پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار هشتم: مومیایی‌‌‌‌‌‌های آریایی: نگاهی مقایسه‌‌‌‌‌‌ای

گفتار هشتم: مومیایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های آریایی، نگاهی مقایسه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای

طی تاریخ شش تمدن بر کره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمین تکامل یافته، و تا جایی که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم در همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی برای مومیاگری ابداع شده است. مصر بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شک در این زمینه پیشگام است و افراطی. یعنی هم به خاطر اقلیم خشک و گرمش (در کنار آمریکا) زودتر از بقیه فنون مومیاگری را ابداع کرده، و هم (فراتر از پنج تمدن دیگر) آن را به هسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مرکزی تمدن خویش بدل ساخته است. با این حال در ایران و چین و اروپا و دو تمدن آمریکایی هم مومیاگری وجود داشته است. از این رو پرسش از شکل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های گوناگونِ پیکربندی مومیاگری را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان طرح کرد، و همچنین به شکلی مقایسه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای این تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را بر این محور با هم مقایسه کرد. در این گفتار بحث من بر مومیایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ایرانی متمرکز است و از بحث مفصل مومیایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها در سایر تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها در می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذرم.

ایران زمین از نظر اقلیمی تنوعی چشمگیر دارد و به ویژه نواحی حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای این تمدن در شمال و شرق که خاستگاه نژاد آریایی بوده، اقلیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی بسیار سرد و بسیار خشک را شامل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. به همین خاطر مومیایی شدن طبیعی در تمدن ایرانی هم از دیرباز رخ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داده و نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی فراوان از آن در دست داریم. یک رده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مشهور از مومیایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های طبیعی ایران، که ویژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی این حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تمدنی هستند، «مردان نمکی» هستند که از فرو افتادن جسدی در معدن نمک پدید آمده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. مثلا در معدن نمک چهرآباد هم هشت مومیایی طبیعی پیدا شده که دست کم سه تایشان در دوران هخامنشی و حدود سال ۳۰۰۰ (۴۰۰ پ.م) می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زیسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند.[1]

از همین دوران هخامنشی مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از گورهای دست نخورده و بسیار غنی در منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جنوب سیبری کشف شده که بخشی از استان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های سکائیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی کشور پارس محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. در میان اینها دو مومیایی طبیعی کشف شده که آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نژاد هستند و یکی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان مردی است که بر سینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش نقش شیردالی خالکوبی شده و در سال ۵۳۰۸ (۱۳۰۸ خ/ ۱۹۲۹م.) جسدش کشف شد. در سال ۵۳۷۲ (۱۳۷۲خ/ ۱۹۹۳م.) زنی هم در همان محدوده پیدا شد که ملکه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی یخی لقب گرفت و او نیز خالکوبی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی بر بازو داشت. این مومیایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها به قبایل ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تبار سکا تعلق داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند.[2]

در سال ۵۳۷۲ (۱۳۷۲خ/ ۱۹۹۳م.) هم در کوهستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های آلتایی هم در منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پازیریک گوری مربوط به دوران هخامنشی کشف شده که در آن بانویی نجیبزاده به همراه گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای دفن شده است. این بانو و قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که وی بدان تعلق داشته اصل و تباری آریایی داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و این هم با توجه به جسد مومیایی شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زن آشکار است و هم بر مبنای هنرِ منعکس شده در هدایای تدفینیِ همراهش. جالب آن که در این گور شش اسب هم دفن شده بودند که به خاطر راه یافتن آب باران به درون گور و یخ بستن آن برای دو هزاره جسدهایشان به طور طبیعی حفظ شده و به روزگار ما رسیده است. از جسد این اسبان بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید که برای نهاده شدن در گور بانویشان قربانی شده و با ضربه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای به سرشان کشته شده بودند و در ضمن موجوداتی ارجمند و مهم قلمداد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، چون با پوششها و آرایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی گرانبها آراسته شده بودند.[3]

بانوی مومیایی یارشهر (شیائو هِه) به همراه کیسه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی چرمی و یک شانه و آلت نره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مصنوعی چوبی، سال ۱۴۲۰ (۱۹۸۰ پ.م)

شگفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انگیز آن است که بزرگترین بایگانی مومیایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تباران آریایی نه در پهنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مرکزی ایران‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زمین، که در قلمرو ترکستان و ختای و ختن کشف شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. این منطقه بخشی از زادگاه باستانی نژاد آریایی بوده و تا هزار سال پیش همچنان جمعیت سکاها و تخاری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها در آن بر زردپوستان برتری داشته است. در این منطقه نزدیک به دویست مومیایی پیدا شده که تقریبا همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان در حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی صحرای تاریم به خاک سپرده شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. این آثار کهنتر از نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های یافته شده در ایران هستند و قدمت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان به ۱۴۰۰ (۲۰۰۰ پ.م) بازمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردد. این پیکرها در قایق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های واژگونه دفن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و در کنار گورشان ستون چوبی بلندی برافراشته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده است. تحلیل هاپلوگروه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ژنتیکی این جسدها نشان داده که همگی شاخص R1a را بر کروموزوم Y خود دارند و بنابراین بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تردید آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نژاد بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. در متون علمی رسمی و برچسب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های موزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها البته هراسی از اسم ایران و تابویی درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نام آریایی وجود دارد. به همین خاطر این آثار با کلمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مهمل «نژاد شبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اروپایی غرب آسیا» برچسب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زنند.[4]

ملکه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی یارشهر (شیائوهِه)، ترکستان، سال ۱۴۰۰ (۲۰۰۰ پ.م)

مومیایی زن موسوم به «زیبای لولان»، لوپ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نور در ترکستان، سال ۱۶۰۰ (۱۸۰۰ پ.م)

تمام نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مومیایی کهنی که در پهنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تمدن ایرانی کشف شده، به ایران شرقی و آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تبارها مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، و این جای شگفتی دارد. چون ایران غربی بوده که با تمدن مصری همسایه بوده و در آن منطقه جز تک و توک امیران محلی فلسطینی و فنیقی، کسی را سراغ نداریم که مومیایی شده باشد، و آنها هم بنا به سنت مصری مومیایی شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و در تابوت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی با سبک مصری تدفین شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و این نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که سنت مومیاگری بومی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای در ایران غربی و میان جمعیت قفقازی یا سامی آن منطقه وجود نداشته است.

بر این مبنا برای بازشناسی آیین مومیایی در ایران، باید به اسناد و شواهد ایران شرقی و به ویژه میراث بازمانده از سکاها نگریست. سکاها و تخاری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها که خاستگاه جغرافیایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان ترکستان و ختای و ختن و نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی غربی کشور چین کنونی بوده، بخشی مهم و تعیین کننده از تاریخ و هویت ایرانی را برساخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و طولانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین سلسله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی شاهنشاهان ایرانی یعنی اشکانیان از ایشان برآمده است.

اساطیر سکاها پهلوانی نامدار و مدافع سرزمین آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ را در گرانیگاه معنایی خود دارد، و این همان است که در روایتهای آغازین اوستایی گرشاسپ و در حماسه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های قرون بعدی رستم خوانده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده است. شگفت آن که در داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مربوط به هردوی اینان اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های روشنی به مومیاگری می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم که اغلب نادیده انگاشته شده و وارسی ناشده باقی مانده است.

ردپای اسطوره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های پهلوانی مربوط به سکاها را در دورانهای بسیار کهن و قرنها پیش از ظهور هخامنشیان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان در منابع اوستایی و سانسکریت بازجست. یکی از داستانها که در زبان پارسی دری هم باقی مانده و به صورت استخوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندی کتاب گرشاسپ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه و روایتهای آخرالزمانی دین زرتشتی هم درآمده، ماجرای گرشاسپ است که احتمالا بازمانده از داستانهای سکاهای هوم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوار بوده است.

نام گرشاسپ پهلوان را نخستین بار در اوستا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم و این به بخش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های کهن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر یشت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود که منظوم هستند و در فاصله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قرن شانزدهم تا دوازدهم پ.م در ایران شرقی سروده شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. گرشاسپ گذشته از وامی که به داستانهای رستم و نریمان در شاهنامه سپرده، به صورت پهلوانی مجزا هم تا سه هزار سال بعد ارج و اعتبار داشته و گرشاسپ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اسدی توسی که بر زندگی او تمرکز کرده، یک نسل پس از فردوسی سروده شده است.

در روایت گرشاسپ چند نکته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جالب هست که بر مبنایش چند حدس جسورانه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان زد.

نخست: گرشاسپ پهلوانی فرهمند بوده و با جمشید پیوند داشته است و پنجمین زاده از پشت اوست. او همچنین در سنت دینی وابسته به جمشید خصلتی دینی و مقدس هم دارد، طوری که پس از مرگ جمشید یکی از سه بهره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی فره وی به گرشاسپ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد.[5]

دوم: به گزارش اسدی توسی، گرشاسپ در زمان ضحاک پهلوانی نیرومند بوده و از او گسسته و به فریدون پیوسته و به همراه کاوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آهنگر فرماندهی سپاهیان فریدون را بر عهده داشته است. این دو نماینده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اقوام شورشی ایران غربی و شرقی هستند که بر حاکمیت ضحاک طغیان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند. در «تاریخ سیستان» هم چنین روایتی را داریم با این تفاوت که به جای گرشاسپ لقبش نریمان همچون اسم پهلوانی مستقل آمده است.[6]

سوم: دشمنی گرشاسپ و ضحاک جنبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای آخرالزمانی پیدا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. چنان که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویند ضحاک در دماوند در بند کشیده شد و تا پایان زمان زنده است و رها می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردد و دنیا را به تباهی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشد، و تنها گرشاسپ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند او را از بین ببرد، که خود نیز با طلسم دیو بوشاسپ بر فراز کوهی در هرات به خواب رفته[7] و تا آخرالزمان با نگهبانی ۹۹۹۹۹ فروهر زنده و بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گزند خواهد ماند و در آن هنگام برخواهد خاست.[8]

چهارم: گرشاسپ زرتشتی نبوده است و خودش و خاندانش با پهلوانان زرتشتی که شاهان بلخ بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشمکشی داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. چنان که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویند گرشاسپ با فریبکاری پری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای آتش مقدس آتشکده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی کابل را با گرز خود فرو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کوبد و خاموش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند[9] و مایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی برانگیخته شدن خشم فرشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آذر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، و نواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش رستم هم اسفندیار را که مهمترین پهلوان دین زرتشتی است از پای در می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورد.

در گرشاسپ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه اشاره شده که گرشاسپ به دین برهمنی بوده است و این بدان معناست که به کیش آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های پیشازرتشتی پایبند بوده است. این دین البته شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانی و اوستایی کهن بوده و نه هندی، چون گرشاسپ در پیوند با خدایانی مثل آناهیتا[10] و وای[11] تصویر شده که به شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانی تعلق دارند و نه هندویی.

پنجم: گرشاسپ در ضمن به خاطر جنگیدن و کشتن دیوها و هیولاهایی نیرومند نامبردار است که ضحاک را هم باید در میان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان جای داد.

ششم: پایگاه جغرافیایی گرشاسپ منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی هرات تا کابل بوده و قدری با جایگاه سنتی خاندان زال یعنی سیستان و زابل تفاوت دارد و نسبت به آن جنوبی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر است. چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که در حدود زمان زندگی زرتشت خاندان گشتاسپ که شاهان بلخ بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند زرتشتی شده و خاندان سام که گرشاسپ و رستم نماینده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان هستند، در مناطق جنوبی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر مستقر بوده و نسبت به گسترش دین نو مقاومتی نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

هفتم: خاندان گرشاسپ با آیین پرستش هوم نسبتی داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. چون پدرش اتریت سومین کسی است که هوم را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فشارد و مراسم بزرگداشت این گیاه مقدس را رواج می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و به همین خاطر موهبت داشتن فرزندی مثل گرشاسپ نصیبش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود.[12]

بر این مبنا حدسم آن است که گرشاسپ در اصل پهلوان تیره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سکاهای هوم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوار بوده است. یعنی از منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای برخاسته که مومیایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های طبیعی یاد شده در آن یافت شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. مطالعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دقیق روایت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مربوط به گرشاسپ نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که به راستی پیوندی میان بافت اجتماعی پرورنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی او و مومیاگری برقرار بوده است. مثلا در «گرشاسپ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه» دو اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جالب توجه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم که در آن به پیوند او و آیین مومیایی کردن مردگان اشاره شده است. یکی آن که در سفرش به هند به آرامگاه سیامک پیشدادی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد که جسد مومیایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش در آنجا بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گزند باقی مانده است. دیگر آن که در جریان ماجراجویی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش به طنجه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رود و آنجا دخمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یابد که درونش

در او تختی از زر و مردی دراز        بر آن تخت بُد مرده از دیرباز

گرفته همه تنْش در قیر و مشک         گهر برْش و از زیر کافور خشک

اینها نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که با یک مومیایی دست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ساز و غیرطبیعی سر و کار داریم، که با شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای متفاوت از مومیایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مصری آماده شده است. مومیایی سیامک و مرد طنجه نوارپیچ نشده و در تابوتی در مقبره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای زیرزمینی پنهان نبوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، بلکه بدن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان با ظاهری زنده و سالم بر تختی نشسته و برابر چشم بازدید کنندگان بوده و سطح بدنشان را با قیر و مشک (و احتمالا صمغ) عایق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کاری کرده بودند.

جالب آن که گرشاسپ در نهایت هنگام مرگ وصیت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند تا:

چو رخشنده تیرم ز تاری نیام         برآید شود لاله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام زردفام

تنم را به عنبر بشوی و گلاب         بیاکن تهیگاهم از مشک ناب[13]

از جمع بستن همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی این داده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها چند نتیجه بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید. یکی آن که زمان زندگی گرشاسپ گویا در زمان زرتشت بوده است، چون در شرح درگیری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های او با زرتشتیان آشکارا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم که این دین نوظهور و نوپا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نماید. اگر تداخل سیمای گرشاسپ و رستم را بپذیریم، این که رستم با اسفندیار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جنگد هم جای توجه دارد. چون رستم اگر شخصیتی تاریخی و همتای گندفرنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سکا باشد به قرون نزدیک به دوران مسیح تعلق دارد و بنابراین هزار سالی بعد از زرتشت قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد. از آنسو اسفندیار معاصر زرتشت است و پدرش گشتاسپ شاه بلخ نخستین فرمانروای زرتشتی است.

جالب آن که رستم در زمان نبرد با او سالخورده است و بنابراین به زمانی دورتر و حتا نسل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های پیش از دوران زرتشت تعلق دارد. در «گرشاسپ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه» هم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم که این پهلوان در میانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دوران ضحاک کارهای نمایان خود را انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و در نتیجه قدری قدیمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر از عصر زرتشت است، اما با توجه به درگیری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش با تقدس آتش، ظهور این دین را دیده است.

نتیجه آن که زمان زندگی گرشاسپ احتمالا قرن سیزدهم پ.م بوده و معاصرِ سالمندتر زرتشت محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده، و رستم هم در تناسب با اسفندیار و گشتاسپ در همین برش تاریخی جای می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد. از همین جا نکته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جالب دیگری هم بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید و آن هم این که بنابراین در سنت «گرشاسپ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌»ای ضحاک و زرتشت کمابیش همزمان بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و این با روایت شاهنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای تفاوت دارد که میان ضحاک و زرتشت-گشتاسپ چند نسل فاصله می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذارد.

درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مکان زندگی گرشاسپ هم چنان که گفتیم حدس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های خوبی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان زد. مرکز استقرار او زابل و کابل است و آرامگاهش هم در هرات جای دارد. بنابراین قلمرو اقتدارش احتمالا در حدود افغانستان امروزین بوده است. بنابراین خاندان زال که قلمروشان در سیستان و بلوچستان امروزین قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد و موقعیتی جنوبی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر دارد، با آن تفاوت دارد. چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که دو رده از روایت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های پهلوانی در دو دوره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی متفاوت با هم ترکیب شده و داستان خاندان سام نریمان را نتیجه داده باشد. یکی مربوط به قرن دوازدهم و سیزدهم پ.م است و داستان گرشاسپ اوستایی را شرح می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داده و دیگری به هزار سال بعدتر و عصر اشکانی مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود و به مناطقی جنوبی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر ارتباط پیدا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند.

آشکارا این دو پهلوان در چشم مردمان با هم مربوط بوده و هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تبار و خویشاوند قلمداد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. این نکته با تحلیل زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تاریخی شکل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیری این روایت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها درست از آب در می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید. داستان گرشاسپ به نخستین موج کوچ آریاییان از شمال شرقی ایران زمین به جنوب شرقی مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود که در میانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دوم پ.م رخ داده، و حماسه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی رستم به موج سوم این کوچ پس از فروپاشی دولت هخامنشی مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود که تخاری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و سکاهای هوم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوار و تیزخود را از ترکستان و سرزمینهای شمالی سغد و خوارزم به درون ایران زمین کشاند و همچون نیرویی ملی تاسیس دولت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های دوقلوی اشکانی-کوشانی و راندن مقدونیان و دفع خطر رومیان را ممکن ساخت.

