دکتر شروین وکیلی
رمزِ نیزه
کلیدِ فهمِ مفهومِ نیزه در ایـرانِ باستان را شاید بتوان در یکی از نخستین جایگاههای اشارهی رسمی بدان یافت.
در نقش رستم؛ یعنی، همان مکانی که داریوش بزرگ بر کتیبهی گورِ خود از نیزهی پارسـیان سخن رانده است، کتیبهی دیگری در سینهی مقابلِ کوه قرار دارد که در آن از زبان داریوش بزرگ، چنین نوشته شده است:
«خدای بزرگ، اهورامزداست که شکوهِ هستی را آفرید، که شادی را برای انسان آفرید، که خِرَد و کوشش را به داریوششاه ارزانی داشت. داریوششاه گوید: به خواستِ اهورامزدا چنان هستم که دوستِ راسـتی هستم و دوستِ کژی نیستم. کامِ من این نیست که توانا بر ناتوان ستم کند و کامِ من این نیست که از ناتوان بر توانا ستمی رود. آنچه راست است آن، کامِ من است. مردِ دروغزن را دوست نیستم. تندخو نیستم. به یاریِ اندیشهی خویش، با شدت، آن چیزهایی را که خشمِ مرا برمیانگیزند، مراقبت میکنم. سخت بر خویشتن چیره هستم. کسی را که یاورِ من است، او را متناسب با همکاریاش، پاداش میدهم و آن را که آسیب میرساند، بسته به آسیبش، کیفر میدهم. نه مرا کام است که کسی آسیب برساند، نه آنکه اگر آسیب رساند، مجازات نشود. آنچه کسی بر ضد کسی دیگر میگوید، باور نمیکنم، تا اینکه بر اساس قواعد، درست بنماید. هر آنچه کسی متناسب با توان خویش (برای من) کند و یا به جای آورد، خوشنودم میکند. مرا کام بسیار است و نیکخوشنود هستم. از این گونه است، هوش و فرمان من: چون آنچه را که کردهام ببینی یا بشنوی، چه در کاخ و چه در اردوی رزم، گذشته از قدرتِ اندیشه و خِرَدم، این کردارِ من است. واقعیت آن است که کردارِ من چنین است: تا تنم توان دارد، در پایهی یک هماورد، هماوردی خوب هستم. چون با هوش و خِرَد به آوردگاه بنگرم، آن را که نافرمان است از آن که فرمانبر است تشخیص میدهم. چه با هوش و چه با فرمان، نخستین کسی هستم که همراه با کردار خویش، میاندیشم. چه زمانی که نافرمانی را میبینم و چه هنگامی که فرمانبری را ببینم. آزموده هستم، هم با دستان و هم با پاها. همچون سوار، سوارکار خوبی هستم. همچون کمانگیر، کمانگیری خوبم، چه پیاده باشم و چه سواره. همچون نیزهور، نیزهوری خوب هستم، چه پیاده و چه سواره…»
————————-
بخش نخست
————————-
با مرور این متن، به روشنی میتوان چند نکته را دریافت:
داریوش بزرگ در این متن، خود را ستوده است و این با سایر نبشتههای وی که برای کسی به پایهی او، به شکلی شگفتانگیز فروتنانه است، همخوانی ندارد. از این رو، نظر مورخانی مانند بریان که این نبشته را به پسرش خشایارشا مربوط میدانند، پذیرفتنی مینماید. به این ترتیب، ما در اینجا با چکیدهی آموزههای داریوش بزرگ از زبان پسرش روبرو هستیم. آموزههایی که در قالب انگارهای از داریوش بزرگ بیان شده و برای نگاشتهشدن بر گور وی شایسته دانسته شده است.
اما آن چیست که تا این پایه اهمیت دارد؟ چرا خشایارشا برای کتیبهی آرامگاهِ پادشاهی که تمام جهانِ شناختهشده در آن عصر را فتح کرده و سه دهه بر آن فرمان رانده و آن را به اوج و شکوهی خیرهکننده رهنمون شده، چنین متنی را برگزیده است؟ متنی که در نگاهِ نخست به خودستاییِ فروتنانهی سربازی عادی شباهت دارد؟ به راستی، برای داریوش بزرگ که با توجه به کتیبهی بیستون، سرداری نابغه بوده و بر اساس اسناد تخت جمشید، از نبوغی در همین پایه در امر مدیریت و سازماندهیِ اقتصادی و کشورداری نیز بهرهمند بوده، چه متنی شایسته است؟ چرا، نه در این کتیبه و نه در نبشتهی کمی قدیمیتری که خودِ داریوش بزرگ در کنار آن نگاشته و به نیزهی پارسیان اشاره کرده است، به رخدادهای مهم زندگی او و دستاوردهای افتخارآمیزش اشارهای نرفته است؟ چرا داریوش بزرگ بازگو نکرده که تا رود دانوب پیش رفته است، یا اینکه در زمان او کشاورزی و صنعت در تمام قلمروی نویسای زیرِ فرمانش توسعهای چشمگیر یافته است؟ چرا از پیروزی دینیِ نخستین شاهِ یکتاپرستِ کامیاب سخنی نرفته است؟ و از اصلاحاتِ حقوقیِ وی حرفی در میان نیست؟
یک برداشت سادهلوحانه، آن است که داریوش بزرگ و خشایارشا، با وجود نبوغی که در امر کشورداری و کشورگشایی به خرج دادند، از درکی تاریخی بیبهره بودند و نتوانستند چیزی جز چند گزارهی مبهم، در ستایش مفاهیمی مانند اهورامزدا و شادی و مردم را سر هم کنند و چیزی بیش از هنرِ کمانگیری و سوارکاری و نیزهبازی نداشتهاند که به آن لاف زنند.
در واقع کتیبهی بیستون، گذشته از آنکه بزرگترین سنگنبشتهی جهان و نخستین و واپسین سنگنبشتهی معرفیکنندهی خطی جدید و موفق است، نخستین گزارشِ تاریخیِ دقیقِ شاهی پیروزمند در جهانِ باستان نیز میباشد. داریوش بزرگ در بیستون با دقتی در خور، به مکانها و زمانهای دقیقِ جنگها اشاره کرده، نام سرداران موثرِ یاور یا دشمنش را ثبت کرده، گاه به تلفات و دلایل شورشهای اقوام ایـرانی اشاره نموده و در تمام موارد، از تخطئه و بدگوییهایی که در کتیبههای شاهانِ پیش از خود رواج داشته، خودداری کرده است.
اما بر هر آن کس که به قدر کافی با تاریخ آشنا باشد، آشکار است که حقیقت چنین نبوده است.
داریوش بزرگ، آشکارا بر موقعیت تاریخیِ خویش آگاه بوده است. در واقع کتیبهی بیستون، گذشته از آنکه بزرگترین سنگنبشتهی جهان و نخستین و واپسین سنگنبشتهی معرفیکنندهی خطی جدید و موفق است، نخستین گزارشِ تاریخیِ دقیقِ شاهی پیروزمند در جهانِ باستان نیز میباشد. داریوش بزرگ در بیستون با دقتی در خور، به مکانها و زمانهای دقیقِ جنگها اشاره کرده، نام سرداران موثرِ یاور یا دشمنش را ثبت کرده، گاه به تلفات و دلایل شورشهای اقوام ایـرانی اشاره نموده و در تمام موارد، از تخطئه و بدگوییهایی که در کتیبههای شاهانِ پیش از خود رواج داشته، خودداری کرده است.
با توجه به پایداریِ شگفتِ نظامی که داریوش بزرگ بنا نهاد و خشایارشا توسعهاش داد، چنین مینماید که این دو را نتوان به سادهلوحی و خودستاییِ سطحی متهم کرد. به خصوص که مواردِ ذکرشده در کتیبهی دوم، در غیابِ اشاره به شوکت و محبوبیت و پیروزیهای داریوش بزرگ، در شرایطی که دشمنانش مانند هرودوت و کسنوفانس و آیسخولوس بارها بدان اشاره کردهاند، برای ستودن شاهی مانند داریوش بزرگ، به راسـتی فروتنانه و فرودستانه مینماید.
در واقع محتوای این کتیبه، بیش از آنکه به خلق و خو و ویژگیهای شخص داریوش بزرگ اشاره کند، به مفهومی بسیار بنیادین در تمدن ایـرانی دلالت دارد و آن مفهوم؛ «راسـتی» است؛ مفهومی که در بطنِ پیکربندیِ مجددِ مفهوم سوژه در دوران داریوش بزرگ قرار گرفته است.
بنابراین تنها یک پاسخ باقی میماند: خشایارشا میتوانست هنگام اشاره به میراث پدرش، او را به دلیل پیروزیهای نظامیاش، پشتیبانیاش از دینی یکتاپرستانه، وضع نظامی حقوقی، برنامهریزیِ اقتصادیِ زیربنایی و بسیار کلان برای جهان و اجرای موفقیتآمیزِ آن و بسیاری چیزهای دیگر بستاید، اما چنین نکرده؛ به سادگی بدان دلیل که سخنی مهمتر را در چنته داشته است و آن سخنِ مهمتر، همان است که در خوانشی سطحی به خودستاییِ سربازی سادهدل مانند است و در خوانشی عمیقتر، اثباتی است بر دقتِ نظر این شاهان و ژرفنگریشان.
متنی که خشایارشا برای پدرش نگاشته، آشکارا توصیفی است از ویژگیهای داریوش بزرگ که او را محبوبِ اهورامزدا و کامیاب کرده است. چنانکه در نوشتاری دیگر نشان دادهام[۱]، داریوش در کتیبههای خویش، شالودهی نظریِ آنچه هویت ایـرانی را برمیساخت، با دقتی در خورِ ستایش صورتبندی کرده و از همین رو است که کتیبههای او با آثارِ شاهان پیش و پس از خود تفاوت دارد و گویی در مورد مفاهیمی فلسفی و کلیدواژگانی انتزاعی مانند؛ «بوم، شادی، مردم» سخن میگوید. تداوم این شیوه از کتیبهنویسی در دودمان هخامنشیان، نشانگر آن است که چنین قاعدهای برای صورتبندی مفاهیمِ اصلیِ برسازندهی «نرمافزار»ی که تمدن ایـرانی بر مبنای آن شکل گرفته بود، همان گونه که در ابتدای کار و به دست بنیانگذارانش تشخیص داده و صورتبندی شد، در تمام ٢٠٠ سالی که نوادگانِ داریوش بزرگ بر ایـرانزمین حکومت کردند، همچنان به رسمیت شناخته میشد و مورد پیروی قرار میگرفت.
کتیبهی نقش رستم نیز به همین ترتیب، باید به عنوان بیانیهای در مورد مبانی نظری حکومت هخامنشیان وارسی شود.
به گمان من، سخنانی که در این کتیبه آمده است، چندان به این امر که داریوش بزرگ به راستی چقدر خوب سواری میکرده یا چه اندازه در نیزهبازی توانا بوده است، ارتباطی ندارد، بهویژه که داریوش بزرگ در سنی بسیار زیاد درگذشت و بیتردید خشایارشا دستِ کم در ١٠-٢٠ سال پایان عمر داریوش بزرگ، پیرمردی را در کنار خود میدید که هر چند هم تنومند و قوی بوده باشد، مهمترین ویژگیاش، سوارکاری و کمانگیری نبوده است.
در واقع محتوای این کتیبه، بیش از آنکه به خلق و خو و ویژگیهای شخص داریوش بزرگ اشاره کند، به مفهومی بسیار بنیادین در تمدن ایـرانی دلالت دارد و آن مفهوم؛ «راسـتی» است؛ مفهومی که در بطنِ پیکربندیِ مجددِ مفهوم سوژه در دوران داریوش بزرگ قرار گرفته است.
***
به طور خلاصه، دعوی من در این نوشتار آن است که همزمان با شکلگیریِ تمدن هخامنشی و بازسازیِ نظم سیاسی و اجتماعیِ جوامع باستانی در قالب نخستین دولت جهانی، شکل جدیدی از سوژه نیز ظهور کرد و این منِ نوظهورِ پیروزمند، همان بود که در قالبی رسمی و به شکلی سیاسی در شکل سربازی پارسی بازنموده میشد.
راسـتی و شیوههای رمزگذاری آن در قالب «چیزها»؛ نیزه و کمان و «رخدادها»؛ نظم و انضباط حاکم بر بدن سرباز پارسی، شالودهی بازتعریفی بنیادین در مفهوم سوژهی انسانی در دوران هخامنشی بود و این، دلیلی است که نگاشتنِ آن متنِ غیر عادی را بر گورِ داریوش بزرگ، ضروری ساخته است.
به طور خلاصه، دعوی من در این نوشتار آن است که همزمان با شکلگیریِ تمدن هخامنشی و بازسازیِ نظم سیاسی و اجتماعیِ جوامع باستانی در قالب نخستین دولت جهانی، شکل جدیدی از سوژه نیز ظهور کرد و این منِ نوظهورِ پیروزمند، همان بود که در قالبی رسمی و به شکلی سیاسی در شکل سربازی پارسی بازنموده میشد.
محور مفهومیای که نظام انضباطیِ نوظهورِ حاکم بر این سوژه را صورتبندی میکرد، «راسـتی» بود که به روشنی از نظام دینیِ زرتشتی وامگیری شده و در زمینهی انضباطِ ارتش پارس، بیانی عینی و عملیاتی یافته و در نهایت، به بازسازیِ نظام اجتماعی نویسای جهانِ باستان در قلمروی میانی منتهی شده بود.
راسـتی که دقیقاً با همین واژه؛ «راسـتیه» در کتیبههای یادشده مورد اشاره قرار گرفته، برابرنهادی است برای مفهوم اوستاییِ «اَشَه» که همان راسـتی معنا میدهد.
اَشَه، مفهومی است که در ایـرانِ باستان سابقه داشته است، اما برکشیدهشدنش به مرتبهی محوری معنایی در منظومهای دینی و اخلاقی، ایدهی زرتشت است. اَشَه، در زبان اوستایی که به ایـرانیانِ ساکن شرقِ ایـرانزمین تعلق داشته، برابرنهادی است برای واژهی سانسکریتِ «رتَه».
رتَه، که از نظر مفهومی با مفهوم «تائو»ی چینی شباهتی دارد، در وداها به عنوان قانون و نظم حاکم بر گیتی معرفی شده است. رتَه یا اَشَه، آن قانون و قاعدهای است که کارِ طبیعت و گیتی بر اساس آن، نظم میپذیرد. به این ترتیب، رتَه را میتوان تا حدودی به معنای نظم گیتیانه یا قوانین طبیعت یا قواعد حاکم بر هستی در نظر گرفت. چنین مینماید که اَشَه نیز در ابتدای کار، دقیقاً به همین معنا در زبانهای ایـرانِ شرقی رواج داشته باشد.
در زبان پارسی باستان، همین واژه، «اَرْتَه» خوانده میشده که خویشاوندیاش با رتَهی سانسکریت آشکار است. به این ترتیب، در زبانهای پارسی کهن، واژهی اَرْتَه یا اَشَه برای اشاره به قانون و نظم حاکم بر گیتی به کار میرفته است[۲].
نوآوری زرتشت در این میان آن بود که اَشَه را از مرتبهی مفهومی انتزاعی و هستیشناختی خارج کرد و به آن باری اخلاقی داد. در کل، زرتشت نخستین کسی بود که نظام هستیشناختیِ خود را با دستگاه اخلاقیاش یکسان گرفت و به این ترتیب تمام رخدادها و چیزها و پدیدارها را با داوریِ اخلاقی، موردِ ارزیابیِ مجدد قرار داد. به این ترتیب، مفهوم اَشَه که تا پیش از آن، همچون رتَه، معنایی هستیشناختی و بیرونی داشت، به صفتی اخلاقی و درونی تبدیل شد.
اَشَه، که در این معنا محورِ مرکزیِ آیین زرتشت است، عبارت است از؛ همسوبودن و همراستابودن با نظمِ حاکم بر گیتی که به معنای رعایتکردن قواعد حاکم بر جهان و یاریرساندن به نظمِ جاری در امور و چیزهاست. این ویژگی اخلاقی، همان است که اَشَه یا اَرْتَه نامیده میشود و اهمیتِ آن در دین زرتشتی به قدری زیاد است که بزرگترین فرشتهی مادینهی زرتشتی -که مانند بزرگترین فرشتهی نرینه (وَهومَن) برساختهی خودِ زرتشت است- اَرْتَهوَهیشتَه یا اَشَهوَهیشتَه (بهترین اَرْتَه/اَشَه) نام دارد. همچنین پیروان دینِ زرتشتی «اَشَهوَن» یا «اَرْتَهوَن» نامیده میشوند به معنای نگهدارندهی اَشَه و دادگر است.
برجستگیِ مفهوم اَشَه، هنگامی آشکار میشود که دریابیم خودِ اهورامزدا و اهریمن، به نوعی وامدارِ اَشَه هستند. در واقع، اهورامزدا از آن روی موجودی نیکو و پیروزمند است که به دلیل خِرَدِ فراوانش (مزدابودنش) اَشَه را میشناسد و آن را پیروی میکند. به عبارت دیگر، خودِ اهورامزدا، نمونهی غاییِ اَشَهونبودن است. اهریمن هم به دلیل کمخِرَدیاش، از اَشَه پیروی نمیکند و به همین روی موجودی بدکار است و در نهایت، شکست خواهد خورد. به این ترتیب، اَشَه/اَرْتَه مفهومی است پیشینی و غایی که حتی خدایان هم بر مبنای آن سنجیده میشوند و محک میخورند.
اَشَه، در قالب مجموعهای از نمودها و رفتارها در جهان مادی تعیین میشود. مهمترین عنصرِ برخاسته از اَشَه؛ راسـتی است؛ یعنی، کسی که به اَشَه پایبند است، کرداری درست و سازگار با قوانین گیتی دارد و از این رو، راستکردار محسوب میشود و راست میگوید و از دروغ میپرهیزد. اَشَه در واقع همچون تائو، راهی است که گیتی و مینو در آن جریان دارند و کسی که در امتداد این راه باشد و راستای آن را در پیش بگیرد، راست است. بقیه که نسبت به این راه، انحرافی دارند یا در مسیری واژگونهی آن حرکت میکنند، اسیر دروغ شدهاند و به همین روی محکوم به شکست هستند.
اَشَه، در قالب مجموعهای از نمودها و رفتارها در جهان مادی تعیین میشود. مهمترین عنصرِ برخاسته از اَشَه؛ راسـتی است؛ یعنی، کسی که به اَشَه پایبند است، کرداری درست و سازگار با قوانین گیتی دارد و از این رو، راستکردار محسوب میشود و راست میگوید و از دروغ میپرهیزد. اَشَه در واقع همچون تائو، راهی است که گیتی و مینو در آن جریان دارند و کسی که در امتداد این راه باشد و راستای آن را در پیش بگیرد، راست است. بقیه که نسبت به این راه، انحرافی دارند یا در مسیری واژگونهی آن حرکت میکنند، اسیر دروغ شدهاند و به همین روی محکوم به شکست هستند.
به این ترتیب، مفهوم اَشَه پیوندگاهی بوده که نظام هستیشناختی و اخلاقیِ ایـرانیان باستان را به هم متصل میکرده است. آنچه در راستای نظم حاکم بر گیتی باشد، راست و درست است و هر چه از آن فاصله گیرد، نادرست و اهریمنی و دروغین است. به این ترتیب، پاسداشتنِ این نظم و حتی یاوریرساندن به آن، امری اخلاقی محسوب میشود که فرد را از گمراهی و نابودی میرهاند. به روشنی میتوان دید که چنین منظومهای از مفاهیم تا چه پایه به کارِ برساختنِ نظامی انضباطی و ساختاری برای پیکربندیِ مجدد سوژه میآیند، بهویژه که اَشَه به دلیل ماهیت درونی و انتخابمدارانهاش، به شکلی از انضباط درونی و بنابراین به زایش نظامهای شخصیتیِ نیرومندِ خودمدار منتهی میشود. این همان است که به گواهیِ مورخان یونانی و آثار به جایمانده از دستاوردهای تمدن هخامنشی، در نیمهی هزارهی نخست پ.م، پیدایش «من»هایی نوظهور و بیسابقه را ممکن ساخت. «من»هایی که در سرمشقی متمایز با آنچه تا پیش از آن وجود داشت؛ اَبَرقهرمانِ خویش؛ یعنی، خودانگارهی شاهنشاه را با عبارتهایی چنین فروتنانه و در عین حال چنین پرمعنا -و البته بیسابقه- صورتبندی میکردند و در اساطیر مللِ همسایه در قالب پهلوانانی مانند پرسئوس نمود مییافتند و در سطح عملیاتی به برنامههایی بسیار جاهطلبانه مانند برنامهریزیِ اقتصادی متمرکز برای کل جهان متمدن و حفر کانال سوئز دست میزدند.
از نگاه من، تردیدی وجود ندارد که نخستین قهرمانِ این موجِ نوین از تعریفِ «من» در جهان باستان، کوروش بزرگ هخامنشی بوده است. کوروش بزرگ، همان اَبَرقهرمان افسانهای و نیمهخدایی افسانهای بود که در خاطرهی قومی و روایتهای تمام اقوامی که مطیعش شدند؛ گرامی داشته شد، محور اسطورهپردازی واقع شد و مورد تقلید قرار گرفت.
چنانکه در نوشتاری دیگر نشان دادهام[۳]، کوروش بزرگ بر اساس برنامهای سنجیده و آگاهانه، کارِ فتحِ جهان را آغاز کرد و آن را به سرانجام رساند. کوروش بزرگ، بیتردید در بهرهبرداری از سرمشق نظری زرتشت، پیشگام نبوده است؛ چراکه دستِ کم پنج قرن، این دو نفر را از یکدیگر جدا میکند. با وجود این، او نخستین کسی بود که به شکلی موفقیتآمیز از سرمشق نظریِ زرتشت، در ابعادی جهانی استفادهی سیاسی کرد و کاربرد نظام اخلاقیِ فراگیرِ زرتشتی که بر هستیشناسیاش مسلط بود را برای بازسازی عملیاتیِ سوژهای منضبط و نیرومند دریافت. از این رو، وی را باید دنبالهروی راهبردی دانست که شاید نخستینبار توسط گُشتاسپ؛ حامی سیاسی زرتشت، تشخیص داده شده باشد.
هر چند کوروش بزرگ بنیانگذار این چارچوب نوینِ تعریفِ سوژه و نخستین سازماندهندهی نیروهای آزادشده در این مجرا و مبلغ بزرگ آن بود، ولی با وجود این، از آرای او و برداشتهای وی دربارهی این «من»ِ نوظهور، هیچ اطلاعاتی به روزگار ما نرسیده است. از روایتهایی که در کوروشنامههای یونانی و ردپاهایی که در خودِ اسناد هخامنشی باقی مانده است، میدانیم که کوروش بزرگ، کارهای خود را صورتبندی کرده و سنتی محکم و استوار را بنا نهاده که توسط جانشینانش به اشکال گوناگون دنبال شده است. در هر حال، نخستین اسناد مستقیمی که از صورتبندی این سوژهی نوظهور در دست داریم، به داریوش بزرگ و پسرش خشایارشا مربوط میشود.
داریوش بزرگ، آشکارا در تمام نوشتارهایش اصرار بر آن دارد که هوادار و پاسدارِ اَشَه است. به گمان من، این چارچوب نظری و این برداشت، در ابتدای کار توسط کوروش بزرگ ابداع و سازماندهی شد و احتمالاً در آغازِ کار، مفهومی سیاسی بود و با زرتشتیگریِ دینی هم ارتباطی چنین نزدیک نداشت. با توجه به این که حلقهی شاگردان زرتشت و احتمالاً خودِ زرتشت به انجمنی مرموز، اما بسیار اثرگذار و نیرومند به نام گروه مُغان تعلق داشته و همین مغان، آموزش و تربیت کوروش بزرگ را بر عهده داشتهاند، چنین مینماید که نظامی اخلاقی و ساختاری انضباطی از زمان حاکمیت دودمان کوروش بزرگ در اَنشان و عصر کیانی وجود داشته باشد که زیرِ تاثیر گفتارهای زرتشت، اَشَه و اَرْتَه را همچون محوری برای وفاداریِ سیاسی و سازماندهیِ اجتماعی نیز مورد استفاده قرار میداده است. در این راستا، شاید بتوان پیروزی شگفتانگیز کوروش بزرگ و پایداری غیر عادی نظام سیاسیای که او بنیان نهاد را درک کرد.
هخامنشیان به اصولی وفادار بودند که شکل عملیاتیشدهی برداشت هستیشناختی-اخلاقیِ زرتشت بود. نسخهای که احتمالاً توسط کوروش بزرگ ابداع شده و توسط کمبوجیه به کار بسته شده و تکمیل شده بود و به دست توانای داریوش بزرگ صورتبندی شد و قالبی پایدار و تثبیتشده به خود گرفت. از این رو، آن هنگام که در کتیبههای داریوش بزرگ، بارها و بارها به واژهی «داتَه» (داد) برمیخوریم و اصرار او در نمایشِ این نکته که شاهی دادگر است را میبینیم، به این نتیجه میرسیم که او و جانشینانش در این منظومه از مفاهیم، چیزی را در نظر داشتهاند که از افتخارات نظامی یا اقتصادی، برجستهتر و مهمتر بوده است.
[۱] وکیلی، شروین. داریوش دادگر. تهران: نشر شورآفرین. ۱۳۹۰
[۲] بویس، ۱۳۷۵٫
[۳] وکیلی، شروین. تاریخ کوروش هخامنشی. تهران: نشر شورآفرین. ١٣٨٩