دکتر شروین وکیلی
چارچوب کلاسیک نظاممند
تقریباً تمام نظریههای مشهوری که تا پیش از نیمهی قرن بیستم در مورد قدرت پرداخته شده بود -به استثنای چارچوب نظریِ درخشانِ نیچه– در چارچوب کلاسیکِ اندیشمندان آنگلوساکسون تولید شده بود. برای ردهبندیِ آرای اندیشمندانی که در این قالب اندیشیدند و قدرت را صورتبندی کردند، راههای گوناگونی موجود است.
یک روشِ سنتی، آن است که اندیشمندان را بر اساس نگاهشان به الگوی تبادل قدرت، به دو ردهی کشمکشگرا یا توافقگرا تقسیم کنیم.
راه دیگر، آن است که به روش ریتزر، متفکران را بر مبنای مقیاس مشاهدهشان که در دیدگاه ما، با سطوح «فراز» مترادف است، ردهبندی کنیم.
روش سوم، راهبرد مشهور استون لوکس برای تقسیمبندی نظریههای قدرت بر اساس ابعادِ توجهشان به این مفهوم است.
این امکان هم وجود دارد که تمرکزِ نگاهِ اندیشمندان بر عاملیت یا ساختار را اساس بگیریم و بر این مبنا دیدگاهها را از هم تفکیک کنیم.
یک راه دیگر، آن است که برداشت متفکران از توزیعِ قدرت در جامعه را مبنا بگیریم و به این ترتیب سه رویکردِ نخبهگرا، تکثرگرا و طبقاتی را از هم تفکیک کنیم.
———————————————–
بخش نخست
بخش دوم
بخش سوم
———————————————–
اگر شیوهی صورتبندی از مفهوم «اندرکنش قدرتمدار» را مبنا بگیریم، به تقسیمبندیِ مشهوری دست مییابیم که اندیشمندان کلاسیک را به دو قطبِ کشمکشگرا یا توافقگرا تقسیم میکند.
بر مبنای این ردهبندی، دو نوع نگاهِ متمایز در مورد قدرت و شیوهی تاثیر آن ممکن است:
نگرشی که بازیهای قدرت را دارای حاصل جمع صفر و در نتیجه همواره برنده/بازنده میپندارد و دیدگاهی که این بازیها را در چارچوبی مسالمتجویانه، همچون نوعی همکاری و بازیِ برنده/برنده مجسم میکند.
بیتردید مشهورترین نویسندهی ردهی کشمکشگرا؛ مارکس است و اصولاً این جفت متضاد معنایی بر مبنای آثار وی پدیدار شد.
مارکس معتقد بود که تبادل قدرت در میان کنشگرانِ اجتماعی -که از دید او به طبقه تحویل میشدند- ماهیتی جدلگونه و دیالکتیکی دارد. به این ترتیب در ابعاد کلان، اندرکنش طبقههای اجتماعی بر هم، در قالب دیالکتیکِ قدرت و کشمکش بر سر منابع تجلی مییافت. تعمیمهایی از این الگوی کلی را میتوان در سطحی فردی نیز فرض کرد و به این ترتیب سطوحی متفاوت از نظریاتِ کشمکش را ایجاد کرد.
مارکس، قدرت را به شکلی مجزا و همچون کلیدواژهای بنیادین مورد استفاده قرار نداده و بیشتر در قالب مفاهیمی خاص مانند قدرتِ اقتصادی (مارکس، 1379) یا قدرتِ نظامی (مارکس، 1977) بدان اشاره کرده است. از دید وی، قدرت در ساختار اجتماعی ریشه دارد و با معیارِ دستیابی به منابعِ اقتصادی سنجیده میشود. مارکس، قدرت را همتای ظرفیتی برای کردار در نظر میگرفت که توسط جایگاه اجتماعی و روابطِ تولیدیِ حاکم بر آن جایگاه تعیین میشد. از این رو قدرت در نگرش او، مفهومی حاشیهای و ثانویه بود که در تاثیر فرصتهای برآمده از دلِ ساختار شکل میگرفت و زاییده میشد.
مارکس معتقد بود که تبادل قدرت در میان کنشگرانِ اجتماعی -که از دید او به طبقه تحویل میشدند- ماهیتی جدلگونه و دیالکتیکی دارد. به این ترتیب در ابعاد کلان، اندرکنش طبقههای اجتماعی بر هم، در قالب دیالکتیکِ قدرت و کشمکش بر سر منابع تجلی مییافت. تعمیمهایی از این الگوی کلی را میتوان در سطحی فردی نیز فرض کرد و به این ترتیب سطوحی متفاوت از نظریاتِ کشمکش را ایجاد کرد.
این برداشتِ ساختارگرایانه از قدرت در آثار مارکسیستهای ساختارگرای فرانسوی به اوج خود دست یافت. به ویژه در آثار آلتوسر و پولانزاس، مفهومِ قدرت به کل از سوژهی انسانی تفکیک و به ساختهای ایدئولوژیک، اقتصادی و نظامیِ جامعه تحویل شد.
قدرت در مدل پولانزاس به صورت «تواناییِ یک طبقه برای تحقق منافعِ عینیِ خویش بر ضد منافعِ سایر طبقات» تعریف شده است. (پولانزاس، 1370) تعریفی متکی بر جدلِ همیشگی و تعارضِ دائمیِ منافع که از سویی توجه به منابع و منافع را نشان میدهد و از سوی دیگر این دو مفهوم را به مرجعی بحثبرانگیز مانند طبقه، مربوط میکند. از دید پولانزاس؛ افراد چیزی جز پشتیبانانِ اجراییِ این فرآیندهای طبقاتی نیستند و خودشان حامل قدرت دانسته نمیشوند.
نسخهای روانشناختیتر از دیدگاه مارکس که با توجهی بیشتر به سوژهی خودمختار همراه است، در آثار جدیدترِ اعضای حلقهی فرانکفورت و نومارکسیستهایی که در پی آمیختن مارکس با فروید بودند، دیده میشود. برداشت اریک فروم در مورد انگیزهها و زیرساختهای منتهی به ظهور فاشیسم و چگونگیِ تحویلشدنِ قدرتِ کنشگرانِ اجتماعی به گرانیگاهی به نام رهبر یا پیشوا نمونهای از آثار خلقشده در این چارچوب است. (فروم، 1375) با این وجود، مشهورترین روایت از این میان را مارکوزه به دست داده است. این روایت به ویژه در جریان انقلاب دانشجوییِ سال 1968 در فرانسه شهرت زیادی به دست آورد و نام او را بر سر زبانها انداخت.
قدرت در مدل پولانزاس به صورت «تواناییِ یک طبقه برای تحقق منافعِ عینیِ خویش بر ضد منافعِ سایر طبقات» تعریف شده است. (پولانزاس، 1370) تعریفی متکی بر جدلِ همیشگی و تعارضِ دائمیِ منافع که از سویی توجه به منابع و منافع را نشان میدهد و از سوی دیگر این دو مفهوم را به مرجعی بحثبرانگیز مانند طبقه، مربوط میکند. از دید پولانزاس؛ افراد چیزی جز پشتیبانانِ اجراییِ این فرآیندهای طبقاتی نیستند و خودشان حامل قدرت دانسته نمیشوند.
فروم در کتاب «گریز از آزادی»، جوهرهی اصلی قدرت؛ یعنی آزادی را همچون عنصری مزاحم و ترساننده برای سوژههای اتمیشده و سرگردان، تصویر کرده بود. مارکوزه این برداشت را یک گامِ دیگر به پیش برد و ادعا کرد که در عصر مدرن، خودِ مفهومِ آزادی به ابزاری برای انقیاد تبدیل شده است. از دید او امکانات رفاهی و شاخهزاییِ راهبردهای لذتجویی در زمانهی ما، زمینه را برای فنآورانهشدنِ این روندِ تولیدِ گزینههای نو فراهم آورده است. از این رو سوژهی اجتماعیشدهی امروزین، در سپهری مصنوعی و ساختگی از گزینههای لذتبخش غرقه شدهاند و این حق را دارند که بیشتر و بیشتر انتخاب کنند؛ یعنی نوعی آزادیِ گسترشیابنده، ولی تنظیمشده و لگامخورده، دایرهی محدود انتخابهای فردی را با تفکیک افراطی حالات مختلفِ لذتجویی، مجاز، پذیرفتنی و دلپذیر میکند. (مارکوزه، 1955) از دید مارکوزه، این تکنولوژیِ تولیدِ رضایت در ارتقای سطح زندگی و افزایش رفاه مادی بازتاب مییابد. ظهور طبقهی کارگرانِ یقه سپید، انعکاسی از این روند در سطح طبقاتی است. تمام این روندها برای این تنظیم شده است که کنشگرانِ انسانی در سطوحی ویژه و در دامنهای محدود و مجاز دست به انتخاب بزنند و در نتیجه دگرگونیِ ریشهایِ جامعه را به تعویق اندازند.
تاکیدی که مارکوزه بر انتخاب شخصی و فریبخوردنِ سوژهی انتخابگر دارد، با وجود رنگ و بوی مارکسیستیاش، به دلیل توجهش به ابعاد خُرد، به نظریههای مکتب توافقگرا شباهت دارد.
نامدارترین چهره در میان هواداران نگرش توافقگرا، پارسونز است. هر چند پیشکسوتانی مانند وبر و دورکیم و حتی اسپنسر را نیز باید در همین رده گنجاند.
از دید این گروه؛ شکلِ اصلی و عامِ تبادل قدرت در میان کنشگرانِ اجتماعی -که معمولاً در سطوحی خُردتر از طبقه در نظر گرفته میشوند- توافق و همیاری و تشریک مساعی است. یکی از منسجمترین روایتهای قدیمی از این نگرش را وبر در کتاب اقتصاد و جامعهاش به دست داده است. (وبر، 1382)
وبر، قدرتِ فرد الف بر ب را به صورت «عاملی که باعث میشود خواستِ فرد الف با وجود مخالفتِ فرد ب، تحقق پذیرد» تعریف میکند. از همینجا معلوم است که وبر نه تنها دیدگاهی فردمدارانه از قدرت را تبلیغ میکند که به مفهومی ذهنی مانند نیت و خواستِ کنشگران نیز تاکید میکند. وبر مفهومی مانند منزلت و پایگاه اجتماعی را به عنوان مکملی برای مفهومِ قدرت پیشنهاد میکند و آن را به مثابهی دامنهی دسترسیِ کنشگرانِ اجتماعی به منابع دلخواه در نظر میگیرد. (وبر، 1370)
تاکیدی مشابه بر عناصر ذهنیِ سوژه در آثار لنسکی دیده میشود. او قدرت را با اتکا به مفهومِ نیاز، تعریف میکند. از دید او، قدرت به نوعی با «توانایی تحملِ زندگی» پیوند میخورد و بنابراین درجهی ارضاشدنِ نیازهای یک سوژه را میتوان شاخصی از میزان قدرت وی دانست. برداشت دنیس رانگ از قدرت به عنوان ظرفیتِ اثرگذاری من بر دیگری، به شکلی که به تغییر رفتاری پیشبینیپذیر و مطلوب در دیگری منجر شود نیز مشتقی از همین تلقی محسوب میشود. تعریف راسل از قدرت به مثابهی تواناییِ دستیابی به نتایج مورد نظر نیز در همین قالب میگنجد. (راسل، 1370)
وبر، قدرتِ فرد الف بر ب را به صورت «عاملی که باعث میشود خواستِ فرد الف با وجود مخالفتِ فرد ب، تحقق پذیرد» تعریف میکند. از همینجا معلوم است که وبر نه تنها دیدگاهی فردمدارانه از قدرت را تبلیغ میکند که به مفهومی ذهنی مانند نیت و خواستِ کنشگران نیز تاکید میکند. وبر مفهومی مانند منزلت و پایگاه اجتماعی را به عنوان مکملی برای مفهومِ قدرت پیشنهاد میکند و آن را به مثابهی دامنهی دسترسیِ کنشگرانِ اجتماعی به منابع دلخواه در نظر میگیرد.
گیدنز هم از کسانی است که قدرت را بر اساس کردارهای فرد تعریف میکند و نقش عاملیت را در تعریف این مفهوم، پررنگتر میبیند. از دید وی، قدرت، تواناییِ تغییردادن جهان و دخالت در روندهای آن برای دستیابی به نتایجی مطلوب، ضمنِ حفظ این نتایج است. (گیدنز، 1370) به این ترتیب اگر تعریف گیدنز را به تعبیر خودمان ترجمه کنیم، مشاهده میکنیم که گیدنز، تواناییِ اثرگذاری بر دو عرصهی دیگری (حفظ نتایج مطلوب در عین مخالفت دیگران) و جهان (دخالت در روندِ رخدادها) را به عنوان زمینهی تعریفِ خویش در نظر گرفته است. گستردهترین تعریفِ گیدنز از قدرت، تواناییِ تبدیل وضعیت موجود به وضعیت مطلوب است که مترادف با تواناییِ سازگاری با تنش، در دیدگاه ماست.
از دید گیدنز، قدرتِ عامل، همواره از مجرای ساختارهایی اعمال میشود که به شکلی مقطعی و موضعی در جریان فرآیندی به نام ساختبندی پدیدار میشود و پیش از هر چیز چارچوبی از نظم زمانی و مکانی را به الگوی کردار تحمیل میکند. به این ترتیب قدرت، ماهیتی دوگانه دارد که از یکسو به کردارِ عاملانِ خودمختار و از سوی دیگر بر ساختارهای اجتماعی تکیه میکند، (گیدنز، 1984، 14-17) یعنی؛ وضعیت موجود و مطلوبی که مبدا و مقصد کردارِ عاملِ اجتماعی است، در زمینهای اجتماعی تعریف میشود و در قالب مجموعهای از امکانها و راهبردهای عملیاتیِ از پیش دادهشده رمزگذاری میشود. از دید گیدنز، قدرت منبع یا غایت نیست، بلکه وسیلهای است که برای دستیابی به غایتی بیرونی مورد استفاده قرار میگیرد. به این ترتیب گیدنز نیز مانند سایر اندیشمندانی که نامشان ذکر شد، صریحاً به برداشت هابزی از قدرت پایبند مانده است.
ادامه دارد…