اما جالب آن که با مرور اساطیر مربوط به گرشاسپ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان حدسی دقیق درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قومیتش زد. گرشاسپ از خاندانی برخاسته بود که رهبرانش آیین فشردن هوم را رواج می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و به طور خاص پدرش اتریت موبد این کیش بوده است. از سوی دیگر این را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم که شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی بزرگی از سکاها در میانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی فاصله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی گرشاسپ تا رستم، به خاطر همین پیوندشان با هوم شهرت داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. داریوش بزرگ در کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی بیستون اشاره کرده که یکی از استان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ایران در زمان او به «سکاهای هوم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوار» (سَکَه هَئومَه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وَرگَه) تعلق داشته که جایگاهش در شمالی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین بخش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ایران شرقی قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد و با قرقیزستان و قزاقستان امروز برابر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. این دقیقا همان جایی است که مومیایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های طبیعی پازیریک و صحرای تاریم را یافته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

از آن سو این را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم که یکی از نیروهای بزرگی که به تاسیس دولت اشکانی یاری رساند، از همین منطقه برخاسته و به احتمال زیاد قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پَرنی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها که خاندان اشکانی رهبرانش بودند، شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از همین سکاهای هوم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوار بوده باشد. به این ترتیب خط پیوند میان رستم و گرشاسپ تاریخی روشن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. در قرن سیزدهم پ.م موجی از قبایل سکا که پریستاران هوم در میان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان اقتداری داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند از شمال خوارزم تا شمال هندوستان پیش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روند و احتمالا متونی مثل هوم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یشت در اوستا بازمانده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عقاید ایشان است. گرشاسپ پهلوان نامدار این مردم بوده است.

این قوم در همان مرکز باستانی جمعیتی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان همچنان باقی بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و در سراسر دوران هخامنشی به همراه سکاهای تیزخود که قلمروشان تا ترکستان چین پیش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت، شمالی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین استان ایرانی را در سمت خاور بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ساختند. همین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها پس از تازش اسکندر گجسته با یاری سکاهای تیزخود و تخاری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها بار دیگر به حرکت در آمدند و دولت اشکانی و کوشانی را در پیوند با هم تاسیس کردند که پهلوان نامدارش در ایران شرقی رستم نام داشت و احتمالا همان گندفرنه پهلوان دودمان سورن بوده است.

بنابراین گرشاسپ در زمان و مکانی مشخص جای می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد و تبارنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش هم کمابیش معلوم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. جالب آنجاست که تا هزار سال پس از دوران گرشاسپ همچنان یاد و خاطره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش باقی بوده، در حدی که وقتی یلی در سیستان برمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خیزد و در جامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی رستم در اساطیر ماندگار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، او را با گرشاسپ اوستایی همتا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انگارند.

اما یک نکته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جالب توجه درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی گرشاسپ آن است که ظاهرا مثل ارجاسپ تورانی از دشمنان دین زرتشتی بوده است. احتمالا رستم سیستانی چنین وضعیتی نداشته است. چون در زمان اشکانیان دین زرتشتی در ایران شرقی کاملا جایگیر شده بود و روایت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مربوط به رویارویی رستم و اسفندیار هم به دوران خودِ زرتشت باز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردد که از زمان رستم تاریخی (احتمالا قرن اول و دوم پ.م) هزار سال عقب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر است. بنابراین علاوه بر قبایل تورانی که از شمال به بلخ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تاختند و با شاهان زرتشتی شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی این سامان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جنگیدند، یک خاندان جنوبی هم داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایم که در هرات و کابل مستقر بوده و مقاومتی مشابه را نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داده و احتمالا اسفندیار پسر شاه بلخ به دست ایشان کشته شده است. پهلوان شاخص این قوم گرشاسپ بوده و انگار که برجستگی و اهمیتش چندان بوده که پس از جایگیر شدن دین زرتشتی هم محبوبیتش همچنان برجای بوده و از این رو او را به شکلی در روایت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های زرتشتی گنجانده و جذب کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جذب گرشاسپ در دین زرتشتی بسیار جالب توجه است. روشن است که او زرتشتی نبوده و در زمان مرگ پیش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرده که زرتشتیان بر قلمروش چیره گردند و آرامگاه و جسدش را از بین ببرند. در «گرشاسپ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه» می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوانیم که او در زمان مرگ وصیت کرد بدنش را مومیایی کنند و به شکلی باشکوه در دخمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای بنهند، چون می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانست بهمن پسر اسفندیار به کینخواهی پدرش بر قلمروش خواهد تاخت:

همی بر جهان سال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها بگذرد         زمانه به دین دگر بگرود

بیاید یکی شاه گیتی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گشای         که او را نباشد خرد رهنمای

کجا نام آن شاه بهمن بُوَد         نه بر رای و کیش برهمن بود

به ویژه بیاید به کین بر سرم         کز آتش بسوزد همه پیکرم

چو بگشایدم چهره گریان شود         ز کاری چُنان، بس پشیمان شود[14]

این که بهمن پس از مرگ گرشاسپ به قلمرو او تاخته، وی را بیش از پیش با رستم شبیه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سازد و این حدس را تایید می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند که احتمالا کشنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اسفندیار همین پهلوان بوده باشد. با این حال چنین گناهی چندان بزرگ بوده که انگار آن را از او برگرفته و بعدها در عصر اشکانی به رستم سیستانی منسوب کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. که او نیز احتمالا زرتشتی نبوده و آیین سکاهای مهرپرست را داشته، اما بسیار بعید است که در حال و هوای قرن اول و دوم پ.م و زمانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی استقرار دین هورمزدی در ایران زمین با زرتشتیان درگیری دینی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای داشته باشد.

به این ترتیب از گناه بزرگ گرشاسپ تنها سایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای باقی مانده و آن هم فرونشاندن آتش است. استعاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که شاید به کشتن اسفندیار اشاره کند، اما آن را بسیار تلطیف می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. جالب آن که با این همه در ادبیات زرتشتی گرشاسپ با گناهی سهمگین دست به گریبان بوده و مثلا آذر از ورودش به بهشت جلوگیری می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند و او ناگزیر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود کردارهای بزرگ خود را یکایک برشمارد و ارجمندی خود را ثابت کند. در نهایت هم روان گیتی (گوشورون) و روان خودِ زرتشت است که نزد اهورامزدا برایش شفاعت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند و آمرزش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش را ممکن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سازد.

پس راه نخستینِ جذب گرشاسپ در روایتهای زرتشتی، گناه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زدایی از اوست و منسوب کردن اسفندیار‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش به تناسخی همسان با او در هزار سال بعد. اما راه دوم بسیار جالبتر است. چون به همین ماجرای مومیایی شدن جسدش مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. همین ماجرا که جسد او را مومیایی کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، او را با سنت آریایی بسیار کهنی مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سازد که نزد سکاها رواج داشته و ساخت گورکان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های باشکوه را در سراسر پهنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اقتدار ایشان رقم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زده است.

این آرامگاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های خیال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انگیز از مقبره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی بزرگ تشکیل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده که پیکر سرکرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سکا را بر اسبی یا اورنگی در آن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نشانده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و گرداگردش را با پیکر اسب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های قربانی و زر و زیور فراوان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آراستند. در نهایت هم روی این اتاق زیر زمینی را با خاک می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پوشاندند و تپه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی بزرگی درست می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردند که دورادور آن جسد پهلوانان دیگری را سوار بر اسب بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌افراشتند. این گورها در اشکال گوناگون در پهنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای بسیار گسترده از اوکراین و رومانی تا ترکستان چین یافت شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و آنچه در آنها می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم تقریبا همان است که در وصف گور گرشاسپ آمده است.

اما مومیایی شدن یکسره با سنت خاکسپاری زرتشتی در تضاد است. این البته سنتی آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و دیرینه است که انگار درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی کوروش بزرگ و شاهان هخامنشی و همچنین شاهان و شاهزادگان اشکانی رعایت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده است. چون در زمان اسکندر گجسته پیکر کوروش همچنان در پاسارگاد باقی بود و کارکالا امپراتور مهاجم روم وقتی به قلمرو پارتیان تاخت در استان بابل مقبره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های باشکوه خاندان اشکانی را غارت و ویران کرد و این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها باید گورتپه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از همین نوع بوده باشند.

با این حال سنت دینی زرتشتیان هردو رسم مرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سوزان و مومیایی کردن را طرد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرده و راندن دیو نَسو را به تابیدن آفتاب بر جسد و تجزیه شدن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش با عوامل طبیعی وابسته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانسته است. احتمالا این هم در کنار کین پدرکشتگی عاملی بوده که بهمن را در ابتدای کار به یافتن گور گرشاسپ و از بین بردن جسدش برانگیخته است.

با توجه به این که در مومیایی شدن جسد گرشاسپ تردیدی نیست، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان به شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دوم جذب روایت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های او در اساطیر زرتشتی نیز پی برد. در این داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها گرشاسپ شخصیتی آخرالزمانی است که در پایان تاریخ و پس از از بند رهیدن ضحاک بار دیگر بیدار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود و با جاویدانان دیگر برای نبرد با نیروهای اهریمنی قد علم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند و در نهایت اوست که با گرز خویش ضحاک را از پای در می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورد.

با توجه به این که گرشاسپ از ابتدای کار هم سپهسالار فریدون و هماورد ضحاک بوده، چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که حماسه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای با ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های تاریخی در بافت فلسفه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تاریخ زرتشتی به داستانی آخرالزمانی تبدیل شده باشد. دستمایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی این موضوع احتمالا آن بوده که پیکر گرشاسپ برای دیرزمانی سالم و پا برجا بوده و مردمان به خفته بودن – و نه مرده و نابود شدن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش- گواهی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. به این ترتیب مومیایی شدن او به خفتن و جاویدان بودن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش دگردیسی یافت.

این الگوی جذب و بازنویسی آیین مومیایی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند به حدس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های جالب توجه دیگری هم دامن بزند. مثلا این که شاید پشوتن و سایر پهلوانان جاویدان زرتشتی که نقشی آخرالزمانی ایفا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند هم مثل گرشاسپ زمانی مومیایی شده و به ترتیبی مشابه به خاک سپرده شده بودند. چون به هر صورت مردم ساکن در بلخ و هرات و کابل در دوران زندگی زرتشت خویشاوند بوده و دین و رسومی همسانی هم داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و بعید است در همان ابتدای کار با آمدن زرتشت کل روندهای خاکسپاری و تدفین کهن سکاها یکباره تعطیل شده باشد.

دومین حدس آن است که شاید این ماجرا درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ضحاک هم درست باشد. ضحاک در اوستا موجودی هیولاوار است و تنها بعدتر است که به شاهی خبیث تبدیل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. اما چه بسا که او نیز شاهی محلی بوده باشد که مقبره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مشابهی در کوه دماوند داشته و پیکر مومیایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش چند قرنی در آنجا بر پای بوده باشد و این به روایت زنده در بند شدن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش دامن زده باشد.

داستان گرشاسپ و شواهد باستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناختی ایران شرقی و ترکستان بایگانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای ارزشمند پدید می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورند که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند سنت مومیاگری بومی در تمدن ایرانی را تا حدودی روشن کند. از این مرور برمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید که مومیاگری در ایران زمین به آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی تعلق داشته که از خاستگاه شرقی خود در شمال شرقی ایران زمین به جنوب و غرب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، و این سنت در درون قلمرو ایران‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شهر به خاطر چیرگی آیین زرتشتی به تدریج منسوخ شده است.

به این ترتیب با این حقیقت طنزآمیز روبرو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شویم که کلمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی «مومیا» که از پارسی به زبانهای دیگر وارد شده و مفهوم «مومیایی» را پدید آورده، در خودِ پارسی چنین معنایی را حمل نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند و به نوعی دارو اشاره می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. در ایران مومیا ماده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای قیر مانند بوده که به گزارش سیاحتنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی چریکوف تنها در دو نقطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ از شکاف میان سنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها بیرون می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جوشیده است. یکی بر فراز صخره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای در لرستان و دیگری در نزدیکی شیراز. چرنیکف که در دوران قاجار از ایران دیدار کرده، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید مومیا بسیار گرانبها بوده و به اندازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی طلای هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وزنش بها داشته است، چون گردآوری آن مستلزم بالا رفتن از صخره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های خطرناک بوده و به همین خاطر استخراجش در انحصار طایفه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی کوروند بوده که صخره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نوردهایی ماهر بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند.[15] همچنین از شرحش بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید که در ایران کاربردش ارتباطی با تدفین و مومیایی کردن نداشته و برای درمان شکستگی استخوان به کار گرفته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده است. چون باور عمومی آن بوده که مالیدنش به همراه روغن زیتون بر ناحیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی شکسته، به سرعت باعث جوش خوردن استخوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود و همچنین دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌درد را به سرعت برطرف می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند.[16]

با مرور کاربرد کلمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی «مومیا» در شعر و ادب پارسی روشن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود که این واژه به واقع ارتباطی با مومیاگری و جسد نداشته و همیشه با درمان شکستگی استخوان پیوند داشته است:

«نشسته گرد كدورت به خاطرم چندان         كه از غبار دلم می‏توان تیمم كرد

خوشم ز سنگ حوادث كه استخوان مرا         چنان شكست كه فارغ از مومیایی كرد»

نظامی در خسرو و شیرین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: «شکست و مومیایی هم نبخشید / شب آمد روشنایی هم نبخشید»

و در همان جا آورده که: «فلک تا نشکند پشت دوتایی به کس ندهد یکی جو مومیایی»

عبید زاکانی هم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید:

«گرچه آسیب فلک بشکست ما را چون عبید         از درون‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های بزرگان مومیایی یافتیم»

و در اینجا به خاصیت درمانگر مومیایی و تراوش کردنش از کوه اشاره کرده است. همزمان با او حافظ هم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: «شکسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وار به درگاهت آمدم که طبیب         به مومیایی لطف توام نشانی داد»

و در این بیت زیبا دل خود را به استخوانی شکسته تشبیه کرده و به این که مومیایی را از سنگ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند همو اشاره می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند:

«دل خسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی من گرش همتی هست         نخواهد ز سنگین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دلان مومیایی»

در سراسر شعر کهن پارسی «مومیایی» هرگز در معنای امروزینش در اشاره به جسد به کار گرفته نشده و همواره نام دارویی بوده است. نخستین کاربرد مدرن این کلمه -که وامگیری از زبان فرانسوی بوده- را هم در شعر پروین اعتصامی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم، آنجا که مخمس زیبایی در وصف مومیایی دارد که چنین آغاز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود:

«ای جسم سیاه مومیائی         کو آنهمه عجب و خودنمائی؟

با حال سکوت و بهت، چونی         در عالم انزوا چرائی؟…»

نکته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جالب درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی کارکردهای منسوب به پیکر مومیایی شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مصریان آن است که در اروپای قرن هفدهم میلادی، یعنی دورانی که تازه این پدیده در اروپا شناخته شده و نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از آن به این قاره انتقال یافته بود، این عقیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عمومی وجود داشت که این مومیایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها ارزش دارویی دارند. در حدی که آمبرواز پارِه پزشک مشهور فرانسوی در سال ۵۰۱۳ (۱۶۳۴م.) بیانیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای منتشر کرد و در آن تاکید کرد که مومیایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها ارزش دارویی ندارند و خوردن تکه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های جدا شده از آن ممکن است به بروز بیماری منتهی شود.[17] با توجه به این که جسد بودن مومیایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها نمایان بوده، این که مردم اروپا برای آن ارزش دارویی قایل بوده و مصریان باستانی را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خورده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، بسیار شگفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انگیز جلوه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. حدسی که در این میان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان زد آن است که شاید مفهوم ایرانی مومیا که مایعی معدنی با ارزش دارویی است در این سرزمین با مومیایی (که جسد مصریان باستان است) آمیخته شده باشد. به ویژه که در همین سالها بوده که آثار پزشکی ایرانی با واسطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی متون عربی به لاتین و زبانهای اروپایی برگردانده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده است و در آنها به مومیا اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی وجود داشته است.

 

 

  1. Ramaroli et al., 2010: 343–354.
  2. Polosmak, 1994: 80–103.
  3. Wilcox, 2003: 14-15.
  4. Li et al., 2010: 15.
  5. زمیاد یشت، ‌۶، ۳۴-۴۱ (در: اوستا، ترجمه‌ی جلیل دوستخواه، انتشارات مروارید، ۱۳۷۱.).
  6. تاریخ سیستان، ۱۳۶۶: ۵.
  7. بندهش، ۲۹، ۷.
  8. فروردین یشت، ۶۱.
  9. وندیداد، فرگرد نخست، ۱۰.
  10. آبان یشت، ۱۰، ۳۷-۳۹..
  11. رام یشت، ۷، ۲۷-۲۹.
  12. یسنا، هات ۹، ۱۰.
  13. اسدی توسی، ۱۳۱۷: ۴۶۵ (در: اسدی توسی، ابونصر علی بن احمد، گرشاسپ‌نامه، به کوشش حبیب یغمایی، کتابخانه بروخیم، ۱۳۱۷.).
  14. اسدی توسی، ۱۳۱۷: ۴۶۶.
  15. سیاحتنامه‌ی چریکوف، ۱۳۵۸: ۱۰۳.
  16. سیاحتنامه‌ی چریکوف، ۱۳۵۸: ۱۰۰-۱۰۱.
  17. Woog, 2009: 15.

 

 

ادامه مطلب: کتابنامه

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب