شیر با رسیدن به سر چاه دید که خرگوش از او رمید و دلیل این هراس را از وی پرسید. خرگوش در شرح هراس خویش از چاه، رنگ زرد خویش را گواه آورد و سخنانی گفت که گویی تکرار همان گفتارهای پیشین مولانا در مورد ذات ازلی و تغییرناپذیر اسماء است و ضرورتِ فهم باطن به کمک درک ظاهر. بعد از آن خرگوش در همین بافت به دگرگونی طبیعت و تحول دایمی چیزها اشاره میکند و آن را ناشی از قضای الاهی میداند. سیر بحث او با آنچه مولانا تا اینجای کار میگفت یکسان است و گویی خرگوش ناگهان در قالب یک متشرع اشعری فرو رفته و داستانهای هدهد اسیر و آدمِ عاصی را نیز در توافق با دعوی خویش میبیند.
بخش نخست
بخش دوم
بخش سوم
تا جهان گه صابرست و گه شکور بوستان گه حله پوشد گاه عور
آفتابی کو برآید نارگون ساعتی دیگر شود او سرنگون
اختران تافته بر چار طاق لحظه لحظه مبتلای احتراق
ماه کو افزود ز اختر در جمال شد ز رنج دق او همچون خیال
این زمین با سکون با ادب اندر آرد زلزلهش در لرز تب
ای بسا که زین بلای مر دریگ گشته است اندر جهان او خرد و ریگ
این هوا با روح آمد مقترن چون قضا آید وبا گشت و عفن
آب خوش کو روح را همشیره شد در غدیری زرد و تلخ و تیره شد
آتشی کو باد دارد در بروت هم یکی بادی برو خواند یموت
حال دریا ز اضطراب و جوش او فهم کن تبدیلهای هوش او
چرخ سرگردان که اندرجستوجوست حال او چون حال فرزندان اوست
گه حضیض و گه میانه گاه اوج اندرو از سعد و نحسی فوج فوج
از خود ای جزوی ز کلها مختلط فهم میکن حالت هر منبسط
چونک کلیات را رنجست و درد جزو ایشان چون نباشد رویزرد
خاصه جزوی کو ز اضدادست جمع ز آب و خاک و آتش و بادست جمع
این عجب نبود که میش از گرگ جست این عجب کین میش دل در گرگ بست
زندگانی آشتی ضدهاست مرگ آنک اندر میانش جنگ خاست
لطف حق این شیر را و گور را الف دادست این دو ضد دور را
چون جهان رنجور و زندانی بود چه عجب رنجور اگر فانی بود
هنگام خواندن تمام این بیتها باید توجه داشت که در اینجا خرگوش است که شیر را مخاطب قرار داده و دلیل پا پس کشیدن خویش را توجیه میکند. کمی پیشتر میبینیم که تمام این کارها نیرنگی بیش نبوده و از مکر خرگوش برای افکندن شیر در چاه برخاسته است. در اینجاست که این شک پدیدار میشود که نکند مولانا نیز که در بیتهای پیشین که بر اهمیت قضا و قدر و مکر الاهی پافشاری میکرد، در همین چارچوب و به عنوان زمینهچینیِ مکر خرگوش بوده که سخن میگفته، و نه در مقام دفاع از جبرگرایی دینی و مسلط پنداشتن ارادهی آفریدگار بر ارادهی آفریده. در هر حال، ترفند خرگوش کارگر میافتد و شیر، درست رفتاری را در پیش میگیرد که خرگوش برایش در نظرگرفته است.
خواند بر شیر او ازین رو پندها گفت من پس ماندهام زین بندها
شیر گفتش تو ز اسباب مرض این سبب گو خاص کاینستم غرض
گفت آن شیر اندرین چه ساکنست اندرین قلعه ز آفات آمنست
قعر چه بگزید هر که عاقلست زانک در خلوت صفاهای دلست
ظلمت چه به که ظلمتهای خلق سر نبرد آنکس که گیرد پای خلق
گفت پیش آ زخمم او را قاهرست تو ببین کان شیر در چه حاضرست
گفت من سوزیدهام زان آتشی تو مگر اندر بر خویشم کشی
تا به پشت تو من ای کان کرم چشم بگشایم به چه در بنگرم
چونک شیر اندر بر خویشش کشید در پناه شیر تا چه میدوید
چونک در چه بنگریدند اندر آب اندر آب از شیر و او در تافت تاب
شیر عکس خویش دید از آب تفت شکل شیری در برش خرگوش زفت
چونک خصم خویش را در آب دید مر ورا بگذاشت و اندر چه جهید
در فتاد اندر چهی کو کنده بود زانک ظلمش در سرش آینده بود
به این شکل شیر که تصویر خویشتن را در چاه با شیری دیگر اشتباه گرفته بود، در آن جهید و بر سر این کار جان باخت. مولانا پس از آن در موخرهای به نسبت طولانی شرح میدهد که چاه، چیزی جز تجسم ستمها و خطاهای خودِ ما نیست.
چاه مظلم گشت ظلم ظالمان این چنین گفتند جملهی عالمان
هر که ظالمتر چهش با هولتر عدل فرمودست بتر را بتر
ای که تو از جاه ظلمی میکنی دانک بهر خویش چاهی میکنی
گرد خود چون کرم، پیله بر متن بهر خود چه میکنی اندازه کن
مر ضعیفان را تو بیخصمی مدان از نبی ذا جاء نصر الله خوان
گر تو پیلی خصم تو از تو رمید نک جزا طیرا ابابیلت رسید
گر ضعیفی در زمین خواهد امان غلغل افتد در سپاه آسمان
گر بدندانش گزی پر خون کنی درد دندانت بگیرد چون کنی
شیر خود را دید در چه وز غلو خویش را نشناخت آن دم از عدو
عکس خود را او عدو خویش دید لاجرم بر خویش شمشیری کشید
ای بسا ظلمی که بینی در کسان خوی تو باشد دریشان ای فلان
اندریشان تافته هستی تو از نفاق و ظلم و بد مستی تو
آن تویی و آن زخم بر خود میزنی بر خود آن دم تار لعنت میتنی
در خود آن بد را نمیبینی عیان ورنه دشمن بودیی خود را بجان
حمله بر خود میکنی ای ساده مرد همچو آن شیری که بر خود حمله کرد
چون به قعر خوی خود اندر رسی پس بدانی کز تو بود آن ناکسی
شیر را در قعر پیدا شد که بود نقش او آنکش دگر کس مینمود
هر که دندان ضعیفی میکند کار آن شیر غلطبین میکند
میببیند خال بد بر روی عم عکس خال تست آن از عم مرم
مومنان آیینهی همدیگرند این خبر می از پیمبر آورند
پیش چشمت داشتی شیشهی کبود زان سبب عالم کبودت مینمود
گر نه کوری این کبودی دان ز خویش خویش را بد گو مگو کس را تو بیش
مومن ار ینظر بنور الله نبود غیب مومن را برهنه چون نمود
چون که تو ینظر بنار الله بدی در بدی از نیکوی غافل شدی
اندک اندک آب بر آتش بزن تا شود نار تو نور ای بوالحزن
تو بزن یا ربنا آب طهور تا شود این نار عالم جمله نور
آب دریا جمله در فرمان تست آب و آتش ای خداوند آن تست
گر تو خواهی آتش آب خوش شود ور نخواهی آب هم آتش شود
این طلب در ما هم از ایجاد تست رستن از بیداد یا رب داد تست
بیطلب تو این طلبمان دادهای گنج احسان بر همه بگشادهای
چونک خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخچیران دوان شد تا به دشت
شیر را چون دید در چه کشته زار چرخ میزد شادمان تا مرغزار
دست میزد چون رهید از دست مرگ سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ
شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد سر برآورد و حریف باد شد
برگها چون شاخ را بکشافتند تا به بالای درخت اشتافتند
با زبان شطاه شکر خدا میسراید هر بر و برگی جدا
که بپرورد اصل ما را ذوالعطا تا درخت استغلظ آمد و استوی
جانهای بسته اندر آب و گل چون رهند از آب و گلها شاددل
در هوای عشق حق رقصان شوند همچو قرص بدر بینقصان شوند
چشمان در رقص و جانها خود مپرس وانک گرد جان از آنها خود مپرس
شیر را خرگوش در زندان نشاند ننگ شیری کو ز خرگوشی بماند
درچنان ننگی و آنگه این عجب فخر دین خواهد که گویندش لقب
ای تو شیری در تک این چاه فرد نقش چون خرگوش خونتریخت و خورد
نفس خرگوشت به صحرا در چرا تو بقعر این چه چون و چرا
سوی نخچیران دوید آن شیرگیر کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر
مژده مژده ای گروه عیشساز کان سگ دوزخ به دوزخ رفت باز
مژده مژده کان عدو جانها کند قهر خالقش دندانها
آنک از پنجه بسی سرها بکوفت همچو خس جاروب مرگش هم بروفت
جمع گشتند آن زمان جمله وحوش شاد و خندان از طرب در ذوق و جوش
حلقه کردند او چو شمعی در میان سجده آوردند و گفتندش که هان
تو فرشتهی آسمانی یا پری نی تو عزرائیل شیران نری
هرچه هستی جان ما قربان تست دست بردی دست و بازویت درست
راند حق این آب را در جوی تو آفرین بر دست و بر بازوی تو
بازگو تا چون سگالیدی به مکر آن عوان را چون بمالیدی به مکر
بازگو تا قصه درمانها شود بازگو تا مرهم جانها شود
بازگو کز ظلم آن استمنما صد هزاران زخم دارد جان ما
گفت تایید خدا بد ای مهان ورنه خرگوشی کی باشد در جهان
قوتم بخشید و دل را نور داد نور دل مر دست و پا را زور داد
از بر حق میرسد تفضیلها باز هم از حق رسد تبدیلها
حق بدور نوبت این تایید را مینماید اهل ظن و دید را
هین بملک نوبتی شادی مکن ای تو بستهی نوبت آزادی مکن
آنک ملکش برتر از نوبت تنند برتر از هفت انجمش نوبت زنند
برتر از نوبت ملوک باقیند دور دایم روحها با ساقیند
ترک این شرب ار بگویی یک دو روز در کنی اندر شراب خلد پوز
ای شهان کشتیم ما خصم برون ماند خصمی زو بتر در اندرون
کشتن این کار عقل و هوش نیست شیر باطن سخرهی خرگوش نیست
دوزخست این نفس و دوزخ اژدهاست کو به دریاها نگردد کم و کاست
هفت دریا را درآشامد هنوز کم نگردد سوزش آن خلقسوز
سنگها و کافران سنگدل اندر آیند اندرو زار و خجل
هم نگردد ساکن از چندین غذا تا ز حق آید مرورا این ندا
سیر گشتی سیر گوید نه هنوز اینت آتش اینت تابش اینت سوز
عالمی را لقمه کرد و درکشید معدهاش نعرهزنان هل من مزید
حق قدم بر وی نهد از لامکان آنگه او ساکن شود از کن فکان
چونک جزو دوزخست این نفس ما طبع کل دارد همیشه جزوها
این قدم حق را بود کو را کشد غیر حق خود کی کمان او کشد
در کمان ننهند الا تیر راست این کمان را بازگون کژ تیرهاست
راست شو چون تیر و واره از کمان کز کمان هر راست بجهد بیگمان
چونک وا گشتم ز پیگار برون روی آوردم به پیگار درون
قد رجعنا من جهاد الاصغریم با نبی اندر جهاد اکبریم
قوت از حق خواهم و توفیق و لاف تا به سوزن بر کنم این کوه قاف
سهل شیری دان که صفها بشکند شیر آنست آن که خود را بشکند
تحلیل داستان
شاید بتوان تردید در میان جبر و اختیار را مهمترین دغدغهی خاطر مولانا در مثنوی دانست. تنها در این مورد است که حکیم بلخی با وجود سخنسراییِ بسیار، موضعی روشن و شفاف ندارد و گویی خود نیز در میان دو راهیِ ارادهی خالق و خواست مخلوق دودل است. در میان داستانهای مثنوی معنوی که به این دغدغه میپردازند، حکایت شیر و نخجیران مهمترین روایت است. این تنها از آن روی نیست که مولانا در این داستانِ آغازین کتابش بحثها و تقابلهایی نظری را با هنرمندی بسیار رویاروی هم نهاده، بلکه به همین اندازه این اهمیت را از رمزپردازی به کار گرفته شده در داستان نیز میتوان دریافت. این رمزپردازی، گاه به سنتهای فکری و بسترهای معنایی بسیار دیرینه و کهنسالی مربوط میشوند و دعوی من آن نیست که مولانا لزوما به شکلی خودآگاه به آنها اندیشیده است، اما به هر روی، این رمزگان و آن نمادها چندان در زمینهی فرهنگ ایرانی زورآور و پایدار بوده که از خلال اشعار وی نیز رخ نموده است.
سنت عرفان ایرانی جریانی فرهنگی است که سابقهاش به زمانهایی بسیار کهن بازمیگردد. جانمایهی این منش، امکان وصل و پیوندِ انسان و خداوند است و بزرگداشت جوهر انسانی به مثابه امری اهورایی و تاکید بر ارتباط میان انسان و دیگری (چه انسان و چه سیار آدمیان) با واسطهی عشق. این همه در سنت زرتشتی-مهری پیش از اسلام وجود داشتهاند و بنابراین بیتردید میتوان عرفان ایران در دوران اسلامی را دنبالهی اندیشهای بسیار کهنتر دانست که در عصر اسلامی با رمزگانی قرآنی آراسته شدهاند.
در داستان شیر و نخجیران مجموعهای از تقابلهای معنایی و جفتهای متضاد معنایی وجود دارند که پیش از تحلیل متن باید آنها را شناخت. جفتهای اصلی را میتوان به این ترتیب مرتب کرد:
روشن است که دو روایت از اختیارگرایی در برابر جبرگرایی اشعری نهاده شده و با روایتها و داستانهای گوناگون برسنجیده شدهاند. یک روایت، نسخهی اسلامی و معتزلی شیر را به دست میدهد که در نهایت تابع و سرسپردهی شکلی از جبرگرایی نخجیران میشود و دیگری نسخهای پیشااسلامی و فلسفی است که در قالب خرگوش تبلور یافته و پیروزمندِ نهایی داستان است. اوج داستان زمانی است که شیر و خرگوش روبرو میشوند. این ترفند روایی معنادار است که مولانا نیروهای جبرگرا را در سراسر داستان، تنها به عنوان زمینهای بینام و نشان و خنثا در نظر گرفته است. جبرگرایان به همان شکلی که شعار میدهند عمل میکنند و درست همانند نمودِ بیرونیشان در جهان خارج، موجوداتی بینام و نشان، ناتوان و مطیع نیروهای فعال هستند. از این روست که در سراسر داستان، جز سخنگفتن و ابراز اطاعتکردن از نیروهای برتر -خداوند یا شیر- کار دیگری نمیکنند و حتی نام و نشان مشخصی هم ندارند و جز یک مورد همواره با نام نخجیران یا جانوران مورد اشاره واقع شدهاند.
بنابراین چنین مینماید که مولانا در این داستان به نوعی اختیارگرایی را پیشفرض گرفته، اما میان برگزیدن یکی از دو روایتِ حامی آن دودل بوده است. شیر و خرگوش، جدای آنکه در کلیلهودمنه سابقه دارند و به عنوان نمادی از تواناترین شکارچی و ناتوانترین شکار کاربرد یافتهاند، در سنت ایرانی کهن نیز وجود داشتهاند. در منابع اوستایی و متون پهلوی میخوانیم که زرتشتیان به دو ردهی متمایز از جانداران قایل بودهاند. موجودات نیکوکار و سودرسان، که آفریدهی اهورا هستند و جانوران پلید و زیانکار که خرفستر نامیده میشوند و مخلوق اهریمن دانسته شدهاند.
در برابر هر جاندار سودرسان و نیکویی، یک جانور زیانکار قرار دارد که معمولا دشمن وی نیز دانسته میشود. مثلا زنبور که رام و عسلدهنده و سودمند است، در برابر مگس قرار میگیرد که همتای دیو مرگ (نسو) پنداشته شده است. گرگ که دشمن جانوران نیکویی مانند گوسفند است، در برابر سگ قرار میگیرد که نگهبان همین جانوران است. موش که آفت غله و زمین کشاورزی است، ناتوانترین خرفسترِ چهارپاست و در برابر خرگوش قرار میگیرد که به خاطر اهلیشدن و خوردنیبودنش نیکوست، اما به همین ترتیب ناتوانترین آفریدهی چهارپای اهورامزدا محسوب میشود. جغد هم که شکارچی موشِ شبزی است، پرندهای مقدس است که در برابر کلاغِ شکارچی خرگوش قرار میگیرد.
با همین منطق، گاو که سرسلسلهی جانوران نیک و نماد آفریدههای اهورایی است، در برابر شیر قرار میگیرد که رهبر قبیلهی خرفستران تلقی شده است. به این ترتیب اگر بخواهیم در چارچوبی زرتشتی به داستان شیر و نخجیران بنگریم، جفتهای متضادی نو را کشف خواهیم کرد. مولانا شیر را که نیرومندترینِ خرفستران است در برابر خرگوش که ناتوانترینِ موجودات نیکوکار است قرار داده و به این ترتیب دو جمِ سودمند/ زیانکار و نیرومند/ ناتوان را با هم ترکیب کرده است.
اما شیر در دوران پیش از اسلام در سنت دینی دیگری هم اهمیت داشته و آن هم مهرپرستی است. در آیین مهر، شیر نماد خورشید و بنابراین تجلیِ ایزد مهر دانسته میشده و بنابراین جانوری مقدس بوده است. در حدی که میتوان فرض کرد دشمنی زرتشتیان با شیر تا حدودی به مخالفتشان با آیینهای آریاییِ پیشازرتشتی، از جمله دین مهر مربوط میشده است. با وجود رواج زرتشتیگری در ایرانزمین، دین مهر و نمادهای مهری در دل این دین یکتاپرست باقی ماند. به این دلیل است که میبینیم شیر همچنان در طول تاریخ نماد هویت ایرانی قلمداد شده و مثلا در نماد شیر و خورشید، که هر دو علایمی مهری هستند، باقی مانده است. تقدس شیر را در سنت اسلامی و دوران صدر اسلام نیز میبینیم. چنانکه پیامبر اسلام ابتدا حمزه و بعد حضرت علی را با لقب اسدالله نواخت.
در زمینهی مهرپرستانه، شیر از سویی نماد خورشید و روز و نور است و از سوی دیگر به خاطر قدرت بدنی و خشمآوریاش نمایندهی طبقهی ارتشتاران پنداشته میشود. از این روست که نماد شیر در نقش پرچمها و آرایههای زره و خود و شمشیر و جنگافزار بسیار به کار گرفته میشده است. دلالت استعاری شیر به عنوان نمادی برای دلیری و رزمجویی نیز از همین جا برمیخیزد و تعبیرِ شیرِ عشق که در اشعار مولانا بسیار دیده میشود و آهوی دل را شکار میکند، دقیقا همان مهرِ شیرسان است که گاوِ نمایندهی ماه و زنانگی را شکار خویش میسازد. به این ترتیب مهر گاوکش که مثلا در تخت جمشید به صورت شیرِ جهیده بر پشت گاو بازنمایی شده، همان روز است که بر شب چیره میشود و نور است که ظلمت را از هم میدرد (سویهی خشمآورِ مهر). به همین ترتیب این نماد، نشانگر غلبهی نیروی نرینه بر نیروی مادینه و در آمیختنِ جفتگیرانهی دو جنس نیز هست (سویهی عاشقانهی مهر).
تصویرهای مربوط به عشق در اشعار مولانا به قدری با رمزگان مهرپرستانه درآمیخته است که نمیتوان آن را ناشی از تصادف دانست. این آمیختگی البته به اشعار حکیم بلخی منحصر نیست و نمادهای مهری در سراسر ادبیات عارفانهی ایرانزمین بارها و بارها تکرار میشود. با این مقدمه، رویارویی خرگوش و شیر در داستان مثنوی به ترکیب دو رده از رمزگانِ جانوری میماند که به دو سنت باستانی پیشااسلامی ارجاع میدهد. شیر انگار نماد ارادهگرایی مهرپرستانه است که با خشم و درندگی گره خورده است. از سوی دیگر خرگوش به ارادهمداری فلسفی و خردمندانهی مغانه شباهت دارد که آرام و متین و زیرکانه است. جالب اینجاست که در گفتگوهای داستان شیر است که با زبان شریعتمداران اسلامی سخن میگوید و این به راستی با موقعیت مهرپرستانی که با سپهر اسلامی متحد شده و عرفان اسلامی را پدید آورده بودند، شباهت دارد. در مقابل وی، خرگوشی قرار دارد که همچون انعکاسی از دینِ رو به انقراض زرتشتی است. خرگوش، زبانی انسانمدار و رازورز دارد و گرانیگاه ارجاعش استدلال و عقل است و نه استناد به قرآن و حدیث.
از سوی دیگر نوعی خصلت خودارجاع در داستان دیده میشود. اگر شیر را نمادی مهری و خرگوش را علامتی موبدانه بدانیم، زاغ و هدهد نیز در همین زمینه معنی خواهند یافت. اختیارگراییِ مهرپرستانهی شیر که با ضرورتِ رعایت قواعد شرعی و معتبردانستن زبان سنت و حدیث درآمیخته، ناگزیر است در دو جبهه از خود دفاع کند. از طرفی خرگوش با سویهی خردگرا و زیرکِ فلسفیاش و ظاهرِ بیآزارش قرار دارد، و از سوی دیگر نخجیرانِ جبرگرا، که در داستانها، هدهد و عزراییل از زبانشان سخن میگویند.
در داستان نخست، عزراییل نمایندهی جبرگرایی و ناممکن دانستنِ کارآییِ تدبیر و عقل بود. در داستان دوم، در حضور سلیمان/ جمشید/ مهر، کلاغِ مهرپرست از اختیار و عقل دفاع میکند و هدهدِ اسلامی، زورمندیِ قضا و قدر را گوشزد میکند. هدهد در اینجا رقیب و همتای زاغ است و زاغ نیز در سنت مهری، پیک خبررسان و نشانهی مرگ بوده است. درست مانند عزراییل که در سنت یهودی پیکِ یهوه است و در سنت اسلامی به فرشتهی مرگ دگردیسی مییابد؛ یعنی عزراییلی که در داستان نخست از تقدیر دفاع میکند، همان هدهد است که در داستان دوم نقشی مشابه را بر عهده دارد. همچنانکه عزراییل در نسخهی اصیل خود فرشتهی پیامرسان بوده و در زمینهی اسلامی به ملکالموت تبدیل شده، هدهد نیز در ابتدای کار همان زاغ بوده که قرار بوده از اختیار و ارادهمداریِ مهرپرستانه دفاع کند، اما در زمینهی اسلامی همچنان شباهتش با زاغ/ عزراییل را حفظ کرده و با وجود این سویهی جبرگرایانهی دین را نمایندگی میکند. در اینجا با دو نمادِ مشابه سروکار داریم که هم نشانهی پیک و هم نشانهی مرگ هستند و در گذار از دوران پیشااسلامی به اسلامی ماهیتی تقدیرگرا به خود گرفته و دستخوش دگردیسی شدهاند.
به این شکل، داستان به منبتکاریای زیبا از نشانهها و دلالتها میماند. روابط درونی میان داستانها با وجود آنکه در نگاه نخست نمایان نیست، اما با تبارشناسی نشانهها پدیدار میشود و پیچیدگی ارتباط طولی میان بیتها را اثبات میکند. مولانا -انگار ناخودآگاهانه- از زنجیرهای از دلالتها بهره میجوید که سابقه و بار معناییشان تا گذشتهای چند هزار ساله تداوم مییابد و تراکمی چشمگیر از معنا را در تصویرهای ساده ذخیره میسازد.
اوج داستان، زمانی فرا میرسد که خرگوش با نیرنگی به آغوش شیر گام مینهد و بعد او را به درون چاه سرنگون میکند. نابودی شیر در بن چاه، بیشک روایتی مهری است. در اسطورهی باستانی مهر، غروب خورشید در پشت کوهها را به فرورفتن ایزدِ مهر در چاه باختر تشبیه میکردند. چنانکه گفتیم، شیر هم نماد مهر و جنگاوران و پهلوانانِ پرستندهی اوست و هم خورشید. به همین دلیل هم خورشیدِ غروبکننده به پهلوانی تشبیه شده که در چاهی فرو میغلتد و کشته میشود، تنها بدان دلیل که شهادتش امکان ظهور بامدادی دیگر را فراهم آورد؛ یعنی مهرِ فرورفته در چاه باختر همان ایزد شهیدی است که بار دیگر در سحرگاه فردا زنده خواهد شد و همچون شیری زرد که بر پشت گاوِ سپیدِ ماه میجهد، ظلمت را نابود خواهد کرد.
در اساطیر ایرانی بارها و بارها به تصویر پهلوانی راستگو و راستکردار برمیخوریم که در چاه کشته میشود. رستم که پیوندی نمایان و روشن با آیین مهر دارد، با افتادن به چاهی کشته میشود. به همین ترتیب، در شاهنامه وقتی جمشید -نمایندهی مهر بر زمین- لب به دروغ میآلاید و فره خود را از دست میدهد، همتای فرودستترِ او -مرداس- به چاهی سرنگون میشود و با کشتهشدنش زمینه برای چیرگی ضحاک بر جمشید فراهم میآید. در روایت بندهشن، خودِ جمشید پیش از دستگیرشدن و کشتهشدن مدتی در زیر دریاچهای پنهان شده بود که شاید در روزگاران گذشته به فروافتادن در چاهی مربوط بوده باشد.
بنابراین شیری که به چاه فرومیافتد، همان خورشید است که غروب میکند، اما این فرو با رستاخیز مهری نو و نیرومندتر همراه است. چنین مینماید که از دید مولانا این رستاخیز در صورت خرگوش تجلی یافته است، چرا که لحظهی خیرهشدن شیر بر تصویر خویش در چاه، همان زمانی است که خرگوش را در آغوش گرفته و خرگوشی که تقدیرش مرگ بود، تنها با فروافتادن شیر در چاه است که بخت بقا مییابد.
گذشته از این، روایت مولانا از مرگ شیر با داستان نرگس نیز شباهتی دارد. نرگس نیز با خیرهشدن به تصویر خویش در آب بود که شیفتهی خود شد و جان سپرد، اما تفاوت در اینجاست که شیر با دیدن خود، خویش را با دشمن خود اشتباه گرفت و با خشم و کین به وی حمله برد؛ در حالی که نرگس تصویر خویش را با محبوب خود یکی دانست و به دلیل عشق بود که درگذشت. روایت نرگسِ زیبارو و شیفتگیاش به بازتاب تصویرش در آب، روایتی یونانی است که در قلمرو سلجوقیان روم نیز رواج داشته است و هیچ بعید نیست مولانا این روایت را با داستان مرگ خورشید در چاه باختر درآمیخته باشد، اما چرخش هنرمندانهای که در آن انجام داده، آن است که شیر با اشتباهگرفتنِ خویشتن با دشمنِ خود، خود را به کشتن میدهد.
یکی از گرههای داستان شیر و نخجیران آن است که به ظاهر باید کشتن نفس و دشمن پنداشتن خود در حلقههای صوفیه امری پسندیده و نیکو تلقی شود، چرا که حجم عظیمی از روایتها و داستانها و بستری هموار و سازگار از حدیثها و تفسیرهای قرآنی در دست داریم که له لزوم کشتنِ خویشتن و فناگشتن در برابر ارادهی خداوند دلالت میکند. یکی از پایانهای قابلتصور و پذیرفتنی برای داستان شیر و نخجیران هم این است که شیر که دستخوش آز و طمع و درگیر با شکارِ نخجیرانِ مادی است، با جهیدن در چاه و دشمنپنداشتن خویش تطهیر شود و بار دیگر همچون شیری پرهیزگار و قدرتی مقدس از دل آن خارج شود. درست همانطور که خورشید باختری در سرزمین ظلمات غوطه میخورد و صبحگاه فردا مانند جمشیدی که پیمانه را از سرزمین دیوان بازآورد، باز به آسمان عروج میکند.
اما سرانجام داستان با آنچه که انتظار داریم متفاوت است. شیر که به تجلی دقیق و روشنی از ایزدِ مهر میماند در ابتدای داستان، ارادهگرایی سرسختانهی مهرپرستان را از دست فرومینهد و در نهایت در وضعیتی زار و ناتوان، هنگامی که اسیر آز و خشم است، خود را با دشمنی قویپنجه اشتباه میگیرد و جان را بر سر این خطا میگذارد. در اینجا شیر، آشکارا گمراه و شکستخورده پنداشته شده است. او پهلوانی شهید نیست که در چاه کشته شود و با شهادتش چیزی بزرگ در خویشتن بیافریند و رستگار گردد. برعکس، او به فرشتهای گمراه و مطرود میماند که تن به جبر و تقدیر داده و به همین دلیل با طمع و گرسنگی و نادانی درآغشته و سرنوشتی جز نابودی به دست خرگوش ندارد. چاه برای شیر، مسیر عروجی شهیدانه نیست، که دخمهی مردگان است. درست همانطور که چاه بابل، هاروت و ماروت را در کام خود فروبلعید، شیر نیز در چاهی از نظر پنهان میشود که آفریدهی ظلم و نادانی خودش بوده است.
آن لحظهای که خرگوش با نیرنگ، خود را در آغوش شیر جا میکند، حیله و مکرِ وی تکمیل میشود. در آنجاست که شیر ترکیب تمام گناهان بزرگ ایران باستان را یک جا در خود جمع میکند. شیر ابتدا به خاطر عادتکردن به زمان کرانمند خسته و سرخورده میشود. بعد با دیدن خرگوش و شنیدن خبر حضور شیری دیگر هراسان و خشمگین میشود، آنگاه با خرگوش به سر چاه میرود و چون او را در آغوش میگیرد و به زیر مینگرد، همزمان با سه گناهِ حسد، آز و نادانی آلوده میشود. شیر از رعایتنشدن قرار زمانیاش سرخورده، از حضور رقیبی نیرومند هراسان، از دزدیدهشدن طعمهاش خشمگین و نسبت به دریافت سهم غذای روزانهاش آزمند است. در آن لحظهای که خرگوش در آغوش شیر جای میگیرد و هر دو به درون چاه مینگرند، تمایز و تقابل میان این دو کامل میشود. شیر با دیدن تصویر خرگوش در چاه، موضوع میل خویش را مینگرد و از اینکه شیری دیگر آن را تصاحب کرده دستخوش رشک میشود. به این ترتیب است که بر خویشتن حمله میبرد، اما این خویشتن، نفس اماره یا نیرویی درونی نیست که لازم است سرکوب شود. این خویشتنی که موضوعِ حملهی شیر است، خودِ شیر است، در تمامیت خود. از این روست که شیر میمیرد و خرگوشی که در آغوش او رفت و به این ترتیب یک بار با مرگی کامل روبرو شد، زنده میماند.
مولانا شیر را در حالی میکشد که بارها به اشتباه بزرگ وی، یعنی نادانی از آینده اشاره کرده است. این ویژگی او شباهتی چشمگیر با پَسآگهیِ اهریمن دارد. صفتی که در متون پهلوی با همین عبارت مورد اشاره واقع شده و به نادانی اهریمن از قانون هستی و غفلتش از آنچه در آینده خواهد آمد دلالت میکند. در برابر او، اهورامزدا قرار میگیرد که علاوه بر پسآگهی، پیشآگهی نیز دارد؛ یعنی دانشاش در دایرهی گذشته و خاطرات، محدود نمیشود، که به آینده و مخاطرات نیز تعمیم مییابد. از این نظر، هورمزد به خرگوش و اهریمن به شیر میماند.
داستان شیر و نخجیران، روایتی پیچیده و چند لایه است که اگر دلالتهای اسطورهشناختی آن وارسی شود، تصویری بغرنج و دلکش از رازِ خواست را فاش میسازد. نخجیران که از ابتدای کار از ارادهی خویشتن چشم پوشیدهاند و ارادهی خداوند را محور گرفته و توکل و رضامندی را تنها راهبرد مجاز دانستهاند، اصولا به عنوان نیرویی فعال در داستان حضور ندارند و حاشیهای نامشخص و بینام و نشان هستند که در جریان سیر رخدادها قربانی میشوند یا از خطر میرهند. قربانیشدنِ آغازینشان با تصمیم شیر و رهیدنِ فرجامینشان با نیرنگ خرگوش ممکن میشود و این دو بازیگران اصلی صحنه هستند. شیر، نمایندهی عقلانیتی ارادهگراست که میکوشد خود را با قواعد شرع منطبق سازد و خواهناخواه در این راه از خواست خویش و جوهرهی انتخابگر خود چشم میپوشد و به همین دلیل در نهایت شکست میخورد. خرگوش، نمایندهی خردی آزاد و رها و رازورز و مستقل است که زیر بار هیچ قاعده و اصلی نمیرود و حجیت هیچ گفتمانی را نمیپذیرد و در نهایت بر نیرومندترین رقیبِ ممکن چیره میشود. این داستان، روایتِ چیرگی منِ خودمختارِ نیرومندی است که شاید به ظاهر ناتوان و کوچک بنماید، اما به دلیل پایبندی به قواعد عقل و بهرهمندی بیمهابا از مواهب خرد، بر قدرتِ لگامخورده و رامشدهی شیرِ جبر پیروز میگردد.
زیبا بود