شروین وکیلی
گفتار نخست: چارچوب زمانی
تعیین بازههایی از زمان که ساختارها و کارکردهای جاری در آن به نسبت همگن باشد، کاملاً به تعریف ما از کارکردها و ساختارها بستگی دارد. به بیان دیگر، بدنهی پویاییِ جوامع در مسیر زمان، انباشته از شکافها و گسستهای ریز و درشت با اشکال و طرحهای گوناگون است که میتوان بر هر ردهای از آنها تمرکز کرد و آغاز یا پایانِ دورهای تاریخی را تشخیص داد. برای چشمی که به چیزهایی مانند آثار هنری و رخدادهایی مانند زایش هنرمندان بزرگ خو گرفته است، ظهور عصر نوزایی در ایتالیا از زمانی خاص آغاز میشود و برای دیگری که به روندهای اقتصادی و تاریخِ سیاسی توجه بیشتری دارد، از زمانی دیگر. به همین ترتیب حد فاصل میان دورههای تاریخیِ گوناگون را بسته به اینکه چه سطحی از «فراز» و چه چیزهایی و چه رخدادهایی؛ مهمتر تلقی شود، میتوان بر گسستهای متفاوتی استوار کرد.
———————————————–
بخش نخست
بخش دوم
بخش سوم
———————————————–
بر این مبنا، تشخیص و برگزیدنِ گسستهایی که واحدهایی در حد امکان واقعی از زمان را در سیر تحول جوامع نشان دهد، کاری ظریف و دشوار است. به طور سنتی رسم بر آن است که محور زمانِ تاریخی -و همچنین باستانشناختی و زمینشناختی- را بسته به عمق گسستهای یادشده و بزرگیِ واحدهای زمانیِ بهدستآمده، به سه ردهی؛ دوران، دوره و عصر تقسیم میکنند. این البته شکل کلاسیک و جاافتادهی این ردهبندی است، وگرنه تقسیمهای خُردتری مانند عهد و واحدهای کلانتری مانند ابردوران نیز در بسیاری از متون به چشم میخورد.
آنچه که معلوم است، کوچکترین واحدِ کارآمد در بررسیهای تاریخی، به عمرِ آدمیان محدود میشود. دوران زندگی یک انسان، به ظاهر کوچکترین بازهای از زمان است که در پژوهشهای تاریخی به دست میآید و نتایجی ملموس و کارآمد از آن مشتق میشود. این البته بدان معنا نیست که فرضِ واحدهایی کوچکتر از آن ممکن نیست. وقتی که سخن از تاریخِ یک منِ خاص؛ یعنی زندگینامهی کسی است، دورههای مختلف زندگی وی را نیز از هم تفکیک میکنند و به واحدهایی در حد سال و حتی ماه و روز تمرکز میکنند. با این وجود در شرایط عادی، طول زندگی یک انسان، که واحدش نسل است، کوچکترین واحد تحلیلهای تاریخی دانسته میشود. یک نسل، در تعریفهای جامعهشناختی و جمعیتشناسانهی گوناگون، درازایی از یک دهه تا سی سال را در بر میگیرد و طول زمانی است که در طی آن یک خوشه از اشخاصِ همسن و سال، از پیرترها و جوانترهایشان تفکیک میشود. این مرزبندی میان نسلها، معمولاً بر اساس رخدادها تعیین میشود. هر چند به تازگی و در عصر مدرن که ضرباهنگ تولید چیزها افزون شده است؛ از نسل رادیو، نسل اینترنت و نسل تلویزیون نیز سخن گفته میشود و معمولاً چیزهایی فنآورانه برای برچسبگذاشتنِ نسلها به کار گرفته میشود.
در پژوهش ما نیز کوچکترین واحد زمان؛ یعنی عصر، به طول زندگی یک انسان اشاره میکند؛ یعنی در این مقیاس، به دنبال شکافها و گسستهایی خواهم گشت که نسلها را از هم و زندگی افرادِ همزمان را از پیشینیان و پسینیانشان جدا میکند. حد و مرزِ دو عصر، به شکافهایی اشاره میکند که در ساختارها و کارکردهای مربوط به من و تن پدیدار میشود. در درونِ یک عصر، با پیکربندیِ به نسبت همریخت و همگنی از روندهای زیستی و روانی روبرو هستیم؛ یعنی این واحد زمانی بر چیزها و رخدادهای مربوط به سطوح خُردِ سلسله مراتب «فراز» -چه سختافزاری مانند بدن و چه نرمافزاری مانند نظام شخصیت- تنظیم شده است.
آنچه که معلوم است، کوچکترین واحدِ کارآمد در بررسیهای تاریخی، به عمرِ آدمیان محدود میشود. دوران زندگی یک انسان، به ظاهر کوچکترین بازهای از زمان است که در پژوهشهای تاریخی به دست میآید و نتایجی ملموس و کارآمد از آن مشتق میشود. این البته بدان معنا نیست که فرضِ واحدهایی کوچکتر از آن ممکن نیست. وقتی که سخن از تاریخِ یک منِ خاص؛ یعنی زندگینامهی کسی است، دورههای مختلف زندگی وی را نیز از هم تفکیک میکنند و به واحدهایی در حد سال و حتی ماه و روز تمرکز میکنند.
میتوان در بررسیهای تاریخی، واحدهایی کوچکتر از عصر را نیز در نظر گرفت و من نیز در برخی جاها به این واحدهای خُردتر اشاره خواهم کرد و بنا به نیاز، مقیاس بررسی خود را در این سطحهای ریزبینانهتر قرار خواهم داد. در کل، در مواردی نیاز به وارسی سطوح خُردتر از عصر، زورآور میشود که با زندگی افرادی دورانساز سر و کار داشته باشیم. منهایی که دستاوردهای علمی، دینی، هنری، سیاسی یا اجتماعیشان به دگرگونی عمیقی در شکلِ هستی منتهی شود و دورهای را به دورهای دیگر و دورانی را به دورانی دیگر تبدیل کنند، شایستهی آن هستند که در سطح چیزها و رخدادهای ریزِ روزمره نگریسته و در این ابعاد وارسی شوند. با این همه، از آنجا که حجم این نوشتار محدود و یکنواختیِ تحلیلها برای فهم بهترِ آن سودمند است، در حد امکان از پرداختن به جزئیاتِ سطوح خردتر از عصر، پرهیز خواهم کرد.
سطح بزرگتر از عصر؛ دوره است. در یک دوره، با روندهایی بهنسبت همریخت و پیوسته در سطوح اجتماعی و فرهنگی روبرو هستیم؛ یعنی ضرباهنگ و سیر دگردیسیِ چیزها و رخدادهای مربوط به نهادهای اجتماعی و منشها در این واحدهای زمانی، پیوسته و درهمبافته است و گذاری بزرگ یا گسستی از روندهای پیشین را نشان نمیدهد. واحد زمانیِ دوره را معمولاً با قرن نشان میدهند. در حد و مرز میان دو دوره، روندهای هر چهار سطح «فراز» به گذاری نمایان، دچار میشود. این بدان معناست که دگردیسی و گسست در سطوح فرهنگی و اجتماعی، لزوماً با پدیداری مشابه در سطوح زیستی و روانی همراه است و ممکن نیست که سطوح بالای «فراز» گسستی را نشان دهد، بیآنکه پیامد آن در سطوح زیستی و روانی منعکس نشود. در واقع، معمولاً نوعِ فشاری که این دو لایهی خُرد و کلان به هم میآورند، واژگونه است و بیشتر سطوح زیستی و روانی است که دگرگون میشود و تحول در سطوح کلانتر را نیز ایجاب میکند. ناگفته نماند که ارتباط و اندرکنشِ میان روندهای جاری در سطوح «فراز» درهمتنیده و پیوسته است و بنابراین سخنگفتن از روابط علیِ سرراست و خطی در میان آنها درست نیست. این بدان معناست که چیزی شبیه به تعیینشدگیِ یک سطح توسط سطحی دیگر، یا جبرِ سطوح خُرد یا کلان در کار نیست. این مفاهیم تنها از نظریههایی بیرون میآید که شواهدِ تاریخی را تا حدی سادهلوحانه تصفیه، پیرایش و ساده میکند.
گذشته از عصرها و دورهها که واحدهای زمانی ملموسی را با مقیاسهای خُرد یا متوسط به دست میدهد، واحد زمانی بزرگتری به نام دوران نیز وجود دارد که از برهمافتادنِ گسستهایی بزرگتر و تاثیرگذارتر ناشی میشود. دورانها نهتنها گذار و گسستی را در تمام سطوحِ «فراز» نشان میدهد که دگردیسیِ ساختاریِ بنیادین و پیکربندیِ مجددِ هر چهار سیستمِ؛ بدن، نظام شخصیتی، نهاد اجتماعی و منشها را نیز به دنبال دارد. به عبارت دیگر، ما در یک دوران با شبکهای از دورههای شبیه به هم سر و کار داریم که در چارچوب ساختاریِ مشترکی قرار دارد و از سرمشقِ کارکردیِ همریختی پیروی میکند. دوران بر این مبنا، واحدی کلان از زمان است که دورههای مرتبط با هم را در خود جای میدهد. درازای دورانها بر حسب هزارهها شمارش میشود.
نخستین وظیفهى یک مورخِ دقیق، آن است که واحدهاى جغرافیایى و تاریخى مشخص و روشنى را براى وارسىِ خویش برگزیند. تاریخ، در بیان کلاسیک، روایتِ سرگذشتِ مردمى است که در زمانى خاص، در مکانى خاص مىزیستهاند. اگر بخواهیم به درکى منسجم و تحلیلى از شیوهى زندگىِ این مردم دست یابیم و الگوهاى حاکم بر پویایىِ جوامعشان را درک کنیم به یکاهایى مشخص، واحدهایى طبیعى و قطعههایى متمایز از زمان-مکان نیاز داریم.
در مورد دورانهای تاریخی، توافقی عمومی در میان پژوهشگران وجود دارد؛ آشکار است که تحول در زندگیِ قبایلِ متحرکِ گردآورنده و شکارچی و آشناییشان با فنون کشت و کار و رمهداری، گذاری بزرگ و مهم بوده است که معمولاً با نام انقلاب کشاورزی مورد اشاره قرار میگیرد. این گذار؛ امری درازمدت، شبکهای و منتشر بوده که در طول چهار هزاره در مراکزی دور از هم و معمولاً بیارتباط با یگدیگر تحقق یافته است.
انقلاب کشاورزی به ویژه از این رو در تاریخ ایرانزمین اهمیت دارد که کهنترین مراکز کشاورزی در ایرانزمین (خراسان بزرگ، سیستان، درهی سند، ایلام، میانرودان، قفقاز) و در همسایگی ایرانزمین (سوریه، آناتولی، مصر) قرار دارد. به همین ترتیب، دورانِ شهرنشینی که از اواخر هزارهی چهارم و آغاز هزارهی سوم پ.م شروع شد نیز در همین مناطق متمرکز بود و این همان هنگامی بود که خط ابداع شد و تاریخ به معنای دقیق کلمه آغاز شد.
دورانِ دیگری که شایستهی ذکر است، همان است که به شهرنشینی پیشرفته یا کشاورزی عمیق شهرت دارد. این دوران از قرن ششم پ.م آغاز شد و به ویژه از آن رو که ایرانزمین مرکز و پیشبرندهاش بود، اهمیت دارد. این موجِ نو، تاریخ ایرانزمین را به دو بخشِ کمابیش مساویِ کشاورزی ساده و کشاورزی پیشرفته تقسیم کرد که هر یک از آنها حدود دو و نیم هزاره به طول انجامید.
سومین دورانی که شایستهی تحلیل است، دوران مدرن است که با دگردیسی عمومی در پیکربندی جوامع و فنآوریِ تولید همراه بود و عمر رخنهی آن در ایرانزمین همچون سایر جوامع، تنها چند قرن است.
در هر یک از
نخستین وظیفهى یک مورخِ دقیق، آن است که واحدهاى جغرافیایى و تاریخى مشخص و روشنى را براى وارسىِ خویش برگزیند. تاریخ، در بیان کلاسیک، روایتِ سرگذشتِ مردمى است که در زمانى خاص، در مکانى خاص مىزیستهاند. اگر بخواهیم به درکى منسجم و تحلیلى از شیوهى زندگىِ این مردم دست یابیم و الگوهاى حاکم بر پویایىِ جوامعشان را درک کنیم به یکاهایى مشخص، واحدهایى طبیعى و قطعههایى متمایز از زمان-مکان نیاز داریم.دورانهای یادشده، دورههای متفاوتی را میتوان تشخیص داد. دورهها را به طور سنتی با نظم سیاسی و دودمانهای پادشاهی از هم جدا کردهاند. در این نوشتار من نیز برای سادهشدنِ بحث و آشنانمودنِ مفاهیم در این چارچوب سخن خواهم گفت. هر چند به قالب معناییِ آن وفادار نخواهم ماند و در مواردی که لازم باشد، از دورههای آشنای ساسانی، اشکانی، هخامنشی و… برای اشاره به قالبی آشنا ولی مبهم استفاده خواهم کرد که گسستهای راستین و دورههای گذارِ واقعی را در اندرونشان میتوان یافت. عصرها، چنانکه از تعریفش بر میآید به ویژه با شخصیتهای تاریخی بزرگ، نشانهگذاری میشود. بنابراین در این سطح، عصرها را با نام مردمی که در شکلدادن به آنها تعیینکننده بودند، برچسب خواهم گذاشت.
گفتار دوم: چارچوب جغرافيايى
نخستین وظیفهى یک مورخِ دقیق، آن است که واحدهاى جغرافیایى و تاریخى مشخص و روشنى را براى وارسىِ خویش برگزیند. تاریخ، در بیان کلاسیک، روایتِ سرگذشتِ مردمى است که در زمانى خاص، در مکانى خاص مىزیستهاند. اگر بخواهیم به درکى منسجم و تحلیلى از شیوهى زندگىِ این مردم دست یابیم و الگوهاى حاکم بر پویایىِ جوامعشان را درک کنیم به یکاهایى مشخص، واحدهایى طبیعى و قطعههایى متمایز از زمان-مکان نیاز داریم.
هر واحد زمانى یا مکانى را مىتوان بر اساس گسستى در ساختارها یا کارکردها تعریف کرد.
یک واحد زمانى؛ گسترهاى از زمان است که پویایىِ جوامعِ مورد وارسى در آن، ریختى کمابیش همگن، یکنواخت و یکسان داشته باشد. زمانى که این پویایى با دگردیسىِ مهمى مواجه شود و گسستى را تجربه کند، از پایانیافتنِ یک دوره و آغاز دورهاى تازه سخن مىگوییم. واحدهاى زمانى، بسته به عمق، شدت و دامنهى دگردیسىِ الگوهاى مشاهدهشده؛ به دوره، عصر یا دوران تقسیم مىشود. بدیهى است که هر چه واحد زمانىِ ما بزرگتر باشد، انتظار داریم گسستهایى عمیقتر و بزرگتر، آغاز و پایانِ آن را نشانهگذارى کند. مثلاً هنگامى که از دورهى کاسیان در بابل سخن مىگوییم؛ به تحولات اقتصادى، اجتماعى و سیاسىاى بهنسبت سطحى اشاره مىکنیم که تمایزش با دورههاى پیشین و پسین و همچنین درازایش، بسیار کمتر از تفاوتِ دو دوران (مثلاً دوران پیشاتاریخی و دوران تاریخی)
دو عصر (مثلاً عصر مفرغ و عصر آهن) است. به همین ترتیب تمایز دوران پیشاتاریخى از دوران تاریخى بسیار عمیقتر و شدیدتر است و به همین دلیل هم، گاه فاصلهى بین دورانها را با عبارتِ انقلاب توصیف مىکنند. به این شکل همانطور که انقلاب کشاورزى؛ دوران پیشاتاریخى را از دوران تاریخى جدا کرد، انقلاب صنعتى هم؛ دوران سنتى و مدرن را از هم تفکیک کرد.
متغیر اصلى براى تفکیک واحدهاى مکانى هم؛ گسست است. اما گسستى که در ریخت و ساختار جوامع انسانى رخ دهد؛ نه کارکرد و پویایىشان. به عبارت دیگر، گسست در زمان؛ به رخدادها و گسست در مکان؛ به چیزها مربوط میشود. از این روست که گسست در زمان را تنها مىتوان به کمک متغیرهایى پویا و کارکردى درک کرد، اما کار در حوزهى مکان سادهتر است؛ چراکه ساختار بر مکان سوار مىشود و به این ترتیب وارسىِ ساختارها مىتواند نشانههایى محکم براى شناسایىِ گسستهاى مکانى را در اختیارمان بگذارد.
قلمروهاى جغرافیایى به این ترتیب، به کمک عوارضى طبیعى شناخته مىشود. مرزبندى واحدهاى جغرافیایى، معمولاً بر اساس عوارضى تعیین مىشود که از تحرک جمعیتهاى انسانى جلوگیرى و منابع را در گسترههایى خاص، محدود مىکند و به این ترتیب در زمینهى جوامع انسانى گسستهایى ساختارى را پدید مىآورد. مکان هم مانند زمان، بر اساس دامنه و شدتِ این گسستها، به واحدهایى با درشتنمایىهاى گوناگون تقسیم مىشود. عوارضى که دو روستاى همسایه را از هم تفکیک مىکند، مىتواند به یک جاده یا نهر منحصر باشد، اما براى تفکیک شهرها و کشورها از هم، به کوهها و رودخانههاى بزرگ نیاز است و قلمروهاى کلانِ جغرافیایى نیاز به اقیانوسها و رشتهکوههایى دارند تا گسستهایى معنادار را پدید آورند.
متغیر اصلى براى تفکیک واحدهاى مکانى هم؛ گسست است. اما گسستى که در ریخت و ساختار جوامع انسانى رخ دهد؛ نه کارکرد و پویایىشان. به عبارت دیگر، گسست در زمان؛ به رخدادها و گسست در مکان؛ به چیزها مربوط میشود. از این روست که گسست در زمان را تنها مىتوان به کمک متغیرهایى پویا و کارکردى درک کرد، اما کار در حوزهى مکان سادهتر است؛ چراکه ساختار بر مکان سوار مىشود و به این ترتیب وارسىِ ساختارها مىتواند نشانههایى محکم براى شناسایىِ گسستهاى مکانى را در اختیارمان بگذارد.
در تاریخ کلاسیک، شاهد نوعى آشفتگى در زمینهى تعریفِ یکاهایى عینى و عملیاتى براى زمان و مکان هستیم. دورههاى تاریخى با معیارهایى ناهمگن و نایکدست تعریف مىشود و ممکن است رخدادى که گسستى به نسبت سطحى را پدید مىآورد -مانند انقلاب فرانسه یا به تازگى، فروریختن یک ساختمان- همارزِ رخدادى دیگر -مانند انقلاب صنعتى- تلقى شود که گسستهایى بسیار عمیقتر را پدید مىآورد.
در زمینهى جغرافیا، این آشفتگى بیشتر به چشم مىآید. به شکلى که قلمروهایى کاملاً مستقل که با عوارضى طبیعى به لحاظ ساختارى از هم تفکیک شده است، به دلایلى سیاسى یا به خاطر وفادارى به سنتى در تشخیص مکانها در هم ادغام مىشوند یا قلمروهایى کاملاً درهمتنیده با ساختار همگن، از یکدیگر تفکیک مىشوند. این سردرگمىِ جغرافیایى به ویژه در مورد ایرانزمین بسیار آشکار است.
بر اساس متغیر عینى و روشنى که ارائه شد؛ یعنى گسست ساختارى، مناطق مسکونى کرهى زمین به چهار قلمروی متمایز تقسیم مىشود. هر یک از این قلمروها، با عوارض جغرافیایى و مرزهایى طبیعى از دیگری جدا شده و پویایىِ تمدنهاى مقیمِ هر یک از آنها، تقریباً مستقل از رخدادهاى قلمروهاى دیگر، مسیر خاص خود را طى کرده است. در هر یک از این قلمروها، نژادى ویژه با زبانهاى ویژهى خود زندگى مىکرده و تمدنهایى با ساخت و هویت ویژهى خویش را در خود پرورده است.
منزوىترین قلمرو؛ قارهى امریکاست که از امریکاى شمالى و جنوبى و جزایر اطرافش تا تیرادلفوئگو تشکیل یافته است. مرزى که امریکا را از سه قلمروی دیگر جدا مىکند، اقیانوسى است که این سرزمین را احاطه کرده است. از 30 هزار سال پیش این قلمرو توسط مهاجرانى زردپوست که با چینیان خویشاوند بودند، مسکونى شد و سیر مهاجرت ایشان به این قاره تا 11 هزار سال پیش ادامه یافت. از آن پس مسیرهاى خشکىِ میان این قاره و آسیا قطع شد و تمدنهاى ساکن این قاره، سیر خاص خود را طى کردند. این تمدنها تا قرن پانزدهم که اسپانیایىها راهِ خود را به آنجا گشودند در انزوا مىزیستند و شهرها، خطها و نظامهاى کشاورزى و دامدارىِ خاص خود را پدید آوردند. در این فاصله گویا تنها یکىدو برخورد کوچک و تصادفى با دریانوردان وایکینگ رخ داده باشد که تاثیر خاصى نیز بر تکامل اجتماعى این جوامع نگذاشت.
دومین قلمرویى که به همین ترتیب در انزوایى نسبى به سر مىبرد؛ آفریقاى زیر صحراست. این قلمرو، توسط صحراى بزرگ آفریقا از بخشهاى شمالىِ این قاره جدا شده است. سایر بخشهاى این قلمرو هم با اقیانوس از جهان خارج جدا شده است. آفریقاى زیر صحرا؛ زادگاه اجداد انسان و گونهى انسان کنونى بوده است و جمعیتهایى بسیار متنوع از سیاهپوستان در آن مىزیستهاند. این قلمرو نیز تا قرن چهاردهم و پانزدهم ارتباطى با قلمروهاى دیگر نداشت و تنها اهالى اتیوپى و سودان بودند که از مجراى رود نیل ارتباطى سست را با قلمروی میانى برقرار مىکردند. اقوام ساکن این قلمرو تا زمان ارتباط با سایر قلمروها، انسجام سیاسى و نظام شهرنشینىِ پیشرفتهاى پدید نیاوردند و گذشته از نواحى متاثر از مصر، فاقد خط و تاریخِ نوشتهشده بودند.
سومین قلمرو را که بزرگترین قلمروست، قلمروی میانى مىنامم. این قلمرو، نیمهى غربى قارهى آسیا را به همراه اروپا و حاشیهى شمالى آفریقا در بر مىگیرد. مرز جنوبى این قلمرو؛ صحراى بزرگ آفریقا و اقیانوس هند است. در غرب؛ سواحل اروپا این قلمرو را از جهان خارج جدا مىکند و مرز شمالىِ آن؛ به سرزمینهاى یخبندانِ قطبى محدود مىشود. مرز شرقیِ این قلمرو؛ صحرای سیبری و رشتهکوه هندوکوش است که یکی از بزرگترین بیابانهای دنیا و بلندترین رشتهکوه است و تا دیرزمانی باعث جلوگیری از کوچ جمعیتهای این دو قلمروی همسایه میشد.
در شرقِ قلمروی میانی؛ قلمروی خاورى قرار دارد که هندوچین، چین، مغولستان و سایر بخشهاى نیمهى شرقىِ آسیا تا جزایر نیمکرهى جنوبى را شامل مىشود. استرالیا را نیز با وجود سطح بسیار ابتدایى و پیشاتاریخىِ زندگىِ مردمانش، باید دنبالهاى از همین قلمروی خاورى دانست.
تنها مفصلِ مهمِ میان قلمروهاى چهارگانه، همان مرزهای خشکیِ بین قلمروی میانى، قلمروی خاورى و آفریقایی است. چنانکه گفتیم، بلندترین رشتهکوه جهان (هیمالیا) و یکى از بزرگترین بیابانهاى دنیا (بیابان گوبى) مرز میان این دو قلمرو را تشکیل مىدهد. با این وجود مسیرهاى ارتباطى و روزنههایى براى اندرکنشِ میان این دو قلمرو وجود دارد؛ مهمترینِ این روزنهها، بیابان ترکستان و دشت آسیاى میانه است. این روزنهها دستِ کم دو بار در جریانِ هجومِ مغولان و ترکان به قلمروی میانى گشوده شد، اما در هر دو بار، به تغییرِ ساختارىِ دیرپا و تعیینکنندهاى منتهى نشد.
چنانکه آشکار است، گذشته از قلمروی امریکا که کاملاً از بقیه جداست، قلمروی میانی و خاوری و آفریقایی با مرزهایی در خشکی به هم متصل شده است. مرز میان قلمروی میانی و آفریقا؛ صحرای بزرگ آفریقا و مرز میان آن با قلمرو خاوری؛ هندوکش و سیبری است؛ یعنی در هر دو مورد، آنچه که گسست را ایجاد میکند، مرزی زمینشناختی است که از تبادل جمعیتهای انسانی جلوگیری میکند. نمودِ این مرزبندی، آن است که نژادهای انسانیِ ساکن در این سه قلمرو و خانوادههای زبانیِ ایشان به شکلی مستقل از هم تکامل یافتهاند.
قلمروی میانى از دیرباز، زیستگاه سپیدپوستان بوده است، با این وجود شواهد نشان مىدهد که در ابتدای کار، حاشیهى جنوب شرقى این بخش در اختیار سیاهپوستانِ دراویدى بوده است که به تدریج با هجوم سپیدپوستان منقرض شدند.
قلمروی خاورى هم خاستگاه نژاد زرد است. چنانکه گفتیم، جمعیتهاى زردپوستِ بومى امریکا هم از همین منطقه مهاجرتِ خود را آغاز کردند.
تنها مفصلِ مهمِ میان قلمروهاى چهارگانه، همان مرزهای خشکیِ بین قلمروی میانى، قلمروی خاورى و آفریقایی است. چنانکه گفتیم، بلندترین رشتهکوه جهان (هیمالیا) و یکى از بزرگترین بیابانهاى دنیا (بیابان گوبى) مرز میان این دو قلمرو را تشکیل مىدهد. با این وجود مسیرهاى ارتباطى و روزنههایى براى اندرکنشِ میان این دو قلمرو وجود دارد؛ مهمترینِ این روزنهها، بیابان ترکستان و دشت آسیاى میانه است. این روزنهها دستِ کم دو بار در جریانِ هجومِ مغولان و ترکان به قلمروی میانى گشوده شد، اما در هر دو بار، به تغییرِ ساختارىِ دیرپا و تعیینکنندهاى منتهى نشد.
تاریخِ ما تنها به قلمروی میانى و تنها به ایرانزمین اختصاص یافته است؛ یعنى شرقىترین ناحیهى قلمروی میانی. هر چند تنها برای دستیابی به فهمی عمیقتر، دورنمایی از آنچه که در سایر قلمروها گذشته را نیز به دست خواهم داد.
پاییز 1388
پینوشت
این نوشتار، شرحی روششناسه بر چگونگیِ نگاهِ نگارنده بر اساس نظریهی سیستمهای پیچیده در نگارش تاریخ است. برای آگاهی از کتابهای تاکنون منتشرشده از مجموعهی تاریخ تمدن ایران به قلم دکتر شروین وکیلی به «اینجا» بنگرید. (سوشیانس)