دزدی علنی اموال خصوصی سرمایه‌داران دفاع می‌کرد. اثر لاهوتی ارزش ادبی ندارد و بیانیه‌ای حزبی است با محتوایی غیراخلاقی و حتا ضداخلاقی که ستمی پردامنه و آسیبی اجتماعی را تبلیغ و توجیه می‌کند. تردیدی نیست که لاهوتی در آن زمان که مقیم ازبکستان بود شعر «محبس» نیما را نخوانده، اما به احتمال زیاد نیما شعر لاهوتی را خوانده، چون این اشعار در دامنه‌ای وسیع به دست کمونیستهای ایرانی در کشور منتشر می‌شده‌اند. از این رو حدس من آن است که با الهام از آن و در همان قالب بعدتر شعری سروده و چون می‌خواسته بگوید بر لاهوتی تقدم داشته و از او وام نگرفته، «حمل 1303» یعنی چند ماه قبل از انتشار شعر لاهوتی را پای شعرش نوشته تا بر او دعوی تقدم داشته باشد، و این الگویی که درباره‌ی تاریخ‌نویسی بر بسیاری از اشعار دیگرش هم دیده می‌شود.

این شعر 2325 کلمه و 207 بیت دارد و به قدری حشو و تکرارهای بی‌مورد و توصیفهای ناهموار دارد که در عمل به متنی غیرقابل‌خواندن تبدیل شده است. این را به خصوص وقتی بهتر می‌توان دریافت که به شعر پروین بنگریم و ببینیم که او مضمونها و معناهایی پرشمارتر و غنی‌تر را در همین بافت با سیزده بیت و 187 کلمه گفته است. این دو شعر را می‌توان با شعر «جیب‌بر» از سیمین مقایسه کرد که 24 بیت و 259 کلمه دارد:

هیچ دانی ز چه در زندانم؟         دست در جیب جوانی بردم

 ناز شستی نه به چنگ آورده          ناگهان سیلی ی سختی خوردم

من ندانم که پدر کیست مرا        یا کجا دیده گشودم به جهان

 که مرا زاد و که پرورد چنین        سر پستان که بردم به دهان

 هرگز این گونه‌ی زردی که مراست          لذت بوسه ی مادر نچشید

پدری، در همه‌ی عمر، مرا          دستی از عاطفه بر سر نکشید

 کس، به غمخواری، بیدار نماند          بر سر بستر بیماری من

بی تمنایی و بی پاداشی         کس نکوشید پی یاری من

گاه لرزیده‌ام از سردی دی         گاه نالیده‌ام از گرمی تیر

خفته‌ام گرسنه با حسرت نان        گوشه‌ی مسجد و بر کهنه حصیر

گاهگاهی که کسی دستی برد          بر بناگوش من و چانه‌ی من

 داشتم چشم، که آماده شود         نوبتی شام شبی خانه‌ی من

 لیک آن پست‌ که با جام تنم         می‌رهید از عطش سوزانی

 نه چنان همت والایی داشت          که مرا سیر کند با نانی

با همه بی سر و سامانی خویش          باز چندین هنر آموخته‌ام

 نرم و آرام ز جیب دگران         بردن سیم و زر آموخته‌ام

نیک آموخته‌ام کز سر راه          ته سیگار چه‌سان بردارم

 تلخی دود چشیدم چو از او          نرم در جیب کسان بگذارم

 یا به تیغی که به دستم افتد         جامه‌ی تازه‌ی طفلان بدرم

یا کمین کرده و از بار فروش         سیب سرخی به غنیمت ببرم

با همه چابکی اینک، افسوس          دیرگاهی است که در زندانم

بی خبر از غم ناکامی خویش         روز و شب هم‌نفس رندانم

 شادم از اینکه مرا ارزش آن          هست در مکتب یاران دگر

که بدان طرفه هنرها که مراست        بفزایند هزاران دگر

چنین می‌نماید که سیمین شعر نیما را دیده یا دست کم با مضمون چپ‌گرایانه‌ای که «محبس» در آن تولید شده، آشنایی داشته باشد. با این همه شعرش واگرایی نمایانی را نسبت به شعر نیما نشان می‌دهد. سیمین بر خلاف نیما از خودِ دزدی که به هر صورت کرداری ناشایست و غیراخلاقی است دفاع نمی‌کند، بر خلاف نیما که همه چیز را به پلیدی و پلشتی سرمایه‌داران و مالکان مربوط می‌کند، در پی ریشه‌های اجتماعی برای سقوط اخلاقی جیب‌بر می‌گردد، و تصویری که از او به دست می‌دهد دوست داشتنی، حماسی، یا ستودنی نیست، هرچند همدردی را بر می‌انگیزد. بافت کلام او به سخن پروین شباهتی چشمگیر دارد، اما هم در تصویرپردازی و هم در نتیجه‌گیری از قالب سخن گفتن از زبان عقلای مجانین فاصله گرفته و فضایی به کلی نو را خلق کرده که البته در آثار رمانتیک‌ها پیشینه‌ی دیرپایی داشته، اما در شعر پارسی رایج نبوده است.

کنار هم نهادن این شعرها در ضمن این فرصت را فراهم می‌آورد تا توانایی شاعری و چیره‌دستی پروین و نیما و سیمین را با هم مقایسه کنیم و معیاری برای داوری به دست بیاوریم و دریابیم که اصولا امکان داشته شعری مانند آنچه سیمین ستوده از شعری شبیه به تولیدی نیما تاثیرپذیرفته باشد، یا نه!

 

 

  1. بهبهانی، 1387: 29-34.

 

 

ادامه مطلب: بخش سوم: فروغ فرخزاد – گفتار نخست: زندگینامه‌ی فروغ

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب