گفتار چهارم: من/ دیگری/ جهان
سیستمهای تکاملی وقتی از سطح خاصی پیچیدهتر شوند این امکان را پیدا میکنند که عناصر محیط را به دو ردهی «شبیه به من» و «متفاوت با من» تقسیم کنند. این فرآیند، در واقع، نوعی دوشاخهزایی در حوزهی پردازش اطلاعات و نوعی از شکست تقارن در قلمرو شناخت است. شیوهی یکسانی که تا آن هنگام برای پردازش اطلاعات مربوط به محیط به کار گرفته میشد حالا به دو شکلِ متمایز تفکیک میشود. یکی برای عناصری از محیط که با خودِ سیستم تفاوت دارند به کار گرفته میشود و دیگری برای شناسایی عناصری از محیط که رفتاری شبیه به خود سیستم دارند تخصص مییابد. جهان تخت و همواری که تا آن هنگام وجود داشت به دو قلمرو متمایزِ «شبیه و متفاوت با من» تقسیم میشود و عناصر محیط که متقارن و یکدست مینمودند به دو ردهی اصلی تقسیم میشوند.
این شکست تقارن مدیون پیچیدهتر شدن نظام درونی سیستم و پیدایش امکان تبادل اطلاعات و همکاری با سایر سیستمهاست. سیستم تکاملی وقتی از آستانهای از پیچیدگی گذر کرد این بخت را پیدا میکند که، علاوه بر ارتباطِ درونی میان زیرسیستمهایش، با سیستمهای تکاملی مشابهِ خود نیز وارد کنش متقابل شود.
کنش متقابلِ دو سیستم میتواند چهار شکل به خود بگیرد.
1. اگر دو سیستم بر سر منابع با هم رقابت کنند، اندرکنشِ این دو برنده-بازنده نامیده میشود. این وضعیت در شرایطی شکل میگیرد که سیستم برای دستیابی به منابع سیستمهای دیگر را از آنها محروم کند. کارمندی که برای دستیابی به مقامی بالاتر با همکارش رقابت میکند، گوشتخواری که برای دستیابی به شکار میکوشد و به این ترتیب شکارچی دیگری را از گوشت محروم میکند و نظریهی نیوتون و لایبنیتس در مورد خمیدگی زمین که باور دانشمندان را به خود جلب میکنند در حال اندرکنشی از نوعِ برنده-بازنده هستند.
2. امکانِ دیگر حالتی است که در آن سیستم روشی برای برخورداری مشترک از منابع را با یاری سیستمهای دیگر پیدا میکند. این نوع کنش متقابل برنده-برنده نامیده میشود. اگر دو کارمند با همکاری هم تلاش کنند تا هردو ترفیع بگیرند یا شکارچیانی به صورت گلهای اقدام به شکار کنند، چنین رفتاری نمود یافته است.
دو الگوی غیرعادی از اندرکنش میان سیستمها هم قابلتصور است.
3. نخست آنکه رقابتِ بر سر منابع برای سیستم از خودِ منبع مهمتر شود! این حالتِ غیرمعمول در شرایطی رخ میدهد که از دیدِ سیستم بقا/ لذت/ قدرت/ معنا، به جای آنکه از راهِ دستیابی به منابع تأمین شود، از طریق مهارِ راه دستیابی سیستمهای دیگر بدان حاصل آیند. این وضعیت از آن رو غیرعادی است که سیستم در نهایت به منبع دست نمییابد و دلیلِ انتخاب این الگوی رفتاری نوعی اختلال در رمزگذاری گزینههای منتهی به بقا/ لذت/ قدرت/ معناست. چنین کنش متقابلی را بازنده-بازنده مینامند. دو کارمندی که بدون تلاش برای اثبات شایستگی خود سعی میکنند شایستگی دیگری را زیر سؤال ببرند، (در فرهنگ ما این هنرِ محبوب «زیرآبزنی» نامیده میشود!)، کشاورزانی که برای جلوگیری از خورده شدنِ محصولاتشان توسط آفات با سمهای شیمیایی محصولشان را از بین میبرند و کشورهایی که در زمان جنگ تمام منابع یکدیگر را به قیمت نابودی منابع خویش از بین میبرند درگیرِ چنین رفتاری هستند.
4. یک رفتارِ باز هم عجیبتر وجود دارد که بازنده-برنده نامیده میشود. این رفتار در شرایطی رخ میدهد که یک سیستم، به قیمت از دست دادنِ منابع، کمک کند تا دیگری آن منابع را به دست آورد. توجه داشته باشید که این رفتار با فداکاری و ازخودگذشتگی اخلاقی تفاوت دارد. فداکاری معمولاً در زمینهای پاداشدهنده و برنده-برنده رخ میدهد. آدمهایی که به هم کمک میکنند در نهایت از کمکهای آدمهای دیگر برخوردار میشوند و مادران و پدرانی که منابعشان را صرف پرورش فرزندانشان میکنند در واقع دارند از محصولات سیستمِ همانندسازِ خود حمایت میکنند. رفتار فداکارانهی مورچگان و زنبوران برای حراست از لانهشان و ازخودگذشتگی مادران برای فرزندانشان نوعی اندرکنش برنده-برنده است، نه بازنده-برنده.
رفتار بازنده-برنده، با وجود کمیاب بودنش، به ویژه در سطح اجتماعی زیاد دیده میشود. این نکته هم حدس ما را مبنی بر اینکه این دو رفتارِ اخیر در نوعی اختلالِ بازنمایی ریشه دارند تأیید میکند. برخی از رفتارهای سنتی بردگان در قبال اربابانشان و رعیت در برابر خان از این نوع رفتارها هستند.
از میان این چهار نوع رفتار، برنده-برنده از همه پیچیدهتر و از نظر تکاملی موفقتر است. سیستمهایی که راهبرد بازنده-بازنده یا بازنده-برنده را انتخاب میکنند خیلی زود در مسیر رقابت با دیگران حذف میشوند. آنهایی که با الگوی برنده-برنده رفتار میکنند، با تنیدنِ شبکهای از روابط حمایتی در اطراف خود، مقاومتشان را در برابر تنش افزایش میدهند؛ به همین دلیل هم انتخاب طبیعی این الگوها را بر میگزیند. همیاری جلبکها و قارچها و پیدایش گلسنگها، شکلگیری موجودات پرسلولی و جوامع و ظهور یوکاریتوتها (که از همکاری گروهی پروکاریوت مانند میتوکندریها برخوردارند) نمودهایی از سنگوارههای موفقِ این اندرکنشهای برنده-برنده هستند. چنانکه از همین مثالها بر میآید، یک روشِ عمدهی سازمانیافتگی و ارتقای سطوح سلسلهمراتب سیستم تکیه بر این راهبرد است.
استفاده از راهبردِ یادشده پیششرطی دارد و آن هم تشخیصِ سیستمهای دیگر همچون چیزی شبیه به خود است. سیستمی که چنین کاری را انجام دهد مهروند را به سه بخشِ متمایزِ من (خودِ سیستم)، دیگری (سیستمهای مشابه با من در محیط) و جهان (بقیهی محیط) شکسته است. این تقسیمبندی سهتایی را از هگل وام گرفتهایم که هستی را به این سه بخش تقسیم میکرد و از سارتر که این ردهبندی را به شکلی دقیقتر تکرار کرده است.
در هریک از سطوحِ فراز آستانهای از پیچیدگی مورد نیاز است تا این تمایز در بازنمایی هستی ممکن شود. درک دیگری و شکلگیری چهار نوع اندرکنشِ یادشده در سیستمهایی که دستکم به قدر جانداران پیچیده باشند دیده میشود. البته این گزاره در مورد سیستمهای تکاملی طبیعی راست است، وگرنه امروزه روباتهایی به نسبت ساده را با الهام از فرآیندهای شناختی جانداران میتوان ساخت که این توانایی را داشته باشند.
در سطح روانی بیشترین اطلاعاتی که در مورد روند شکلگیری این شکست تقارن شناختی در اختیار داریم به نوزاد انسان مربوط میشود. کودکان انسان در حدود سهماهگی قادر به تشخیص خویشتن از دیگری میشوند. از همین سن بازی کردن با والدین را به شکل رفتاری سازمانیافته شروع میکنند و رفتارهایی مانند گول زدن، شوخی کردن و تقلید انتخابی حالات عاطفی والدین را از خود نشان میدهند. به این ترتیب، چنین مینماید که سطح پیچیدگی روانشناختی لازم برای تشخیص دیگری و صورتبندی رفتار در قبال او پیش از ظهور زبان در کودک پدیدار میشود.
در سطح جامعهشناختی چنین مینماید که جوامع گردآورنده و شکارچی، به دلیل اندرکنش ناچیزشان با جوامع دیگر، از چنین تبادل اطلاعات معناداری محروم مانده باشند و در نتیجه امکان صورتبندی مفهوم دیگری را به دست نیاورده باشند. یک مثال افراطی از انزوایی که جوامعی از این دست دچارش بودهاند به رویارویی شگفتانگیز یک گروه از کاشفان اروپایی با قبیلهای اسکیمو در قطب شمال مربوط میشود. ساکنان این قبیله بسیار از دیدن کاشفان حیرت کردند، چرا که تا آن هنگام فکر میکردند تنها انسانهای ساکن زمین هستند. چنین مینماید که شکلگیری جوامع کشاورزی اولیه و پیدایش مسیرهای تجاری میان این جوامع نقطهی شروع صورتبندی مفهوم دیگری در سطح اجتماعی بوده باشد.
با توجه به آنچه گذشت، نظام شناختیای در مسیر تکامل موفق خواهد بود که بتواند دستکم سه نوع کارکرد را به انجام رساند. نخست، باید بتواند بازنمایی کارآمدی از جهان خارج پدید آورد و سازگاری سیستم زنده با آن را تضمین کند. دوم، باید امکان تبادل اطلاعات با سایر نظامهای شناختی را فراهم کند و توافقی اجتماعی را در مورد معنای این بازنماییها ایجاد نماید و سوم آنکه باید بازنمایی به نسبت دقیقی از خویش نیز داشته باشد و الگوی رفتار و روند انتخابهای عملیاتی خویشتن را به کمک آن مدیریت کند. این سه کارکرد به سه نوع فشاری باز میگردد که از سوی من، دیگری و جهان به سیستمِ شناسنده وارد میشود و روند انتخاب طبیعی وی را تنظیم میکند.
صورتبندی شناخت در سه قلمرو یادشده اشکال متفاوتی به خود میگیرد. شناخت جهان، که از غنیترین بخش مهروند است و متنوعترین عناصر و تصادفیترین شرایط را در بر میگیرد، به دستگاه شناختی بغرنج، خودزاینده و فراگیری نیاز دارد که بتواند ابهام و گسست و تناقض را تحمل کند. این ویژگیهای به ظاهر مختلکننده مدام از جهان به نظام شناختی نشت میکنند و باید توسط آن مدیریت، بازتعریف یا انکار شوند. به این ترتیب، شناخت جهان نگرشی عقل سلیمی[1] را میطلبد که بدون دقتِ وسواسآمیز کلیت بغرنج جهان را در سطحی عملگرایانه شناسایی کند. با این اوصاف شاید بتوان رویکرد عقل سلیمی را سنگوارهای از شیوهی باستانی شناخت محیط توسط نظامهای شناختی ساده دانست.
صورتبندی شناخت در مورد «من» ماجرای دیگری دارد. نظام شناختی باید در مورد من به قطعیتی انکارناپذیر دست یابد، چرا که بخشی از شناخت من به تصمیمگیری در مورد سود/ زیان و لذت/ رنج مربوط میشود که شکل نمادگذاریشدهی بقا/ مرگ است. در این قلمرو است که ارزش داوری در مورد رفتارها انجام میشود و بازخورد کنشها در قالب لذت و رنج تجربه میشود. به این ترتیب حوزهی شناخت من به شکلی مبهم، فراگیر، بسیار کل گرا و قطعی از ارزیابی هستی باز میگردد که محور مرکزیاش لذت/ رنج است.
ساختار شناخت در قلمرو «دیگری» از همه سادهتر و دغدغهبرانگیزتر است. شناختی در اینجا به کار میآید که قابلانتقال باشد؛ یعنی بتواند در قالب نظامهایی زبانی صورتبندی شود و پس از گذر از مجرایی مانند گفتار یا نوشتار بار دیگر واگشایی شده و معنایی نزدیک به آنچه را تولیدکنندهاش در نظر داشته در ذهن گیرنده بازنمایی کند. به این ترتیب، شناخت دیگری آن قلمروی است که زبان در آن حکومت میکند، زبانی که باید تا حد امکان دقیق، روشن، شفاف، خطی، مستدل و سادهشده باشد.
اندرکنش من با دیگری از نوع تبادل ارتباطی است. من به دیگری پیامی میدهم و او به من پاسخ میدهد. مهم نیست که این ارتباط چه محتوایی داشته باشد. ماهیت آنچه تبادل میشود ارتباط است و خصلتی نمادین/ معنایی دارد. ارتباطِ دوسویه پدیدهای به شدت تنشزاست. چرا که هر یک از سیستمهای درگیر در رابطه انتظارهای خاص خود را از سیستم رویاروی خود دارند و هردوی آنها هم در مورد این انتظارها با ابهام روبرو هستند.
به این ترتیب، نوعی بازخورد مثبت در میان دوسویهی ارتباط برقرار میشود.
هربرت بلومر[2] این پدیده را با عنوان میانکنش[3] نامگذاری کرده است. مقصود او از میانکنش آن است که انتظارهای من از دیگری، هنگامی که برایش پیامی صادر میکنم، بر معنا و تفسیر پیام من تأثیر میگذارد و ابهام آن را افزایش میدهد. بنابراین عدم قطعیت در کنش متقابل من و دیگری مرتب افزایش مییابد و ابداع نمادها و معانی جدیدی را برای رفع ابهام ضروری میسازد. لومان معتقد است که این ابهام و ناامنی زادهشده از آن با دو نوع واکنش در قبال انتظارها میتواند تخفیف یابد. نخست با انجام کنشی که انتظارها را تأیید یا رد کند و دوم با تلاش برای رفع ابهام از پیام که پیچیدگی پیامها و تنوع نمادها را بیشتر میکند و در سطحی بالاتر به عدم قطعیت و ابهام دامن میزند. همین بازخورد مثبت میان پیامهایی که به عبث میکوشند تا خود را رفع ابهام کنند پیچیدگی نظامهای ارتباطی در حوزهی تداخل من و دیگری (زبان، جامعه و…) را موجب شده است.
شاید کانت در مورد سه حوزهی اصلی شناخت راست گفته باشد. سه سطحی از شناخت که مورد بحث واقع شد از بسیاری از جنبهها با سه قلمرو باستانی علم، هنر و اخلاق شباهت دارد. واژهی باستانی را به این دلیل به گزارهی پیشین افزودم که وضعیت کنونی این سه حوزه را عادی و منطبق با شکل کهنش نمیدانم.
چنین مینماید که در مسیر تکامل، با اهمیت یافتن کنش متقابل میان آدمیان و پیچیدهتر شدن روزافزون نظامهای اجتماعی، این سه قلمرو شناختی هم بیش از پیش در هم تنیده شده باشد. از سدهی پانزدهم میلادی به بعد، شناخت دیگریمحور و زبان دقیق و شفاف آن، که توافق را آماج میکرد، به صورت مبنای صورتبندی شناخت جهانمحور رسمیت یافت. این به معنای آزادسازی قلمرو زبانِ دقیق و شفاف از انحصار روحانیون و اشراف و رواج یافتنش در میان عوام بود. مردمی که در قرون وسطا با زبان ساده و عامیانهشان فهم عقلسلیمی خود از طبیعت و جهان را صورتبندی میکردند ناگهان این بخت را یافتند که زبان پرداخته و شکیل اشرافِ فئودال و نخبگان کلیسایی را وامگیری کنند.
این زبان از دیرباز با قدرت سیاسی پیوند داشت و برای نیل به توافق در حوزهی قدرت تخصص یافته بود و بنابراین انتزاع و فنی و مغلق مینمود و با جهان مادی بیگانه بود. وامگیری پرشور از این زبان و شریک شدن در شناخت نخبهسالارانهی شهریاران و اسقفها همان بود که در کنار روند عرفی شدن به رؤیای دکارت برای دستیابی به زبانی کامل برای بازنمایی دقیق و روشن کل گیتی منتهی شد.
بسیار پیش از رنسانس، نشت دیگری در میان شناخت منمحور و دیگریمحور رخ داده بود. پیوند محور لذت/ رنج درونی هر من با الگویی از کنش متقابل اجتماعی، که میبایست کاستن از رنج یا دستکم توهم آن را بازتولید کند، به اخلاقی شدن زبان انجامیده بود. این اخلاقی شدن به ظاهر در سپیدهدمِ پیدایش جوامع انسانی ریشه دارد و امری بسیار قدیمیتر از برجستگی دقت در زبان علمی است.
به این ترتیب، چارچوب شناختی روزگار ما به تدریج پدیدار شد. قالبی که به دلیل برجستگی زبانِ توافقمدار، شفاف و روشن زبان علمی دقیق، ریاضیگونه و مصنوعیای را آفریده و به تحقیر داشتههای عقل سلیمی و فهم عامیانه منتهی شده است. قالبی که کنش متقابل انسانی را به رسمی دیرینه با اخلاق پیوند میزند و در عین حال قلمرو هنر و ارتباط درونی با من را به عنوان جزیرهای مقاوم در برابر محوریت زبان، حصاربندی میکند. این البته در شرایطی است که علم و اخلاق -این دو قلمرو زبان محور- داوریهای خود را دربارهی هنر ابراز میدارند و تلاش برای ادغام آن در خود و نفوذ در قلمروش را پی میگیرند.
ادامه مطلب: بخش یازدهم: تاریخچهی روش شناسی علم مدرن – گفتار نخست: تحویلگرایی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب