پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار پنجم: آژیدهاک و آستیاگ

گفتار پنجم: آژیدهاک و آستیاگ

چنان که دیدیم، در دو هزاره‌ی نخست تاریخی سه خاستگاه متفاوت در ایران شرقی و غربی و مرکزی وجود داشته که با مرکزیت بلخ و بابل و جیرفت تصویری شبیه به ضحاک را در اساطیر محلی‌اش می‌پرورده است. نسخه‌ای که در نهایت بر بقیه استیلا یافت و دوتای دیگر را در خود جذب کرد، روایت اوستایی بود که نام و نشان و ماهیت ضحاک را تعیین کرد و تصویر امروزینِ وی را به دست داد.

تاریخی که این ترکیب نهایی به انجام رسیده و سه سنت یاد شده ادغام شده‌اند، درست معلوم نیست. قدیمی‌ترین لایه‌ی داستان که به جیرفت مربوط می‌شود، قاعدتا تا زمان زوال این فرهنگ در قرن دوازدهم (حدود ۲۲۰۰ پ.م) در گوشه و کنار انتشار یافته و بخشی از سیمای ضحاک را تثبیت کرده بود. روایت میانرودانی تقریبا همزمان با فرو خفتن فرهنگ جیرفت شکل گرفت و نسخه‌ی اوستایی حدود هفتصد سال بعد ظاهر شد و نزدیک به هزار سال بعد از نسخه‌ی میانرودانی (در حدود سال ۲۲۰۰/ ۱۲۰۰پ.م) با ظهور زرتشت پیکربندی نهایی ضحاک را به دست داد. با این حال روایت میانرودانی-ایلامی و اوستایی به دو گوشه‌ی مقابل جغرافیای ایران زمین تعلق داشتند و زمان درآمیختن و یکپارچه شدن‌شان درست معلوم نیست.

با این همه برای تکمیل این فرایند حدی بالایی می‌توان در نظر گرفت و آن تاسیس کشور یکپارچه‌ی ایران و شکل‌گیری دولت هخامنشی است. به احتمال زیاد در فاصله‌ی هفتصد ساله‌ی میان زرتشت و کوروش این دو نسخه‌ی خاوری و باختری با هم ادغام شده و به تصویری یکپارچه بدل شده‌اند و این همان ضحاکی است که پس از آن در سراسر ایران زمین روایتی یکتا و همسان از آن نقل می‌شود. دوران هخامنشی عصر نویسا شدن شتابان فرهنگ‌های محلی، گسترش راه‌های تجاری و تاسیس جاده‌ی تجاری ایرانی در پیوند با دولت، و درآمیختگی شدید اقوام و زبان‌ها و ادیان بود، و این را می‌توان نقطه‌ی پایانی محتمل برای یکپارچه شدن روایت ضحاک دانست.

یکی از نشانه‌هایی که درباره‌ی بالغ شدن داستان ضحاک داریم، آن است که نسخه‌ای شرقی از آن در غرب رواج پیدا می‌کند و کارکردی سیاسی به دست می‌آورد. این موضوع به دوران کوروش بزرگ مربوط می‌شود و بنابراین فاصله‌ی سالهای ۲۸۰۰-۲۹۰۰ (۵۰۰-۶۰۰ پ.م) را باید عصر نهایی شدن این آمیختگی دانست. در همین فاصله برای نخستین بار در ایران غربی نسخه‌هایی از داستان آژیدهاک اوستایی ثبت می‌شود و همچون تبلیغاتی سیاسی کاربرد پیدا می‌کند.

مفصل‌ترین گزارش در این زمینه را هرودوت در «تواریخ‌»اش آورده است.[1] او هنگام شرح داستان کودکی کوروش اشاره می‌کند که پدربزرگ او که آخرین شاه ماد بوده و اَرشته‌ویگه (نیزه‌انداز) نام داشت، همان آژیدهاک است. داستان‌هایی که او درباره‌ی پیوند کورش و ارشته‌ویگه نقل می‌کند، در عمل همان است که بعدتر درباره‌ی فریدون و ضحاک می‌بینیم.

هرودوت می‌گوید ارشته‌ویگه وقتی دخترش کوروش را باردار بود، در خواب دید که نوه‌اش بر او غلبه خواهد کرد و جهان را فتح خواهد کرد. این همسان است با کابوسی که ضحاک دید و در آن به زاده شدن فریدون پی برد. هردوی این شخصیت‌ها در صدد کشتن نوزاد برآمدند و در این کار ناکام ماندند و نوزاد را خویشاوندانش فراری دادند و در طبیعت پروردند. به همان ترتیبی که ضحاک کودکان را به سودای از بین بردن فریدون کشت، هرودوت از جنایت مشابه ارشته‌ویگه سخن می‌گوید.

همچنین در هردو داستان پدری داغدار داریم که پسرش به دست ضحاک کشته می‌شود و سر به شورش برمی‌دارد و به شاه فرهمند می‌پیوندد و شاه ستمگر را سرنگون می‌سازد. در روایت ضحاک کاوه‌ی آهنگر چنین می‌کند و در روایت هرودوت هارپاگ مادی است که مامور کشتن کوروش نوزاد است و چون از این کار سرپیچی می‌کند، شاه ماد پسرش را می‌کشد و گوشتش را به خورد پدر می‌دهد. در ضمن در هردو داستان اشاره‌ای هست که نشان می‌دهد شخصیت منفی داستان دارنده‌ی اسبان زیاد بوده است. شاه ماد بر قلمروی فرمان می‌رانده که در دوران هرودوت به پرورش اسب‌های اصیل شهرت داشته، و لقب ضحاک بیوراسپ است که یعنی دارنده‌ی ده هزار اسب.

این شباهت‌ها نمی‌تواند تصادفی باشد و نشان می‌دهد سیمای کوروش با فریدون اوستایی همپوشانی پیدا کرده و در نتیجه مقتدرترین شاهی که به دست او شکست یافته -یعنی ارشته‌ویگه- همچون ضحاک بازنموده ‌شده است. برخی از پژوهشگران مثل ساقی گازرانی این تداخل را امری مهندسی شده و دستاورد تبلیغات جنگی کوروش بزرگ دانسته‌اند.[2] اما چند داده داریم که نشان می‌دهد این تداخل امری خودجوش و بی‌برنامه بوده، و احتمالا در دوران کوروش هم به شکلی فراگیر وجود نداشته است.

نخست باید به شباهت نام شاه ماد و ضحاک توجه کرد. هرودوت که به یونانی می‌نوشت، اسم شاه ماد را به صورت «آسْتوآگِس» ( ) ثبت کرده و این شکلی یونانی شده از اَرشْتَه‌وَیْگَه مادی و ایخْتومِگو اکدی است. این نام در زبان‌های اروپایی جدید به صورت آسْتیاگ (Astyages) درآمده که با ضحاک شباهتی دارد. اما شکل اولیه‌اش در زبان‌های مادی و اکدی و یونانی شباهتی به «اَژي‌دَهاکَه» اوستایی ندارد، جدای آن که معنای این دو نیز هیچ ربطی به هم ندارد. بنابراین شباهت نام‌ها که آن را گاه دلیل همتا شمرده شدنِ این دو دانسته‌اند، در آن دوران وجود نداشته و نادرست است.

نکته‌ی دیگر آن که انگاره‌ی درباریان کوروش از شاه ماد چنین منفی نبوده است. تقریبا تردیدی نیست که کوروش پسر کمبوجیه پسر کوروش شاه انشان نوه‌ی ارشته‌ویگه شاه ماد نبوده است. اما این پیوند تخیلی به احتمال زیاد در زمان خود کوروش و جانشینان‌اش ابداع شده و ترفندی بوده که وحدت دو قوم پارس و ماد را استوار می‌ساخته است.

گذشته از این نسبت تخیلی، کوروش و شاه ماد نسبتی واقعی هم داشته‌اند و آن موقعی رخ داد که کوروش پس از شکست ارشته‌ویگه دختر او را به همسری برگزید و به داماد آخرین شاه ماد بدل شد. ارشته‌ویگه در سراسر تاریخ نبردهای کوروش نیرومندترین فرمانروایی بود که با او جنگید و تنها کسی بود که در میدان نبرد شکستش داد. با این حال چنین می‌نماید که هخامنشیان انگاره‌ای ارجمند و محترمانه از او داشته باشند. خود کوروش وقتی شاه ماد به اسارت درافتاد، جان او را بخشید و به کرمان تبعیدش کرد و او تا پایان عمر در رفاه و آسایش آنجا زیست. اینها با تصویر شاهی ستمگر و مهیب که کودک‌کش و اهریمنی باشد، به کلی متفاوت است.

پس از درگذشت ارشته‌ویگه هم یادش منفور و خاطره‌اش منفی نبوده است. چنان که منابع همزمان یونانی تاکید دارند که او پدرزن و پدربزرگ کوروش بوده و پیوندی مهرآمیز میان‌شان برقرار بوده است. به ویژه در متونی مهم مانند «تربیت کوروشِ» کسنوفانس، آخرین شاه ماد همچون دلاوری جنگاور و پیرمردی خردمند ستوده‌ شده است.[3] این خاطره در اروپا همچنان باقی ماند و تا دوران مدرن یکی از مضمون‌های محبوب نزد هنرمندان اروپایی داستان کوروش و آستیاگ بود که در هنر اروپایی عصر نوزایی تا روشنگری فراوان بازنموده شده است.

دیدار آستیاگ اسیر با کوروش، پرده‌ی نقاشی فرانسوی، ق ۱۸م.

 

نقاشی رویای آستیاگ، فرانسه، ق ۱۵م. 

داده‌ی مهم دیگری که داریم آن است که پس از مرگ کمبوجیه وقتی جنگ داخلی درگرفت و سه مدعی شاهنشاهی با هم درگیر شدند، یکی‌شان که فرورتیش مادی بود ادعا می‌کرد از ارشته‌ویگه نسب می‌برد و احتمالا راست هم می‌گفت. او در این نبرد با مدعی مقتدر دیگری همراه بود که وهیزداته (بهترداد) پارسی نام داشت و مدعی بود که بردیا پسر کوروش است. یعنی سی سال پس از شکست خوردن ارشته‌ویگه از کوروش، همچنان نام و خاطره‌اش برای مدعیان قدرت مشروعیت‌بخش بوده و همسنگ و همسو با کوروش به حساب می‌آمده است.

آستیاگ به هارپاگ دستور می‌دهد کوروش نوزاد را به قتل برساند، پرده‌ی نقاشی اثر یان مُوی، ق ۱۶م.

حدسی که بر اساس این داده‌ها شکل می‌گیرد، آن است که تداخل سیمای کوروش-ارشته‌ویگه با فریدون-ضحاک که هرودوت هم بدان اشاره کرده و مورخان بعدی هم بر آن تاکید کرده‌اند، تبلیغاتی درباری نبوده و از روایت‌هایی عامیانه برخاسته است. سیمای کوروش بی‌شک در زمان زندگی‌اش و پس از مرگش چندان باشکوه و درخشان بوده که شاهان اساطیری باستانی را به یادها می‌آورده است. به همین خاطر انگاره‌ی او هم با فریدون ترکیب شده و هم با جمشید و کیخسرو پیوند خورده است. با توجه به صراحتی که در رفتار سیاسی دولتمردان در دهه‌های آغازین عمر کشور پارس می‌بینیم، انگاره‌های برآمده از تداخل ضحاک و ارشته‌ویگه سیاسی و درباری نبوده و این روایت‌ها احتمالا خاستگاهی عامیانه داشته است.

این تداخل در ضمن با وامگیری از داستان مشهور دیگری همراه شده، و آن زندگینامه‌ی شروکین اکدی است. شروکین (به اکدی: شَروگی) بنیانگذار نخستین دولت پادشاهی در ایران زمین است و همان سردار نیرومندی است که در حدود سال ۱۵۳۰ (۲۳۵۰ پ.م) میانرودان را متحد ساخت و دولتی فراگیر در آنجا تاسیس کرد که کمی بعد ایلام را هم فتح کرد.

از شروکین زندگینامه‌ای به جا مانده که بسیاراثرگذار و مهم است. بر اساس این زندگینامه شاه اور به نام اور-زَبابَه به خاطر دیدن رویایی از شروکین به هراس می‌افتد و به رئیس آهنگرانش بِلیش تیکال دستور می‌دهد تا او را به قتل برساند. اما ایزدبانو اینانا جلوی این کار را می‌گیرد و جان شروکین را نجات می‌دهد. اور-زبابه بعد به شروکین نامه‌ای می‌دهد و او را نزد لوگال زاگِسی شاه اوروک می‌فرستد، و در نامه می‌نویسد که آورنده‌اش را بکشد. اما شروکین از این بلا هم جان سالم به در می‌برد.[4] این داستان آشکارا با روایت بلروفون یونانی و یوسف در تورات همسانی‌هایی دارند، و احتمالا خاستگاه رویای ضحاک و ارشته‌ویکه نیز بوده‌ است.

گذشته از این متن سومری کهن که پیشا اوستایی است، یک متن دیرآیندتر هم داریم که به دوران آشوری نو مربوط می‌شود و روایتی را ثبت کرده که احتمالا در حدود سال ۲۵۰۰ (۹۰۰ پ.م) در میانرودان رواج داشته است. در این داستان شروکین زندگینامه‌اش را شرح می‌دهد و می‌گوید فرزند کاهنه‌ای والامقام بوده و نام پدرش را کسی نمی‌داند. کاهنه بعد از زادن او از ترس آن که چشم‌زخمی ببیند او را در سبدی می‌گذارد و به رود فرات می‌سپارد، و شروکین نوزاد در طبیعت با حمایت ایزدانی مثل ایشتار و انکی پرورده می‌شود، تا آن که به پادشاهی می‌رسد.[5]

این داستان هم آشکارا سرمشق دامنه‌ای وسیع از زندگینامه‌های اساطیری است[6] که کوروش و موسی و اودیپ و زال و فریدون و کیخسرو و مهرداد پونتی در میان‌شان به شمارند. به احتمال زیاد این داستان حتا درباره‌ی شروکین ساختگی است و با زمان زندگی او بیش از هزار سال فاصله دارد. با این حال پیوند خوردن‌اش به داستان ضحاک و فریدون جای توجه دارد و نشان می‌دهد انگاره‌ی رایج درباره‌ی کوروش از ترکیب مجموعه‌ای از افسانه‌ها و روایت‌های گوناگون نتیجه شده که پیشاپیش در میانرودان وجود داشته است.

آن کوروش فرهمند و پیروزگری که آخرین شاه ایلام بود و تا سه نسل پدرانش بر انشان فرمان رانده بودند و پس از شکست دادن آخرین شاه ماد داماد او شد، ‌به این ترتیب از مرتبه‌ی شخصیتی تاریخی فراتر رفت و به صورت نقطه‌ی همجوشی مهمی درآمد که داستان‌های مربوط به شاهان باشکوه باستانی در آن با هم ادغام می‌شدند. این فرایند احتمالا در زمان زندگی او رخ نداده، و چند نسل پس از مرگ او آغاز شده است. به همین خاطر است که گزارش‌های همزمان خودش و داریوش از زندگی‌اش بسیار واقع‌گرایانه و عینی است، و تنها در گزارش‌هایی مثل تاریخ‌های یونانی و روایت‌های افسانه‌آمیز قرون بعدی است که پیوند خوردنش با زندگینامه‌ی فریدون و شروکین و دیگران را می‌بینیم.

نتیجه آن که همتا شمردن ارشته‌ویکه و ضحاک دلالتی تاریخی نداشته و احتمالا در دوران زندگی خودش یا کوروش رواجی نداشته است. این در اصل پیامدی است از درخشش چهره‌ی کوروش و جایگاه او در مقام گرانیگاه چفت و بست شدن روایت‌های اساطیری گوناگون، که در مقام پیامدی اجتناب‌ناپذیر مهمترین شاه شکست خورده به دستش را با آژیدهاک همسان ساخته است.

از این بحث برمی‌آید که تصور برخی از نویسندگان معاصر که می‌گویند داستان ضحاک از روی زندگینامه‌ی ارشته‌ویگه ساخته شده، بی‌شک نادرست است. تفسیرهای تاریخی دیگری هم درباره‌ی ضحاک در دست داریم که آنها نیز به همین اندازه سست و بی‌بنیاد به نظر می‌رسند. در میان این تفسیرهای خوانش مارکسیستی از داستان ضحاک از همه جالب‌تر است، چون تا حدودی روحیه و بافت گفتمانی نویسندگان چپ‌گرای معاصر ایران را نیز نشان می‌دهد.

چکیده‌ی تفسیر مارکسیستی از داستان ضحاک آن است که او یک شورشی مترقی و هوادار خلق و توده بوده که بر نظام ستمگرانه‌ی طبقاتی طغیان کرده و قصد داشته نوعی جامعه‌ی بی‌طبقه‌ی توحیدی درست کند. مهمترین سخنگوی این نگرش علی حصوری است که بر مبنای تفسیری از بند هفدهم بندهش، ضحاک را در اصل شاهی فرهمند دانسته که به خاطر تلاش برای از میان بردن نظم طبقاتی عصر جمشید، چنین بدنام شده است.

پیامد چنین تفسیری از ضحاک آن شده که سخنگویان گرایش‌های سیاسی ایران‌ستیز که با ملیت ایرانی دشمنی‌ای داشته‌اند، ضحاک را بستایند و او را بهترین شاه قلمداد کنند. برداشتی که هم در میان هواداران نگرش مذهبی و امتی دیده می‌شود و هم مبلغان دیدگاه انترناسیونال مارکسیستی. این تقارن البته با توجه به این وصف اوستایی از ضحاک طنزآمیز و عبرت‌آموز هم هست، که «ضحاک نیرومندترین دروغی بود که اهریمن برای ویرانی گیتی آفریده بود».

این در حالی است که موضوع برای نویسندگان قدیمی کاملا روشن بوده و کافی‌ست یک بار گزارش‌شان از موضوع خوانده و فهمیده شود تا راه بر تفسیرهایی ایدئولوژیکی از این دست بسته گردد. نمونه‌اش فردوسی که به روشنی به این نکته اشاره کرده که فریدون نظام طبقاتی عصر جمشید را که توسط ضحاک از میان رفته بود، بار دیگر احیا کرد.

««نشست از بر تخت زرین او          بیفگند ناخوب آیین او

بفرمود کردن به در بر خروش         که هر کس که دارید بیدار هوش

نباید که باشید با ساز جنگ         نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ

سپاهی نباید که به پیشه‌ور         به یک روی جویند هر دو هنر

یکی کارورز و یکی گرزدار         سزاوار هر کس پدیدست کار

چو این کار آن جوید آن کار این         پرآشوب گردد سراسر زمین»[7]

همچنین گویا سلطنت ضحاک با شکلی از نفی مالکیت شخصی همراه بوده است و مردم را از دارایی‌هایشان محروم کرده است. چون ابوریحان بیرونی در شرح جشن آبانگان، می‌نویسد: «در این روز به کشورهای هفتگانه خبر رسید که فریدون ، بیوراسب (ضحاک – آژی دهاک) را اسیر کرده، خود به پادشاهی رسیده و به مردم دستور داده است که خانه و زندگی خود را دارا شوند».

ناگفته نماند که اشاره به اثر ضحاک در برهم خوردن نظم اجتماعی و ساختار پیشه‌ی مردمان در روایت‌های دوران اسلامی زیاد دیده می‌شود. این روایت‌ها به گمانم در دوران انوشیروان دادگر شکل گرفته باشند و واکنشی باشند به شعار الغای نظام پیشه و لایه‌بندی اجتماعی که مزدکیان مطرح کرده بودند. تفسیرها البته در این مورد تا پیش از ظهور آرای مارکسیستی یکپارچه و همسو بوده و همه‌ی نویسندگان آشفتگی در تخصص مردمان و نابودی سیستم کهن پیشَگ (طبقه‌بندی جامعه بر اساس تخصص و شغل) را نشانه‌ی زوال و ویرانی می‌دانسته‌اند. چندان که یکی از ده عیب بزرگی که ضحاک پراکند، همین اغتشاش اجتماعی بوده و یکی از کارهای بزرگی که فریدون کرد احیای این سیستم اجتماعی شایسته‌سالار بوده است.

تفسیر پژوهندگان قدیم البته خردمندانه‌تر و دقیق‌تر از روشنفکران معاصر بوده و مثلا بیرونی وقتی در «آثارالباقیه» به این موضوع اشاره می‌کند، شرح می‌دهد که ضحاک نماینده‌ی جوامع بدوی‌تری بوده که هنوز تقسیم طبقاتی در میانشان رواج نیافته بوده[8] و بنابراین توانایی مدیریت این ساختارها را نداشته است. گذشته از تفسیر‌هایی که ضحاک را با شخصیتی تاریخی یکی می‌گیرند، یک برداشت تاریخ‌گرای دیگر هم وجود دارد که ضحاک را نمادی از یک قوم و دوره‌ی تاریخی قلمداد می‌کند. هواداران این نگرش ضحاک را با حمله‌های خونینِ آشوریان به آذربایجان و ایلام مربوط می‌دانند.[9] هجوم‌هایی که در اسناد آشوری با تفصیل ثبت شده و اوج آن در قرن ۲۶ و ۲۷ (ق ۷-۸ پ.م)جای می‌گیرد.

یوستی که نخستین نماینده‌ی مهم این دیدگاه است[10]، معتقد است که ضحاک شکل تشخص یافته‌ی آشوریانی بوده که برای غارت به آذربایجان و کردستان ایران می‌تاختند و گاه تا بخش‌های درونی سرزمین ایلام نیز پیش می‌آمدند. دیدگاه یوستی در این مورد بیشتر در قالب نظریه‌پردازی‌های قرن نوزدهمی جای می‌گیرد و امروز هوادار چندانی ندارد. به ویژه که اوستا که صریح‌ترین داستان ضحاک را روایت کرده، در جغرافیای ایران شرقی محصور است و زمانش هم به قرن‌ها پیش از دست‌اندازی‌های آشوریان بازمی‌گردد. گذشته از این اگر همان منابع آشوری با دقت خوانده شوند، روشن می‌شود که مقتدرترین و پایدارترین دولت آن روزگار ایلام و گوتیوم-ماد بوده و نه آشور، و در جریان این جنگ‌ها ایلام است که بابل را می‌گیرد و در نهایت ماد است که آشور را از بین می‌برد. بنابراین تبلیغات جنگی آشوریان را نباید با تاریخ سیاسی آن روزگار اشتباه گرفت و بی‌نقد و تحلیل آن را پذیرفت.

هرچند یوستی ضحاک را بیشتر با دوره‌ای تاریخی همانند می‌گرفت. اما امروزه گرایشی در میان برخی از نویسندگان ایرانی وجود دارد تا او را با یکی از شاهان آشوری یکی بگیرند. در میان شخصیت‌های تاریخی‌ای که در این مدت به ایرانِ غربی تاختند، به ویژه شروکین (سارگون) دوم بیشتر مورد توجه است، که با سپاهیانش تا کوه دماوند پیش رفت و روستاهای بسیاری را ویران کرد و از امیران گوناگونی باج ستاند و مطیع‌شان ساخت. شروکین دوم در میان شاهان آشوری بیشترین دامنه‌ی پیشروی در شرق را داشته است و سرداری لایق‌تر و نیرومندتر از باقی بوده است. اما زندگینامه‌ی او هیچ شباهتی به ضحاک ندارد. او شاهی کامیاب و پیروزمند بود که برای مدتی نه چندان طولانی در قلمرو خود سلطنت کرد، و در نهایت همچون سایر شاهان آشوری درگذشت.

اگر بخواهیم ضحاک را به اقوام مهاجر به ایران منسوب بدانیم، یک امکان دیگر، آن است که وی را با قبایل مهاجم سکا یکی بگیریم. هاشم رضی در دانشنامه‌ی خود بر این حدس رفته است.[11] تکیه‌گاه او برای این بحث، همان گفتار بیرونی است که می‌گوید ضحاک نماینده‌ی جامعه‌ای ابتدایی بوده که هنوز تقسیم طبقاتی در آن ظهور نکرده بود. جامعه‌ی آشوری از چنین لایه‌بندی‌ای برخوردار و سکاهای کوچگرد از آن محروم بوده‌اند.

همچنین حدس رضی به خاطر شرقی دانستن ضحاک بر احتمال سست‌ترِ غربی بودنش ترجیح دارد. ارتباط این شخصیت با اسب، و پیوند نهایی نوادگان دختری‌اش با رستم که پهلوانی سیستانی و سکاست نیز این احتمال را تقویت می‌کند. با این حال شوکت شاهی ضحاک، پیوندش با تازیان، و این که هزار سال بر ایران زمین سلطنت کرد، با تازش‌های گاه و بیگاه سکاها شباهتی ندارد و بیشتر به دشمنی مستقر و نیرومند مانند سلسله‌های میانرودان همخوان است.

درباره‌ی آمیختگی ضحاک با اهالی میانرودان حدس دیگری هم می‌توان زد که به مشتقی از آمیختگی ضحاک و آخرین شاه ماد شبیه است. نخستین شاه بزرگی که کوروش با او جنگید، ارشته‌ویگه بود و دیدیم که داستان او با ضحاک تداخلی پیدا کرده است. در زمان ظهور کوروش دولت آشور از بین رفته بود، ولی آخرین شاهی که مغلوب کوروش شد بر قلمرو آشور و بابل فرمان می‌راند و نبونید نام داشت. با توجه به این که در روایت‌های بعدی ضحاک بابلی دانسته شده، این احتمال را هم باید در نظر گرفت که شاید نبونید هم مانند ارشته‌ویگه در روایت‌های مردمی با ضحاک نظیره‌سازی شده باشد.

شاهدی که در این مورد داریم، به دوران ساسانی بازمی‌گردد و ضحاک را با شخصیتی اساطیری به اسم نمرود یکی می‌انگارد. این نمرود اما از چند زاویه به نبونید بابلی شبیه است و احتمالا ترکیبی از خاطره‌ی نبونید و نبوکدنصر بوده، که دو واپسین شاه مهم بابلی بوده‌اند. کهن‌ترین گزارش درباره‌ی برابری ضحاک و نمرود را در تاریخ موسی خورنی می‌خوانیم که در میانه‌ی دوران ساسانی نوشته شده و در گفتار بعدی مفصل بدان خواهم پرداخت. اما نقطه‌ی ارجاع او متن تورات است که در فاصله‌ی کوروش و داریوش به شکل کنونی تدوین شده است. از این رو دوران شکل‌گیری روایت نمرود را باید در حدود آغاز عصر هخامنشی دانست و آمیختگی‌ای هم اگر رخ داده باشد، به همین دوره مربوط است.

نمرود نام یکی از شخصیت‌های عهد عتیق است که در اساطیر مسیحی نیز وارد شده و از این مجرا به داستان موسی خورنی راه یافته است. در تورات «نیمرود» (  ) پسر کوش و نواده‌ی نوح است که بر سرزمین شینار در میانرودان حکومت می‌کرد. نام او را در متون سریانی به صورت «نُمْرود» ( ) ثبت کرده‌اند و به همین شکل به عربی هم وارد شده است.

نمرود در تورات شکارچی نیرومندی است[12] که به شاهی مقتدر بدل می‌شود. او در ضمن عمران‌گر و شهرساز نیز بوده است. در تورات می‌خوانیم که خاستگاه جغرافیایی اقتدارش (رِشیت مَمْلَکْهْتُو، یعنی رأس مملکت‌داری‌اش) شهرهای اکد و اوروک و کالح و شینار بوده است.[13] همه‌ی اینها جز اوروک در شمال میانرودان و سرزمین آشور قرار دارند و از لحن جمله بر می‌آید که انگار نمرود آنها را ساخته و به هر روی فرمانروایشان بوده است. این نکته هم جای توجه دارد که یکی از چهار شهر مهم آشور یعنی کالح به طور سنتی نمرود نامیده می‌شده است.

کهن‌ترین عبارت عهد عتیق که نمرود را توصیف می‌کند جای توجه دارد. چون می‌گوید (گیبُّور صَیید لِپنی یَهْوِهْ) یعنی « صیادی جبار بود رویاروی یهوه». فیلوی اسکندرانی به درستی اشاره کرده که در اینجا «رویاروی/ در برابر چهره‌ی» ( ) یهوه بودن به معنای مخالفت ورزیدن با اوست. سوماخوس و فیلوی دروغین هم نظری مشابه ابراز کرده‌اند و اینها همه به میانه‌ی دوران اشکانی مربوط می‌شوند و لایه‌هایی جدیدتر از داستان نمرود را به دست می‌دهند. در همین دوران این برداشت هم رواج پیدا کرده بود که نمرود رهبر شاخه‌ی حامی از فرزندان نوح بوده، همچنان که یوکتان رهبر سامی‌ها و فِنیخ رهبر یافثی‌ها بوده است.[14]

در تورات به این که نمرود برج بابل را را ساخته اشاره‌ای نمی‌بینیم، اما در سنت عبرانی تفسیر کتاب مقدس و همچنین در سنت مسیحی بعدی اوست که چنین می‌کند و به این ترتیب به جایگاه خداوند نظر دوخته و در برابر او سرکشی پیشه می‌کند. یکی از اولین اشاره‌ها در این مورد را در کتاب فلاویوس یوسفوس می‌خوانیم و بعدتر در میدرش و تلمود و سایر متون عبرانی عصر ساسانی هم این موضوع تایید شده و شاخ و برگ پیدا کرده است.[15] توصیفی که یوسفوس از او به دست می‌دهد به سیمای ضحاک در عصر ساسانی شباهتی چشمگیر دارد. به گزارش او نمرود مردی دلیر و زورمند بود که سلطنتش با خودکامگی و ستم همراه بود و مردمان را به خود وابسته ساخته و دشمنی با خداوند و سرکشی در برابر حق را تبلیغ می‌کرد.

این روایت دوران اسلامی که نمرود در اثر ورود پشه‌ای به درون مغزش رنجور می‌شود و می‌میرد نیز از تلمود برگرفته شده است. در تلمود بابلی که در دوران ساسانی نوشته شده، می‌خوانیم که حشره‌ای از راه بینی به مغز نمرود وارد شد و او را مدتی دراز شکنجه کرد تا آن که در نهایت مایه‌ی مرگش شد.[16] این ویژگی هم او را به ضحاک شبیه می‌کند که مارهایی در بدنش نفوذ کرده بودند و مایه‌ی آزارش می‌شدند.

این ويژگی‌ها در ضمن با سیمای نبونید تا حدودی نزدیکی دارند. نبونید هم شاه بابل بود، برج بابل را بازسازی کرد، پایبندی‌های دینی غیرعادی‌ای داشت که همچون دشمنی با خدایان محبوب تفسیر می‌شد، و از معدود شاهان متاخر میانرودان بود که بر همه‌ی شهرهایی که در تورات فهرست شده، حکومت می‌کرد و در ضمن شاهی غاصب بود.

از سوی دیگر نبونید از این نظر هم به ضحاک شباهت دارد که با دین مرسوم مردمان دشمنی می‌ورزید و به ایزدانشان بی‌توجهی می‌کرد. مادر او کاهنه‌ی بزرگ خدای سین (ماه) در شهر حران بود، و خودش در پرستش این ایزد تعصب بسیاری به خرج می‌داد. در حدی که مراسم نوروز بابلی (آکیتو) را منظم برگزار نمی‌کرد و از این روی نزد مردم بابل مردی بددین و گمراه دانسته می‌شد. کوروش بزرگ هنگام جنگ با او بر این بدنامی‌اش انگشت گذاشت و او را دشمن خدای بزرگ بابل یعنی مردوک دانست، که از همان هنگام با اهورامزدا همسان انگاشته می‌شد.

نبونید مدتی طولانی (هجده سال) سلطنت کرد، نبردش با کوروش همچون نبرد شاهی پیر و ستمگر با شاهی جوان و فرهمند و دادگر تصویر شده، و در هردو مورد شاه پیر خود به میدان نبرد نمی‌رفته و از دور جنگ را هدایت می‌کرده است. کیفیت اسیر شدنش هم با آنچه درباره‌ی ضحاک می‌بینیم همسان است. در شاهنامه می‌خوانیم که فریدون بر شبستان ضحاک غلبه کرد و او برای رهاندن ارنواز و شهرناز به آنجا رفت و گرفتار شد. نبونید هم شکست خورده و پنهان شده و پسرش و دامادش اسیر شده بودند و به روایتی برای رهاندن ایشان خود را تسلیم کرد. در ضمن در هردو مورد شاه فرهمند از کشتن شاه پلید پرهیز کرد و او را به تبعید فرستاد.

بنابراین داستان نمرود را می‌توان لایه‌ای هم‌سنخ از داستان ضحاک دانست که وی را با مردم میانرودان و به ویژه نبونید مربوط می‌ساخته است. از آنجا این حدس حاصل می‌آید که شاید بابلی دانستن ضحاک از درآمیختگی تصویر او با نبونید بابلی حاصل آمده باشد و نمرود نسخه‌ای فرعی از همین داستان بوده باشد. ارتباط نمرود و ضحاک در منابع دوران اسلامی ایران تصریح شده و در این مورد توافقی وجود داشته است. اولین منبع مهمی که این موضوع را ثبت کرده طبری است که می‌گوید ضحاک همان نمرود بوده است.[17] بعد از او ابن مسکویه رازی در سال ۴۳۶۱ (۳۶۱خ/ ۳۷۲ق) نوشته که تازیان معتقدند ضحاک همان نمرود است، و در ادامه می‌گوید مانی پیامبر در این مورد چیزی گفته که راست نیست و ما آن را نیاورده‌ایم.[18] و با این جمله کنجکاوی را تحریک می‌کند که درباره‌ی گفتار گمشده‌ی مانی درباره‌ی ضحاک خیالپردازی کنیم. سه قرن پس از او ابن اثیر در حدود سال ۴۶۰۰ (۶۰۰خ/ ۶۲۰ق) باز تکرار می‌کند که ضحاک نام دیگر نمرود بوده است.[19]

جالب آن که در دوران اسلامی یک نسخه‌ی واژگونه از این داستان را هم داریم و آن روایتی است که نمرود را با فریدون یکی می‌داند و دینوری آن را در «اخبار الطوال» ثبت کرده است. هرچند این قاعدتا از نوعی واژگونگی در اسطوره‌ی اصلی حاصل آمده است.[20] با این حال نسخه‌ی اصلی همان است که ضحاک و نمرود را یکی می‌گیرد و جالب آن که گاه به برابری این دو با نبونید هم اشارتی می‌کند. مثلا ابن‌اثیر می‌گوید ضحاک مردی بت پرست بود و دین صابئیان که آیین کهن مردم حران بوده را او بنیان نهاده است.[21] این همان دینی است که بعدها در قالب کیش مندایی تداوم یافت و یکتاپرستانه شد، اما نسخه‌ی باستانی‌اش پرستش خدای ماه (سین) در حران بود که مادر نبونید کاهنه‌ی اعظم آن و خود نبونید مبلغ پرشور آن محسوب می‌شد.

در مقام جمع‌بندی می‌توان چنین گفت که «خاستگاه» ضحاک هیچ یک از موارد یاد شده نیست. صورت تاریخی ضحاک در مقام شاهی ستمگر -اگر روزگاری واقعیتی عینی داشته باشد- به شاهی محلی در ایران شرقی مربوط می‌شود که در دوران اوستایی و قرن‌های منتهی به زایش زرتشت در جایی می‌زیسته و به خاطر خونخواری‌اش و جنگ‌هایش با شاهانی باشکوه و محبوب (گرشاسپ، جمشید،‌ فریدون) شهرتی داشته است. این امیر گمنام چندان مخوف و مشهور بوده که بخشی از سیمای اژدهای خشکسالی اوستایی را در خود جذب کرده و با او یکی شده است.

آنچه در دوران هخامنشی می‌بینیم، تداخل روایت‌های جیرفتی-بلخی-بابلی از شاه-اژدهاست که به ویژه بر محور اوستا بازنویسی می‌شود و با شخصیت‌های آن دوران در روایت‌های عامیانه تطبیق داده می‌شود. به احتمال زیاد خاطره‌ی هجوم آشوریان، سیمای آخرین شاه ماد، جنگ‌های نبونید بابلی و افسانه‌های زایش کوروش در تکامل داستان ضحاک موثر بوده است، اما تنها شاخ‌ و برگ‌هایی بدان افزوده و هسته‌ی مرکزی‌اش را تعیین نکرده و تغییر نداده است.

 

 

  1. Herodotus, I, 45-110.
  2. گازرانی، ۱۳۹۸.
  3. کسنوفانس، ۱۳۴۲.
  4. Cooper and Heimpel, 1983: 67–82.
  5. Westenholz, 1997: 33–49.
  6. Campbell, 1964: 127.
  7. شاهنامه، داستان ضحاک، ۴۳۵-۴۴۰.
  8. بیرونی، ۱۹۲۳: ۲۲۴.
  9. کزازی، ۱۳۸۰: ۲۶.
  10. Justi, 1879.
  11. رضی، ۱۳۸۱.
  12. کتاب اول ایام، باب نخست، آیه‌ی ۱۰.
  13. سفر پیدایش، باب ۱۰، آیه‌ی ۱۰.
  14. Kugel, 1998: 230.
  15. میشناه: خولین، ۸۹-آ؛ سِدِر مُوئِد، پِساخیم، ۴۹-ب؛ اِروبین، ۵۳-آ؛ تلمود چهارم، نِزیکین، آوُدَه زَرَهْ، ۵۳- ب.
  16. Rosner, 1995: 76.
  17. طبری، ج.۱، ۱۳۵۲: ۸۸-۹۲.
  18. ابن مسکویه رازی، ۱۳۶۹: ۵۷-۶۱.
  19. ابن اثیر، ج.۱، ۱۳۷۰: ۷۲-۸۰.
  20. دینوری، ۱۳۶۴ :۳۰.
  21. ابن اثیر، ج.۱، ۱۳۷۰: ۷۲-۸۰.

 

 

ادامه مطلب: گفتار ششم: اهریمن به مثابه آژيدهاک

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب