پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار چهارم: هزارتو و ماز در دوران اسلامی

گفتارچهارم: هزارتو و ماز در دوران اسلامی

وقتی به طرح‌واره‌ی هزارتو-ماز می‌پردازیم، تفاوت مهمی میان تمدن ایرانی و اروپایی ظاهر می‌شود و آن به رمزگذاری این مفهوم مربوط می‌شود. در اروپا از ابتدای کار کلمه‌ای خاص (لابیرنت) وجود دارد که طیفی وسیع از طرح‌ها را با ابهامی چشمگیر پوشش می‌دهد و هردو طرح‌واره‌ی ماز و هزارتو را شامل می‌شود. در مقابل در ایران زمین کلیدواژه‌ی مشترک و پربسامدی به این شکل نداریم که این مضمون را نشان دهد. طی هزار سال گذشته دو ساختار ماز و هزارتو از هم منفک بوده و با کلماتی متفاوت برچسب می‌خورده‌اند و هردویشان هم کلماتی کم‌بسامد و نادر بوده‌اند. در مقابل توصیف بناها و مسیرهایی که آشکارا هزارتو یا ماز هستند فراوان در متون به چشم می‌خورند و نقشی کلیدی در معماری و اساطیر ایرانی ایفا می‌کنند.

این تمایز بدان معناست که انگار تمدن اروپایی مفهوم راه پر پیچ و خم را همچون چیزی یکپارچه، غریب و بیگانه دریافت کرده و آن را با کلمه‌ای وامگیری شده (لابیرنت) یا داستانی با رگه‌های شرقی (تسئوس و مینوتور) رمزگذاری کرده و شیفتگی‌اش نسبت به آن همواره حیرت و عبرتی فاصله‌دار و «از بیرون» بوده است. در مقابل در تمدن ایرانی طرح‌واره‌ی ماز و هزارتو دو الگوی عمومی کهن و فراگیر بوده که در دامنه‌ای وسیع از ساختارهای معمارانه یا اساطیر مکان‌مدار تکرار می‌شده و بسته به بستر مفهومی‌اش نامهایی متفاوت به خود می‌گرفته است.

به عنوان مثال هفت خوان بی‌شک شکلی تحول یافته از هزارتوی هفت لایه‌ای کهن بابلی-کنسوسی است، و کاخ خورنق و غار نیاسر نمودهایی سیاسی یا آیینی از ماز محسوب می‌شوند. اما هریک از اینها نام و نشانی خاص داشته‌اند. یعنی در ایران زمین پیچیدگی و کارکرد هزارتو-ماز امری بیرونی و مجزا نبوده که بتواند در رده‌ای یگانه با برچسبی واحد بگنجد. اینها ویژگی‌ای و صفتی بوده که در طیفی وسیع از سازه‌های جغرافیایی و مکانی تکرار می‌شده و نیازی نبوده نامی مستقل بدان اطلاق شود.

در این دوران البته غلبه‌ی کامل ماز بر هزارتو را می‌بینیم. در حدی که هزارتوها به دامنه‌ی متن و روایت‌های اساطیری درباره‌ی هفت خوان پهلوانان عقب‌نشینی می‌کنند و حتا در ساختارهای معمارانه هم چروکیده می‌شوند. در حدی که زیگورات‌های عظیم باستانی به مناره‌های مسجدها و مانستان‌ها دگردیسی می‌یابد، که البته آن الگوی اصلی «راه مارپیچی به سوی آسمان» را در دل خود حفظ کرده‌اند.

ارگ قدیم شهر حلب، سوریه

ارگ قدیم شهر اربیل، کردستان عراق 

از سوی دیگر گسترش افزاینده‌ی ایده‌ی ماز را داریم. چندان که فضاهای شهری و مراکز انباشت تقدس دینی و اقتدار سیاسی به مازهایی هندسی بدل می‌شوند. این ساختار در شکلی اندام‌وار و خودجوش در پیکره‌ی شهرهای ایرانی نیز دیده می‌شود، که به مازی تودرتو از کوچه‌ها و خیابانها شبیه است و به ویژه در مرکز شهر به ارگی ختم می‌شود که کارکرد اصلی‌اش نفوذناپذیری است، یعنی همان شاخصی که لابیرنت‌های اروپایی را تعریف می‌کرد.

در دوران پس از اسلام نمودهای هزارتو و ماز در حوزه‌ی تمدن ایرانی با همان شدت سابق تداوم پیدا می‌کنند و به خاطر نزدیک شدن زمان آثار به عصر معاصر، حجم متون و اشاره‌ها در این مورد هم افزون می‌شود. قاعده‌ای که پیشتر گفتیم در این دوران هم با شدت تمام دیده می‌شود. از قرن سوم و چهارم هجری به بعد که ساخت مسجدهای خشتی ستون‌دار در ایران رواج پیدا می‌کند، این سلیقه‌ی معمارانه به دایره‌ی فضاهای اسلامی هم وارد می‌شود، و آشکار است که پیش از آن مکان‌های مقدس ادیان دیگر ایرانی و یا دربارها و قصرها را پیکربندی می‌کرده است.

تاکید بر ماز بودنِ فضاهایی از این دست یک تفسیر امروزین نیست که بر اساس داده‌ها و دریافته‌های کنونی‌مان به گذشته تعمیم پیدا کرده باشد. مردمان در روزگاران گذشته هم این فضاها را همچون ماز می‌دیده و ویژگی‌های اصلی آن به صراحت توصیف می‌کرده‌اند. یعنی عناصری مثل پیچاپیچ بودن راهها، چندشاخه بودن مسیرها و ضرورت انتخاب، امکان گم گشتگی، هنرمندانه و زیبا بودن بنا، و پیچیده و شگفت‌انگیز بودن معماری‌ مواردی است که درباره‌ی بسیاری از این فضاهای اقتدار یا تقدس مورد تاکید قرار گرفته‌اند.

این توصیف زمانی برجسته‌تر می‌نماید که با وصف هزارتوهای هفت مرحله‌ای یعنی هفت‌خوان‌ها برسنجیده شود. در شاهنامه دو هفت‌خوان توصیف شده که به دو ابرپهلوان ایرانی یعنی رستم و اسفندیار تعلق دارند و پیشتر در کتاب «اسطوره‌شناسی پهلوانان ایرانی» به تفصیل درباره‌شان سخن گفته‌ام و نشان داده‌ام که اینها نماد دو پیکربندی متفاوت از ابرپهلوان و انسان کامل در تمدن ایرانی هستند.

از یک سو اسفندیار شهری و درباری و یکجانشین را داریم و از سوی دیگر رستم کوچگرد ماجراجو را، که به ترتیب نماد دین زرتشتی آریایی‌های بلخ و آیین مهری سکاهای سیستان هستند. هرچند ریزه‌کاری‌های این دو مسیرِ هفت پله‌ای جفتهای متضاد معنایی نمایانی را داراست، اما ساختار کلی هردو همسان است و به عبور از راهی بی‌انشعاب اما پیچاپیش اشاره می‌کند که آشکارا ادامه‌ی همان هزارتوی هفت‌لایه‌ای کهنی است که در لوح‌نگاره‌های بابل و سکه‌های کنوسوس نمونه‌هایش را می‌بینیم. فردوسی به روشنی تاکید دارد که هفت‌خوان مسیری بوده که مبدأ حرکت پهلوان را به مقصدی متصل می‌کرده است. این مقصد جایگاه استقرار نیرومندترین دشمن پهلوان (ارجاسپ یا دیو سپید) است که می‌تواند همتای مینوتور در داستان تسئوس پنداشته شود.

فردوسی داستان هفت خوان اسفندیار را با گفتگوی پهلوان با اسیری تورانی به اسم گرگسار آغاز می‌کند:

بدو گفت رویین دژ اکنون کجاست        که آن مرز ازین بوم ایران جداست

بدو چند راهست و فرسنگ چند        کدام آنک ازو هست بیم و گزند

سپه چند باشد همیشه دروی        ز بالای دژ هرچ دانی بگوی

چنین داد پاسخ ورا گرگسار        که ای شیردل خسرو شهریار

سه راهست ز ایدر بدان شارستان        که ارجاسپ خواندش پیکارستان

یکی در سه ماه و یکی در دو ماه        گر ایدون خورش تنگ باشد به راه

گیا هست و آبشخور چارپای        فرود آمدن را نیابی تو جای

سه دیگر به نزدیک یک هفته راه        به هشتم به رویین دژ آید سپاه

گرگسار به اسفندیار می‌گوید که سه راه از بلخ تا رویین‌دژ وجود دارد. دوتای اینها طولانی‌اند و بی‌خطر و آباد از نظر خوراک و علیق. سومی اما به شکلی غیرعادی کوتاه است و یک هفته به درازا می‌کشد، یعنی عدد هفت در آن از ابتدا نمایان است.

این مسیر کوتاه اما خطرناک است و در هر منزل از آن نیرویی مرگبار کمین کرده است:

پر از شیر و گرگست و پر اژدها        که از چنگشان کس نیابد رها

فریب زن جادو و گرگ و شیر        فزونست از اژدهای دلیر

یکی را ز دریا برآرد به ماه        یکی را نگون اندر آرد به چاه

بیابان و سیمرغ و سرمای سخت        که چون باد خیزد به درد درخت

ازان پس چو رویین دژ آید پدید        نه دژ دید ازان سان کسی نه شنید

در اینجا خمیدگی‌های هفتگانه‌ی راه که در هزارتوی کنوسوس داشتیم، به بخشهای هفتگانه‌ی راهی پیچاپیچ در محیطی طبیعی مانند شده که در هرکدام دشمنی خطرناک استقرار یافته است. گذشتن از این هفت مرحله آشکارا از جنس سیر و سلوک جنگاور-عارف است و نه ماجراجویی قلدرانه‌ی سربازی زورمند:

چو اسفندیار آن سخنها شنید        زمانی بپیچید و دم درکشید

بدو گفت ما را جزین راه نیست        به گیتی به از راه کوتاه نیست

چنین گفت با نامور گرگسار        که این هفتخوان هرگز ای شهریار

به زور و به آواز نگذشت کس        مگر کز تن خویش کردست بس[1]

بیت آخر به روشنی نشان می‌دهد که عبور از هفت‌ خوان به معنای از خود گذشتگی و کشتن نفس بوده است و این همان است که در ادبیات عرفانی هم در قالب هفت شهر عشق یا هفت مرتبه‌ی سلوک صریحتر درباره‌اش می‌خوانیم.

توصیف فردوسی از هفت خوان رستم هم دقیقا از همین مضمون برخوردار است. وقتی خبر می‌رسد که کیکاووس و سپاهیان ایران در مازندران گرفتار آمده‌اند، زال زر فرزندش رستم را فرا می‌خواند و او را به رهاندن ایشان برمی‌انگیزد:

چنین پاسخش داد رستم که راه        درازست و من چون شوم کینه خواه

ازین پادشاهی بدان گفت زال        دو راهست و هر دو به رنج و وبال

یکی از دو راه آنک کاووس رفت        دگر کوه و بالا و منزل دو هفت

پر از دیو و شیرست و پر تیرگی        بماند بدو چشمت از خیرگی

تو کوتاه بگزین شگفتی ببین        که یار تو باشد جهان‌آفرین

اگرچه به رنجست هم بگذرد        پی رخش فرخ زمین بسپرد

…کسی کاو جهان را بنام بلند        گذارد به رفتن نباشد نژند

چنین گفت رستم به فرخ پدر        که من بسته دارم به فرمان کمر

ولیکن به دوزخ چمیدن به پای        بزرگان پیشین ندیدند رای

یعنی درباره‌ی هفت خوان رستم هم باز راهی طولانی و راهی کوتاه را داریم. مسیر طولانی به ظاهر امن و آباد است، اما همان است که کیکاووس آن را پیموده و در نهایت شکست خورده و در چنگ دشمن گرفتار آمده است. از سوی دیگر راهی کوتاه هست که پیمودنش دو هفته طول می‌کشد و هفت مرحله‌ی دشوار دارد. این مسیری است که جان به در بردن از آن دشوار است و رستم آن را به دوزخ تشبیه می‌کند. اما زال می‌گوید عبور از آن همراه است با دیدن شگفتی‌هایی و سالک آن نامی بلند پیدا خواهد کرد.

به این ترتیب روشن است که هفت خوان نوعی هزارتوست که اتصالی غیرعادی و کوتاه میان مبدأ و مقصد برقرار می‌کند. اما این مسیر ارتباطی خطرناک است و شگفت‌انگیز، و با عدد هفت پیوند خورده است. در عین حال روشن است که وقتی پهلوان در هفت خوان گام نهاد، در تعیین مسیر خود حق انتخاب چندانی ندارد. راه کوتاه و دشوار معمایی نیست که در هر گام حل کردن‌اش ضرورت داشته باشد. رستم و اسفندیار وقتی در حرکت نخست پیمودن هفت خوان را انتخاب می‌کنند، در مابقی مسیر خود به خود پیش می‌روند. یعنی هفت خوان مسیری منشعب نیست، هرچند پیچ وخم دارد. رهسپار هزارتو حق انتخاب چندانی ندارد و لزوما با خطرهای هفت‌گانه‌اش با ترتیبی مشخص رویارو خواهد شد، هرچند هنگام نبرد با هماوردان در هر مرحله از توانایی‌ها و آزادی عمل برخوردار است.

در ادبیات پارسی ماز هم مثل هزارتو با توصیف‌های دلکش بازنموده شده است. یکی از نمونه‌های کاخ‌-مازهای ایرانی، قصر خرانق یا خورنق است که یزدگرد بزهکار برای پروردن فرزندش بهرام گور در یک میلی نجف امروزین در میانرودان ساخت. نام این قصر که معرب شده هم پهلوی است و شکل اصلی‌اش هووَرْنَه/ خووَرْنَک بوده، که از دو بخش «هو/ خو» (خوب، زیبا) و «وَرن» (بام، تاق) تشکیل یافته و به گنبد زیبای کاخ اشاره می‌کند. این قصد بعدتر ویران شد اما داستانهایی که درباره‌اش پرداخته بودند تا به امروز بر سر زبانها باقی مانده است. از زیرکی و هنر معمار یونانی‌اش سنمار گرفته، تا کارکرد اساطیری‌اش در مقام بازتابنده‌ی طالع هفت اختر و هفته در زمان کرانمند، چنان که نظامی گنجوی در «هفت پیکر» به زیبایی آورده است.

نیکوست برای شرح تصویر ماز در فرهنگ ایرانی نخست به توصیفی که از این کاخ در دست داریم بنگریم. تقریبا تردیدی نیست که این بنا به واقع وجود داشته و ساخته‌ی نیمه‌ی نخست دوران ساسانی بوده است. معماری این قصر چندان شهرت داشته که تا هفتصد سال بعد و دوران نظامی گنجوی همچنان مضمونی مهم و اثرگذار قلمداد می‌شده است. جالب آن که وصف این کاخ تنها به خاطر راههای تودرتو و دسترسی‌ناپذیری‌اش نبوده، بلکه در ضمن به این مربوط می‌شده که به قولی کل سازه بر یک آجر بند بوده است.

شرح نظامی درباره‌ی مهارت و دانش معمار آن -که اینجا سمنار نامیده شده- روشنگر است. نظامی می‌گوید که نُعمان بن امرؤالقیس لخمی حاکم حیره -و پدر مُنذر- از شاهنشاه ساسانی فرمان گرفت تا چنین قصری بسازد و بعد:

رفت منذر به اتفاق پدر        بر چنین جستجوی بست کمر

جست جائی فراخ و ساز بلند        ایمن از گرمی و گداز و گزند

کانچنان دز در آن دیار نبود        وآنچه بد جز همان به کار نبود

اوستادان کار می‌جستند        جای آن کارگاه می‌شستند

هرکه بر شغل آن غرض برخاست        آن نمودار ازو نیامد راست

…چابکی چرب دست و شیرین کار        سام دستی و نام او سمنار

دستبردش همه جهان دیده        به همه دیده‌ای پسندیده

کرده چندین بنا به مصر و به شام        هر یکی در نهاد خویش تمام

رومیان هندوان پیشه او        چینیان ریزه‌چین تیشه او

جالب است که نظامی با دقتی چشمگیر به بافت تمدنی داستانش هم اشاره می‌کند. سمنار که در جاهای دیگر اسمش به صورت سنمار ثبت شده، اهل روم (آناتولی) بوده و پیشتر در قلمرو مصر و شام یعنی حاشیه‌ی غربی حوزه‌ی تمدن ایرانی بناهایی نامدار ساخته بود، و در میان همکارانش در دو حوزه‌ی تمدن همسایه (چین-خاور و روم-اروپا) بی‌رقیب بود. او در ضمن بر هنرها و دانش‌های گوناگون نیز احاطه داشته است:

گرچه بنّاست وین سخن فاش‌ است        اوستاد هزار نقاش است

هست بیرون ازین به رأی و قیاس        رصدانگیز و ارتفاع‌شناس

نظرش بر فلک تنیده لعاب        از دم عنکبوت اصطرلاب

چون بلیناس روم صاحب رای        هم رصد بند و هم طلسم گشای

آگه از روی بستگان سپهر        از شبیخون ماه و کینه مهر

یعنی این سمنار، بر دانش مغان قدیم تسلط داشته و علاوه بر معماری و مهندسی، هم نقاشی و هم اخترشناسی و اخترشماری می‌دانسته است. سمنار به این ترتیب به سرپرستی ساخت قصر گمارده شد:

آنچه مقصود بود از او درخواست        وانگهی کرد کار او را راست

آلتی کان رواق را شایست        ساختند آنچنان که می‌بایست

پنجه کارگر شد آهن سنج        بر بنا کرد کار سالی پنج

تا هم آخر به دست زرین چنگ        کرد سیمین رواقی ازگل و سنگ

کوشکی برج برکشیده به ماه        قبله گاه همه سپید و سیاه

کارگاهی به زیب و زرکاری        رنگ ناری و نقش سمناری

فلکی پای گرد کرده به ناز        نه فلک را به گرد او پرواز

قطبی از پیکر جنوب و شمال        تنگلوشای صدهزار خیال

مانده را دیدنش مقابل خواب        تشنه را نقش او برابر آب

آفتاب ار بر او فکندی نور        دیده را در عصابه بستی حور

چون بهشتش درون پر آسایش        چون سپهرش برون پر آرایش

صقلش از مالش سریشم و شیر        گشته آیینه‌وار عکس پذیر

در شبانروزی از شتاب و درنگ        چون عروسان برآمدی به سه رنگ

یافتی از سه رنگ ناوردی        ازرقی و سپیدی و زردی

صبحدم ز آسمان ازرق پوش        چون هوا بستی ازرقی بر دوش

کافتاب آمدی برون زنورد        چهره چون آفتاب کردی زرد

چون زدی ابر کله بر خورشید        از لطافت شدی چو ابر سفید

با هوا در نقاب یک رنگی        گاه رومی نمود و گه زنگی

چونکه سمنار از آن عمل پرداخت        خوبتر زانکه خواستند بِه ساخت

ز آسمان برگذشت رونق او        خور به رونق شد از خْوَرنق او

… نام نعمان بدان بنای بلند        از بلندی به مه رساند کمند

خاک جادوی مطلق‌اش می‌خواند        خلق رب‌الخورنق‌اش می‌خواند

از این توصیف روشن می‌شود که قصر خورنق در چند معنا مازی بسیار پیچیده بوده است. مرکز بنا رواقی بوده که برجی در کنارش قرار داشته و این همان طرح مناره-گنبد است که در دوران ساسانی شکل می‌گیرد و بعدها به محور ساخت بناهای مقدس و مسجد در ایران زمین بدل می‌شود. معمار در اطراف این گنبد مرکزی فضایی کروی درست کرده بود که نُه پوسته داشته و به این ترتیب نوعی ماز نُه لایه پدید آورده که آشکارا با الهام از ساختار افلاک طراحی شده است. شگفت‌ آن که اشاره‌ای هست که انگار این پوسته‌های نُه‌گانه متحرک هم بوده‌اند:

فلکی پای گرد کرده به ناز        نه فلک را به گرد او پرواز

اما فریبندگی این بنا تنها به سازه‌‌هایش بازنمی‌گشته، بلکه با آرایه‌هایش تکمیل می‌شده است. توصیف نظامی به نقاشی‌ها و تزئيناتی اشاره می‌کند که باعث می‌شده در ساعتهای مختلف روز به رنگهای متفاوتی دیده شود. بخشهایی از آن مانند آیینه تصویر بیرون را بازمی‌تابانده و بخشهایی دیگر در ساعتهای متفاوت روز انعکاسهایی گوناگون از نور آفتاب را می‌گرفته و به رنگهای سبز و سپید و زرد درمی‌آمده است. پس اینجا بنایی در کار است که نه تنها برای بیگانگانی که به درونش راه می‌یابند، که برای ناظران بیرونی هم گول‌زننده و فریبا بوده است. چرا که اندرونش با نُه پوسته گردش افلاک را تقلید می‌کرده و بیرونش مانند آیینه‌ای گردش واقعی افلاک و فراز و فرود شدن خورشید را بر خود منعکس می‌کرده است.

نظامی در این بین داستانی عامیانه را نقل می‌کند که بر مبنای آن سمنار چندان از هدایا و دستمزد سخاوتمندانه‌ی نعمان شادمان شد که لاف زد اگر این پولها را زودتر گرفته بود، بنایی صدچندان زیبا و پیچیده می‌ساخت. پس نعمان که از به کار نیفتادن همه‌ی تلاش معمارش خشمگین شده بود و در ضمن نگران بود جایی دیگر بنایی بهتر بسازد و عظمت کارش را خوار دارد، او را به بهانه‌ای بالای برج همان قصر برد و از آنجا به پایینش افکند. این البته داستانی است که زبانزدهای عربی برخاسته و در رده‌ی اندرزگویی‌ها می‌گنجیده است. چنان که نظامی داستان ساخت کاخ خورنق را چنین ختم می‌کند:

بی‌خبر بود از اوفتادن خویش        کان بنا برکشید صد گز بیش

گر ز گور خودش خبر بودی        یک بدَست از سه گز نیفزودی

تخت پایه چنان توان بر برد        که چو افتی ازو نگردی خرد

تا اینجای کار روشن شد که ما در شرح معماری این قصر با نوعی ماز پیچیده سر و کار داریم که بر اساس طرح افلاک ساخته شده است. توصیف کارکرد خورنق نیز نشان می‌دهد که استقرار در آن با نوعی سلوک انفس همراه بوده و به رشد و تعالی می‌انجامیده است. نظامی شرح می‌دهد که بهرام در این قصر پرورش یافت و همان‌جا به رازهای طبیعت و آسمان آگاه شد:

شاهزاده در آن حصار بلند        پرورش می‌گرفت سالی چند

جز به آموختن نبودش رای        بود عقلش به علم راهنمای

تازی و پارسی و یونانی        یاد دادش مغ دبستانی

منذر آن شاه با مهارت و مهر        آیتی بود در شمار سپهر

بود هفت اختر و دوازده برج        پیش او سرگشاده درج به درج

به خط هندسی عمل کرده        چون مجسطی هزار حل کرده

راصد چرخ آبگون بوده        قطره تا قطره قطر پیموده

پس قصر خورنق نه تنها در ساختار به افلاک شبیه بود و در ظاهر گردش خورشید و ستارگان را در خود منعکس می‌کرد، که همچون ظرفی برای آموزش و شناسایی رازهای افلاک عمل می‌کرد. همچنان که معماری ساختارش را معمار یونانی به انجام رسانده بود، کارکردش را مغ دبستانی هدایت می‌کرد و بهرام به این خاطر در این زمینه چنین نیرومند و فرهیخته پرورش یافت. در سنت ایرانی نشانه‌ای نیست که او مثل تسئوس مسیری خاص را در این ماز پیموده باشد. بلکه برعکس، چنین می‌نماید که او همچون مینوتور موجودی غیرطبیعی بوده که ماز زیستگاه و خانه‌اش محسوب می‌شده است. از همین جا تضاد مضمون هزارتو-ماز در بافت ایرانی و اروپایی نمایان است. بر خلاف اروپا که ماز و هزارتو را چیزی خطرناک و مرگبار و مهیب می‌دانسته، در ایران این بنا همچون نوعی دستگاه تعالی‌بخش عمل می‌کند و پرورش یافتن شاهنشاهی فرهمند را ممکن می‌سازد که قرار است نجات دهنده‌ی ایران باشد.

در این میان داستانی که کشته شدن معمار در پایان کار را گوشزد می‌کند، به نظر افزوده‌ای می‌آید که از روایتهای یونانی وامگیری شده باشد. حدس من آن است که در داستان ساخت قصر خورنق عناصری از داستان هزارتوی کرت و روایتهای اروپایی به داستان افزوده شده باشد. قدری بعید است در ایرانِ عصر ساسانی که کانون تحول در فن معماری بوده و نوآوری‌هایی جهانگیر و مهم مثل ساخت تاقی قوسی و گنبد در حال تکوین بوده، برای ساخت قصری به حکم شاهنشاه از قلمرو روم (آناتولی) کسی را به خدمت بگیرند.

حدسم آن است که نظامی -که در دانش گسترده و مطالعه‌ی عمیقش در اساطیر تردیدی نیست- بخشهایی از داستانی که شرح می‌دهد را از روایتهای یونانی مربوط به تسئوس و مینوتور گرفته باشد. در آنجاست که معمار هزارتو در نهایت سرنوشتی غم‌انگیز پیدا می‌کند و فرزندش ایکاروس هنگام گریختنی پرنده‌وار از کرت از آسمان فرو می‌افتد و می‌میرد. حسد بردن شاه به معمار و دستور به قتلش به همان ترتیبی که نظامی می‌گوید، پیشتر در داستان دائدلوس و مینوس وجود داشته و حدسم آن است که این بخش از قصه را برگرفته تا آن اندرز زیبایش را بیان کند. هویت یونانی معمار هم احتمالا از همین جا آمده است.

این رگه‌ی وامگیری شده‌ی یونانی‌تبار را اگر از داستان جدا کنیم، باقی‌اش ساختی یکپارچه و مغانه پیدا می‌کند و بیانی روشن می‌شود از همان سنت مهرپرستانه‌ای که بازسازی‌اش کردیم. قصری که به هزارتو -و بیش از آن، به ماز- شبیه است، نمودی است از نظم اختران در افلاک و کسی که محرم این درگاه شده باشد و با آن آشنا گردد، به دانشی عمیق درباره‌ی گیتی و مینو دست می‌یابد، و این همان است که «مغ دبستانی» آموزش می‌داده است.

قصر خورنق در ضمن این ویژگی مهم را داشته که همچون بازتابی از زندگینامه و سرنوشت خودِ بهرام عمل می‌کرده است. وقتی بهرام به جنگ اژدها رفت و او را کشت و گنجینه‌اش را تصاحب کرد و به خورنق بازگشت،

گفت منذر که نقش‌بند آید        باز نقشی ز نوبر آراید

نقش بند آمد و قلم برداشت        صورت شاه و اژدها بنگاشت

هرچه کردی بدین صفت بهرام        بر خورنق نگاشتی رسام

پس به همان شکلی که آرایه‌های بیرونی کاخ خورنق گیتی و گردش افلاک را نمایش می‌داده، بر دیوارهای درونی آن به تدریج نقاشی‌هایی پدیدار می‌گشته که از کردارهای بزرگ بهرام حکایت می‌کرده و زندگینامه‌ی او را شرح می‌داده است. این شرح با یافته‌های باستان‌شناسانه در کوه خواجه در سیستان سازگاری تمام دارد. چون هم در آنجا و هم قصر پنجکنت در سغد، بنایی بزرگ و فراخ با دیوارهایی پوشیده از نقاشی داریم که بر آن نبردهای رستم و دیوان بازنموده شده است. در کوه خواجه این ماجرا بسیار معنادارتر است. چون این منطقه قلمرو حکمرانی خاندان سام بوده و نقاشی‌ها احتمالا در زمان زندگی اعضای این خاندان بر دیوارها نقش شده‌اند. یعنی آنچه نظامی شرح می‌دهد سنتی دیرینه بوده که دست کم از میانه‌ی دوران اشکانی رواج داشته، و تاریخش را تا دیوارنگاره‌های ایلامی و آشوری تا هزار سال پیشتر هم می‌توان عقب برد، که جنگهای بزرگ و شکار رفتن شاه پیروزمند را نمایش می‌دهد.

توصیفی که از کاخ خورنق خواندیم و در کوه خواجه مشابهش را می‌بینیم، در ایران زمین سنتی دیرینه دارد. بنای کاخ‌ها و مسجدها و گرمابه‌ها و مدرسه‌ها در عمل از طرحی مشابه پیروی می‌کند که می‌توان آن را «مازِ مهمان‌نواز» نامید، و این در برابر ماز مهمان‌کش قرار می‌گیرد که در سنت اروپایی موضوع هراس و وحشت است. وحشی بافقی در مثنوی «فرهاد و شیرین» توصیفی مشابه از قصری به دست داده که خسروی دوم برای همسرش شیرین ساخت، و این بار معمارش فرهاد کوه‌کن بود.

با مقایسه‌ی طرح کلی کاخ‌های افسانه‌ای وهفت خوان‌ها آشکار می‌شود که ماز و هزارتو در روایتهای ایرانی دو مفهوم متفاوت و تا حدودی مقابل هم بوده‌اند و پیوندهایی متمایز با قهرمانان و موقعیت‌های داستانی برقرار می‌کرده‌اند. در مقابلِ هفت خوان‌ها که شکلی تکامل یافته و رمزگذاری شده از هزارتوهای هفت لایه‌ای باستانی هستند، ماز را داریم که به خاطر ساختار پیچیده، اهمیت اراده‌ی آزاد و انتخاب، و بافتار معمارانه‌اش رده‌ای متمایز را بر می‌سازند. مازها اغلب در قالب سازه‌های معمارانه‌ای مثل کاخ و قصر تبلور پیدا می‌کنند و این با هفت ‌خوان‌ها تفاوت دارد که در طبیعت و محیط‌های بکر و دور از تمدن جای گرفته‌اند. در مازها در ضمن نشانی از عدد هفت و دشمنان مهیب نمی‌بینیم. خطری که در اینجا وجود دارد گم‌گشتگی و سردرگمی است.

این بدان معناست که بر خلاف تمدن اروپایی که در آن ماز و هزارتو تقریبا مترادف‌اند و تمایز چندانی ندارند، در ایران زمین این دو جفت متضاد معنایی صریحی را بر می‌سازند. ماز شهری، معمارانه، ریاضی‌گون، محاسبه‌شده، و درپیوسته با دانش و فناوری است. در مقابل هزارتو طبیعی است و خودبنیاد و اندام‌وار و آشوب‌گونه و غافگیرانه و مربوط با دلیری و از خود گذشتگی. ماز با اراده و انتخاب و یادگیری و خردمندی پیوند برقرار می‌کند، در حالی که هزارتو با پایمردی و شجاعت و مهارت رزمی و هوشیاری ارتباط دارد.

عبور از هزارتو کاری قهرمانانه و یکباره است و سلوکی شخصی که با قصد رهاندن دیگری انجام می‌پذیرد و به دگردیسی پهلوان می‌انجامد. رستم پس از طی کردن هفت خوان کلاهخودی از پوست کله‌ی دیو سپید بر سر می‌گذارد و هیبتی همچون او پیدا می‌کند، به همان ترتیبی که اسفندیار در روایتی پس از عبور از هفت خوان رویین‌تن می‌شود. یعنی عبور از هزارتو همتاست با دستیابی به کمال و دگردیسی یافتن به انسان کامل.

در مقابل ماز بیشتر با ماندن و استقرار یافتن ارتباط دارد و افرادی مثل بهرام گور یا شیرین در آن پرورده می‌شوند و می‌بالند و رشد می‌کنند، بی آن که دگرگونی ظاهری یا جوهری عمیقی را از سر بگذرانند. یک تمایز مهم دیگر میان این دو آن است که ماز معمار و سازنده دارد (دائدالوس، سنمار، فرهاد) اما ماز به شکلی پیشینی در طبیعت وجود دارد و کسی آن را نساخته است. این هم جای توجه دارد که ماز اغلب مثبت است و ملازم با آسایش و امنیت. در حالی که هزارتو خطرخیز است و هراس‌انگیز و دست کم در مقام چالشی مرگبار، تا حدودی منفی.

 

 

  1. شاهنامه، داستان هفت خوان اسفندیار: ۵۰-۶۳.

 

 

ادامه مطلب: بخش سوم: هزارتوی باختری – گفتار نخست: تبار هزارتوی یونانی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب