دوشنبه , مرداد 1 1403

سرمشق‌های‌ نظری در فهم قدرت اجتماعی (بخش هفتم)

دکتر شروین وکیلی

نظریههای معاصر نظامگریز

مشهورترین چارچوب نظری نظام­‌گریز در مورد قدرت را میشل فوکو به دست داده است. نگرش او به شکلی غیر‌مستقیم در قالب چند کتاب­ خواندنی و به شکل مستقیم در مجموعه‌ای از مقاله‌های کوتاه و مصاحبه‌ها ارائه شده است. نگرش فوکو در مورد قدرت، در پهنه‌ی نوشتارهای نظام‌گریز؛ منسجم‌ترین و «نظام‌مند»ترین روایت از قدرت محسوب می‌شود و احتمالاً دلیل محبوبیت و اشتهار زیاد وی نیز همین انسجام معنایی بوده باشد‌.

فوکو به این دلیل که قدرت را مفهومی منتشر، مویرگی، پراکنده و نامنسجم می‌بیند، وارثِ مستقیم نگاه ماکیاولی و نیچه است. از دید فوکو؛ قدرت مفهومی عام و فراگیر است که در همهجا حضور دارد و در تمام شرایط ردپایش را میتوان یافت. از این رو شیوه‌ی برخوردِ او با این مفهوم دقیقاً در نقطه‌ی مقابل برداشت دال قرار می‌گیرد که عرصه‌هایی ویژه و حصر‌پذیر از ستیزه بر سر تصمیم‌ها را در کانون توجهِ خویش حفظ کرده بود‌.

——————————–

بخش نخست

بخش دوم

 بخش سوم 

 بخش چهارم

 بخش پنجم

 بخش ششم

 ———————————————–

عامل دیگری که فوکو را از نظریه‌پردازان نظام‌مند جدا می‌کند، آن است که وی به پیروی از رویکرد پساساختارگرایانهاش، در پی حذف سوژهی انسانی به عنوان مرجع غایی قدرت است و به تعبیر خودش با منحلکردنِ «من» در ساختهای اجتماعی؛ پروژهی هابزیِ «قطعِ سرِ پادشاه» را تکمیل میکند. از این رو دیدگاه او مرجعیت و محوریتی برای سوژه قائل نیست.

فوکو به این دلیل که قدرت را مفهومی منتشر، مویرگی، پراکنده و نامنسجم می‌بیند، وارثِ مستقیم نگاه ماکیاولی و نیچه است. از دید فوکو؛ قدرت مفهومی عام و فراگیر است که در همه‌جا حضور دارد و در تمام شرایط ردپایش را می‌توان یافت. از این رو شیوه‌ی برخوردِ او با این مفهوم دقیقاً در نقطه‌ی مقابل برداشت دال قرار می‌گیرد که عرصه‌هایی ویژه و حصر‌پذیر از ستیزه بر سر تصمیم‌ها را در کانون توجهِ خویش حفظ کرده بود‌.

از دید فوکو؛ قدرت ماهیتی گفتمانی دارد، یعنی ارتباط و پیوندی نزدیک و هستی‌شناسانه در میان قدرت و حقیقت برقرار است.

گفتمان؛ بستری نمادین و پویاست که زمینه‌ی تعریف مفهوم منافع و تعیین عرصه‌های کشمکش بر سر این منافع در دل آن تحقق می‌یابد. در واقع فوکو از مثلثی سخن می‌گوید که در یک سر آن قدرت و در دو سر دیگرش حقیقت و حق قرار دارد‌.

حقیقت؛ شیوه‌ی تثبیت امور و معانی در قالب یک نظام گفتمانی است که همواره زیرِ تاثیر قدرت انجام می‌پذیرد و تداوم همین نظام‌های قدرتِ پشتیبانِ خویش را نیز ممکن می‌‌کند.

قدرت؛ عاملی است که اجبار و ضرورتی برای دستیابی به حقیقت و تولید آن را در سوژه بر‌می‌انگیزد و به این ترتیب مرزبندی میان گفتارهای جدی و غیرجدی و کردارهای مجاز و غیر‌مجاز را به پشتوانه‌ی فهمی که از حقیقت برمی‌سازد، تسهیل می‌کند.

از دید فوکو، این اجبار برای جست‌وجو و ارادت به حقیقت در قالب حق تبلور می‌یابد؛ و این همان است که به شکلی رسمی، مرزهای مُجاز کردار را تعیین می‌کند. به روایت فوکو، مفهومِ حق، از قرن دوازدهم میلادی به بعد، همزمان با  احیای حقوق باستانی روم در کشورهای اروپایی،‌ دچار دگردیسی شد و در قالب بدن پادشاه تبلور یافت. به همین دلیل هم تا پایان قرون وسطا، برداشت کلیساییِ حق به منزله‌­ی حق­الله، در پیوند با تفسیر رومی از تبلورِ قانون در کالبد امپراتور، گره خورده بود و نظریه‌ی حق الاهی سلطنت را پدید آورده بود. نظریه‌ای که شاه را مرجع و مبنای مشروعیتِ تمام قوانین می‌دانست و نه برعکس. از دید فوکو، مرده‌ریگِ این سنت باستانی همچنان در نظریه‌های مربوط به قدرت وجود دارد.

فوکو تلاش کرد تا با استفاده از سه ترفند، از این زمینه‌ی مرسوم و معمول بگریزد:

نخست آنکه؛ در چرخشی معنا‌دار، نگاه خود را از حاملان حق -‌یعنی قدرتمندان، شاهان و افراد فرهمند‌- برگرفت و به رفتار و کردار تابعانِ قدرت و کسانی که قدرت بر آن‌ها اِعمال می‌شود، پرداخت.

دوم آنکه؛ با عزل نظر از اهمیت سوژه به عنوان مرجع قدرت،‌ مفاهیمی ذهنی مانند نیت و رضایت و معنای نهفته در اِعمال قدرت را نادیده انگاشت‌ و برداشت ذهنیِ سوژه در مورد اِعمال و پذیرش قدرت را از دایره‌ی تحلیل‌هایش طرد کرد.

سوم آنکه؛ پیش‌فرضِ پایداری و استوار‌بودنِ روابط قدرت را رد کرد و تمام اندرکنش‌های قدرت‌مدار را اموری موقت، شکننده، موضعی و مقطعی دانست.

در نتیجه فوکو به شکلی رادیکال، اصلی‌ترین پیش‌داشت­های نگاه سنتی به قدرت را واژگونه کرد و چارچوب نظری خود را بر این انکار ریشه‌ای بنیان نهاد.

فوکو سه مفهوم را در مورد قدرت از هم تفکیک می‌کند (فوکو، 1994):

نخست؛ روابط قدرت است که بازی‌های راهبردی میان کنشگران را در سطوح خرد و کلان در بر می‌گیرد. معیار برد و باخت در این میدان، افزایش یا کاهش دامنه‌ی آزادی عمل کنشگران است و پهنه‌ی گزینه‌هایی که بدان دسترسی دارند. روابط قدرت از دید فوکو اموری مقطعی، نظام‌نایافته، شکننده و وابسته به موقعیت است که نظم و سلسله مراتب خاصی را پدید نمی‌آورد و به سادگی «رخ می­دهد».

فوکو بر این باور بود که تمام این پیکربندی‌ها، در شکل خالص و تمام خویش در اواخر قرن هفدهم و اوایل قرن هژدهم برای نخستین‌بار در غرب پدیدار شدند و در قرن نوزدهم به پختگی و کمال دست یافتند. فوکو آشکارا ظهور این روابط، حالات و فنونِ جدید قدرت را با ظهور مدرنیته مربوط می‌داند و دیدگاهی بدبینانه و جبرانگارانه را در مورد آن‌ها تبلیغ می‌کند. دیدگاه فوکو به هیچ عنوان نظریه‌ای رهایی‌بخش نیست (مارتین، 1380) و این امری طبیعی است؛ زیرا هر دیدگاهی که سوژه را به پایه­‌ی نگاه فوکو فاقد اهمیت و اصالت بداند، امکان اندیشیدن به راهبردهای رهاییِ وی را نیز از دست خواهد داد.‌

دوم؛ حالات سلطه است. سلطه از دید فوکو، شکلی از نابرابریِ قدرت‌ها در میان کنشگران است که مقاومت را در طرف ضعیف‌تر بی‌معنا و نا‌محتمل کند؛ یعنی در شرایطی که یکی از کنشگران به خاطر دسترسی به قدرتی خارج از تناسب، بتواند خواست‌های خود را بر دیگری تحمیل کند و دیگری به دلیل فاصله‌ی زیادِ توانایی‌اش با طرف غالب، مقاومت را نا‌محتمل و بی‌فایده بداند، شرایط سلطه برقرار شده است. از دید فوکو، سلطه وضعیتی از تبادلِ قدرت است که تا حدودی ثبات دارد و می‌تواند به سلسله مراتب قدرت و نظام‌های مستمرِ اجتماعی ختم شود. با این وجود، این ساختارها نیز نیمه‌عمری دارند و همیشگی نیستند و به پشتوانه‌ی تداوم سلطه است که باقی می‌مانند.

سوم؛ فوکو در میان این دو عرصه؛ یعنی روابط و حالات قدرت، حوزه‌ی سومی را فرض کرد و آن را فنون حکومت نامید. فنون حکومت به دلیل ساخت عقلانی‌اش از حالات قدرت -‌که ماهیتی عاطفی و هیجانی داشت‌- متمایز بود و از آنجا که پیکربندی‌ای منسجم و تثبیت‌شده در زمان را پدید می‌آورد، با روابط قدرت تفاوت داشت.

فنون حکومت می‌تواند سه شکل متمایز به خود گیرد:

الف) قدرت انضباطی؛ که از دید فوکو برای نخستین‌ بار در اروپای قرن هفدهم در قالبی اجتماعی سازماندهی شد و افراد انسانی را همچون منابع قدرت در نظر می‌گیرد. قدرت انضباطی، هر دو وجهِ توانمند‌ساز و محدود‌کننده را داراست و با مطیع و منضبط‌کردنِ بدن‌ها امکان سازمان‌دهی‌شان را در نظام‌های اجتماعی به دست می‌آورد.

ب) قدرت مشرف بر حیات؛ که گرانیگاه معنایی‌اش امنیت و سلامت است. این شکل از قدرت به زعم فوکو در اروپای قرن هژدهم تکامل یافت و زیرِ تاثیر همان نگاه جمهوری‌خواهانه‌ای صورت‌بندی می‌شد که آدمیان را نیروهایی شکل‌پذیر می‌دانست و تربیت‌کردن و بهینه­‌ساختنِ ایشان را وظیفه‌ی دولت می‌دید. این رده از روابط قدرت، جمعیت را همچون منبع اقتدار در نظر می‌گرفت و از این رو به سازماندهیِ جمعیت‌ها، ترویج بهداشت و با پشتوانه‌ی پزشکی و روان‌پزشکیِ مدرن به تثبیت شکلی هنجارین از بدن‌ها و شخصیت‌ها در این حوزه‌های جمعیتی همت می‌گماشت. کتاب‌های مشهور فوکو –زایش درمانگاه (فوکو، 1384) و جنون و تمدن (فوکو، 1381)‌- به تبار‌شناسی برخی از این روندها پرداخته‌اند.

پ) قدرت حاکمیت بنیاد؛ که فوکو در مقاله‌ی زیبایی آن را با قدرت شبانی هم‌ارز می‌گیرد (فوکو، 1376). این قدرت در قالب دولت و نهادهای سیاسی تبلور می‌یابد و همان است که نگاه نظریات کلاسیک بدان دوخته شده است.‌ از دید فوکو شکلی از روابط قدرت در قرون هفدهم و هژدهم میلادی در غرب تکامل یافت که در سازماندهی قدرت سیاسی در جوامع یهودی باستانی ریشه داشت. این روابط، مسئولیتِ کردارهای تابعان را به حاکم تحویل می‌کرد و در نتیجه وی را مسئول رستگاری پیروانش فرض می‌کرد. حاکم در برابرِ بر عهده‌گرفتنِ این مسئولیت خطیر، اطاعت بی­‌چون‌و‌چرای تابعان را در تمام عرصه‌ی زیست‌جهانشان طلب می‌کرد و این به رابطه‌ی شبان و گله‌اش شبیه بود. این دیدگاه از مجرای مسیحیت به نهادهای دینی و اجتماعیِ غربی راه یافت و در نهایت در شکل دولت‌های رفاه و توتالیتر به دو حدِ خوشایند و دردناکِ خویش دست یافت‌.

فوکو بر این باور بود که تمام این پیکربندی‌ها، در شکل خالص و تمام خویش در اواخر قرن هفدهم و اوایل قرن هژدهم برای نخستین‌بار در غرب پدیدار شدند و در قرن نوزدهم به پختگی و کمال دست یافتند. فوکو آشکارا ظهور این روابط، حالات و فنونِ جدید قدرت را با ظهور مدرنیته مربوط می‌داند و دیدگاهی بدبینانه و جبرانگارانه را در مورد آن‌ها تبلیغ می‌کند. دیدگاه فوکو به هیچ عنوان نظریهای رهاییبخش نیست (مارتین، 1380) و این امری طبیعی است؛ زیرا هر دیدگاهی که سوژه را به پایه­ی نگاه فوکو فاقد اهمیت و اصالت بداند، امکان اندیشیدن به راهبردهای رهاییِ وی را نیز از دست خواهد داد.‌

یکی از اندیشمندانی که به شدت وامدار فوکو است و دیدگاهش را باید دنباله‌ی مسیر نظری وی دانست، ژیل دلوز است. وی به همراهی فلیکس گتاری مجموعه‌ای از متون چشمگیر و خواندنی را پدید آورده‌اند که یکی از دغدغه‌های اصلی­شان، همین مفهوم قدرت است.

دلوز به روشنی خود را پیرو نیچه می‌داند و دیدگاه وی در مورد قدرت را ابزاری ارزشمند برای ساخت نظریه‌ای منسجم و خود‌سازگار در مورد قدرت می‌داند.

دیدگاه دلوز[1]، منظومه‌ای به نسبت پیچیده از مفاهیم را در بر می‌گیرد که به دست‌دادنِ خلاصه‌ای از آن در سطور این رساله کاری دشوار است، اما برای این که موقعیت او نیز در میدانِ زور‌آوریِ نظریه‌های مربوط به قدرت مشخص شود، تنها به ذکر چند نکته‌ی کلیدی از آرای وی بسنده می‌کنم. هر چند که برخی از مفاهیم مورد نظر او با چارچوب نظری پیشنهادی ما همخوانی بسیار دارد‌.

 ادامه دارد…

 


[1]  برای سادگی بیش‌تر از این پس بر آرای دلوز متمرکز می‌شویم و تنها از او نام می­بریم، اما به لحاظ حفظ حق مولف، باید بر این نکته تاکید کرد که بخش مهمی از آرای مورد اشاره‌ی ما در این متن، از کتاب‌هایی برگرفته شده‌اند که به طور مشترک توسط دلوز و گتاری نگاشته شده‌اند.

همچنین ببینید

ناموس ،حق و داد

مقاله‌ای درباره‌ی تبارشناسی «ناموس» که در نشریه‌ی  «رسانه‌ی فلسفه و فرهنگ»، سال اول، شماره‌ی دوم، زمستان ۱۴۰۰، ص:۱۷-۲۰، منتشر شد...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *