دکتر شروین وکیلی
چنانکه گذشت دلوز، برداشت نیچهای از قدرت را میپذیرد و آن را همچون نیرویی درونزاد و پویا و فعال در نظر میگیرد. بر همین مبنا از دید او «کنش» همواره بر «واکنش» ترجیح دارد و سیستمهای اجتماعی و روانی، ساختارهایی پویا و شکوفا محسوب میشوند.
دلوز برای صورتبندیِ مفهوم قدرت از کلیدواژگانی نو بهره میجوید و از آنجا که برخی از آنها را ما نیز در شرحِ دیدگاه خویش به کار خواهیم گرفت، لازم است بدان اشارهای کنیم. با این گوشزد که منظومهی معناییِ دلوز و گِتاری نظامی پیچیده است که پرداختن به کلیتِ آن در اینجا ممکن نیست. مفاهیم جدیدی هم که در این منظومه معرفی شده است، تنها در ارتباط با مفاهیمِ دیگر و تعبیرِ خاص این دو از کلیدواژگانِ آشنای جامعهشناسانه و فلسفی معنا مییابد. از این رو شرحی از واژگانِ به کارگرفتهشده در کتابهای ایشان را که در اینجا به طور مختصر ارائه میشود، بیشتر باید گزینشِ انتخابیِ برخی از مفاهیمِ موردِ نظر ایشان دانست که بعدها به کار تبیین دقیق نظریهی مورد پیشنهادمان خواهد آمد نه شرح دقیق و بیطرفانهی آرای ایشان، بدان شکل که مورد نظر خودشان بوده است.
———————————
بخش نخست
بخش دوم
بخش سوم
بخش چهارم
بخش پنجم
بخش ششم
بخش هفتم
———————————
نخست، دوگانهی معناییِ ریزوم و درخت[1] است (دلوز و گتاری، 1987).
از دید دلوز، ارتباط میان مفاهیم و الگوی حاکم بر روندها و جریانها، بر خلاف تصور مرسوم به درختی با تنهی تنومند و شاخههای نحیف شباهت ندارد بلکه الگویی ریزومگونه دارد.
ریزوم نام علمیِ شکلی از ریشهی زیرزمینیِ گیاهان است که در شبکهای پنهان در زیر خاک گسترده میشود و در هر جا که شرایط مساعد باشد، ساقهای را بر آن میرویاند.
از دید دلوز، پدیدارهای اجتماعی، خصلتی ریزوموار دارد؛ یعنی، امری منتشر، پراکنده، شاخهشاخه و مرکزگریز است که به طور موضعی و در شرایطی ویژه، در قالب رخدادهایی منحصربهفرد و خاص بروز مییابد و همواره هم خصلتی موقت و تعمیمناپذیر دارد.
این نگرش در برابر دیدگاه کلاسیکِ اندیشمندان قرار میگیرد که به شیوهی افلاطون به سلسله مراتبی از مفاهیم و روندها و علل، معتقد بودند که مفاهیم و اموری حاشیهای، جزئی و سطحی را به ساختارهایی عمیق، عمومی و مرکزی متصل میسازند. این تمایزِ میان امر عمیق و سطحی و چیزهای مرکزی و حاشیهای، در دیدگاه فوکو نیز آماجِ نقد بود. چنین نقدی در نظریهی دلوز تا حدودی با الهام از راهبردهای شالودهشکنانهی دریدا، به موقعیتی مرکزی برکشیده شده است.
مفهوم مهم دیگر، قلمروزایی در برابر قلمروزدایی[2] است.
این دو مفهوم در آثار دلوز و گتاری، همچون جفت متضاد معنایی به کار گرفته میشود (دلوز و گتاری، 1987).
قلمروزایی، روند همزمانی است که ساختارهای درختگونه را به شکلی موضعی پدید میآورد. در جریان این روند، عناصر با هم تلفیق شده و اجزا در هم ذوب میگردد تا کلی برتر را پدید آورند.
از دید دلوز و گتاری، قلمروزایی فرآیندی است که گروه، نهاد، هویت و پیکرههایی عمومی و فراگیر از این دست را ایجاد میکند. پیکرههایی که در مقام سیستمی پیچیده باید مرزهای خویش را با جهان خارج تعیین کنند و به همین دلیل به دستگاهی بغرنج برای رمزگذرایِ این مرز و قلمروزایی، مسلح هستند. این روند، با وجود شباهتی که با ساختارهای درختی دارد، اما از اصالت و سنگینی موردِ نظر اندیشمندان کلاسیک بیبهره است. دلوز حتی این درختوارههای کلگرا و حائز قلمرو را نیز اموری مقطعی و موقت و موضعی میداند و به همین دلیل آنها را با وضعیت پارهپاره و چهلتکهی شخصیتهای شیزوفرنیک مقایسه میکند (دلوز و گتاری، 1984).
قلمروزدایی، واژگونهی قلمروزایی است؛ این روندی است در زمانی که از نوسانِ میان دو مفهومِ مرکز و حاشیه پدید میآید. قلمروزدایی، فرآیندی مرکزگریز است و رمزگذاریهای حافظِ تمایزِ سیستم و محیط را به طور مستمر نقض میکند.
از دید دلوز، فرآیندهای قلمروزدا در تنهاییِ عناصر سیستم و احتمال کندهشدنشان از آن و راندهشدنشان به حاشیه ریشه دارد، در نتیجه نوعی میل به مرکز در شرایط قلمروزدایی دیده میشود که از مقاومت عناصر سیستم در برابر فروپاشی حکایت میکند. دلوز بر بنای همین میلِ ناکارآمد به مرکز، قلمروزدایی را امری پارانوئید دانسته است. تعبیری که مانند کاربرد مفهوم شیزوفرنیک نباید چیزی فراتر از استعارهای جالب در نظر گرفته شود.
مفهوم دیگری که با دوگانههای یادشده مربوط میشود، دو نوع ماشین است که مولکولار و مولار[3] نامیده میشود.
از دید دلوز و گتاری، سازوارههایی که در سطوح گوناگون سلسله مراتب -از بدنهای زنده گرفته تا نهادهای اجتماعی- وجود دارد، در حالت پایهی خود چیزهایی هستند که «پیکرهی بیاندام»[4] نامیده میشود (دلوز و گتاری، 1987). این پیکرهها، برسازندهی چیزهایی هستند که به تعبیر این نویسندگان یک فلات نامیده میشود.
فلات، عنوانی عمومی است که شاید بتوان آن را با سطح سلسلهمراتبیِ مشاهدهای که در مدل ما بود، مترادفش دانست. هر فلات، تراکمی از شدتها، عناصر و روندهاست که در قالبی در هم فشرده و متداخل در پیوند با یکدیگر قرار گرفته است. هر فلات از مجموعهای از لایهها و قشرها تشکیل یافته است. در هر لایه از سطوحِ این فلات، دو زیر سیستمِ اصلی وجود دارد که ارتباطشان با هم با عبارتِ مفصلبندی دوگانه[5] مشخص میشود. این نام از آنجا آمده است که این دو زیرسیستم، همواره در پیوند با هم و به صورت زوجی مکمل وجود دارند.
ماشین مولکولار، سیستمی منعطف و شکلپذیر است که از عناصری ساده، کمشمار و پایدار در زمان تشکیل یافته است. ماشین مولکولار است که انداموارشدنِ پیکره را ممکن میسازد.
در مقابل، ماشین مولار، سیستمی است که سازمانیافتگی، نظم و انسجام درونیاش از سیستم مولکولار بیشتر است، اما در مقابل از عناصری پیچیده، ناپایدار و گذرا تشکیل یافته است.
ماشین مولار، ساختارهایی متمرکز، سلسلهمراتبی و ساختاریافته را پدید میآورد که نمونههایش را در مفاهیمی مانند طبقه و ملت میتوان بازیافت. این در حالی است که فرآوردههای ماشین مولکولار فاقد این ویژگیها هستند. نهادهایی مانند نهاد خویشاوندی و قومیت، نمونههایی از این رده هستند.
آشکار است که ساختهای مولار، با الگوی درختی و محصولات مولکولار، با الگوی ریزومی همخوانی دارد.
دلوز و گتاری در کتاب «هزار فلات»، این دو را به ترتیب با غشای سلول و پروتئینها و آنزیمهایی که در درون یاخته فعالیت میکنند، مقایسه کردهاند (دلوز و گتاری، 1987). این دو ماشین آشکارا با هم ارتباط دارند و عناصرشان در نوساناتی تکرارشونده به هم تبدیل میشوند.
فرآیند مفصلبندیِ دوگانه از دو جهتِ متمایزِ بیان و محتوا برخوردار است که باز هم در قالب زیستشناسانهی دلوز، به پروتئین و مادهی وراثتی مانند شده است. این بدان معناست که در مفصلبندی دوگانه، ما باساختارهای پایدار و مقاومِ حافظ اطلاعات و سیستمهای ناپایدار و پویای عملگری روبرو هستیم که ماده و انرژی را بر مبنای این زیربنای اطلاعاتی، دگرگون میسازند. هر یک از این دو جهت، دارای ریخت و جوهری[6] هستند که به ترتیب در جریان فرآیند رمزگذاری/رمزگشایی و مرزبندی/مرززدایی پدیدار میشوند و استمرار مییابند (استونیر، 1990).
از دید دلوز و گتاری، قلمروزایی فرآیندی است که گروه، نهاد، هویت و پیکرههایی عمومی و فراگیر از این دست را ایجاد میکند. پیکرههایی که در مقام سیستمی پیچیده باید مرزهای خویش را با جهان خارج تعیین کنند و به همین دلیل به دستگاهی بغرنج برای رمزگذرایِ این مرز و قلمروزایی، مسلح هستند. این روند، با وجود شباهتی که با ساختارهای درختی دارد، اما از اصالت و سنگینی موردِ نظر اندیشمندان کلاسیک بیبهره است. دلوز حتی این درختوارههای کلگرا و حائز قلمرو را نیز اموری مقطعی و موقت و موضعی میداند و به همین دلیل آنها را با وضعیت پارهپاره و چهلتکهی شخصیتهای شیزوفرنیک مقایسه میکند.
دلوز مفهومی مرکزی به نام چندگانگی[7] را هم در برابرِ وحدت و یگانگیِ درختگونهی مدلهای کلاسیک معرفی کرده است و معتقد است که داروی دردِ تحویلگرایی -که همه چیز را به یک چیز برمیگرداند- آن است که حضور چندگانگی و تکثر را در همه چیز بپذیریم (دلوز، 1973).
برای دستیازی به این هدف، مفهوم دیگری به نام مونتاژ ابداع شده است که از عملکرد ماشینهای مولار و مولکولار حاصل میشود.
مونتاژ، قالبی عمومی برای تمام چیزهایی است که موضوع بررسی و مشاهده و تجربهی ما قرار میگیرد و شاید بتوان آن را برابرنهادی عجیب و غریب برای سیستم در نظر گرفت.
از اینجا دلوز به تعریف ماشین انتزاعی[8] میرسد که هستهی مرکزی هر مونتاژ است و فضای حالتی است که تحققیافتنِ آن مونتاژِ خاص را ممکن میسازد.
ماشین انتزاعی، امری مادی یا ملموس نیست بلکه الگویی از جریانها و طرحی عملیاتی است که در دستگاه شناختی ما بازنمایی میشود و فرآیند ظهور و تداوم مونتاژها را نشان میدهد.
ماشین انتزاعی، کلید فهم مدل دلوز از قدرت است.
یک ماشین انتزاعی الگویی از انضباط است که به شکلی تعمیمیافته، عملکردی ویژه را بر مادهی نامعین اعمال میکند. این ماشین، شرایطی را تعیین میکند که هر مونتاژ، ریخت و جوهر خویش را در آن زمینه به دست میآورد (دلوز و گتاری، 1987). از این رو، یک ماشین انتزاعی را میتوان با روند انضباط/سرکوب در مدل ما مقایسه کرد.
ماشین انتزاعی از دو مجرای متفاوت، قدرتِ خود را اعمال میکند:
از یک سو با رمزگذاری افراطی که وضعیتی سخت و منسجم و سلسلهمراتبی و در نتیجه مولار را ایجاد میکند و از سوی دیگر با تبدیل، که با قلمروزدایی و رمزگشایی شباهت دارد و پدیداری مولکولار است. نظام دیوانسالارانه و ساخت قبایل کوچگرد، نمونههایی از دستاوردهای این دو روندِ متمایز هستند (دلوز و گتاری، 1997).
دیدگاه دلوز در مورد قدرت، از بسیاری از جنبهها با تعابیر فوکویی همخوانی دارد:
هر دو بر خصلت منتشر و پراکندهی قدرت تاکید دارند و هر دو بر سویهی سازنده و توانمندسازِ آن نیز پافشاری میکنند و به این ترتیب از نظریهپردازان نظاممند که معمولاً قدرت را با سویهای منفی و محدودکننده باز میشناسند، متفاوت هستند.
همچنین هر دو از دستگاهی نظری برای تبیین مفهوم قدرت بهره میبرند که سوژه را به حالت تعلیق درآورده است و آن را در ساختهای اجتماعی (فوکو) یا روندهای عام حاکم بر نظامها (دلوز) منحل میسازد.
با این وجود، نگرش دلوزی از چند جنبه با دید فوکو متفاوت است:
نخست آنکه مدل دلوزی از برداشت فوکو بسیار پیچیدهتر، بسیار عامتر و بسیار زیستشناسانهتر است.
دوم آنکه دلوز در تفسیر خاصی که از ماشین انتزاعی ارائه میدهد، مفهوم قدرت و حقیقت را مترادف میگیرد و در واقع این دو را در دل یک نظام به هم پیوسته مورد تحلیل قرار میدهد. در حالیکه برای فوکو، این دو مفهوم با وجود پیوستگی عمیقشان، دلالتی متمایز دارند، به شکلی که فوکو صفحات زیادی را به شرح ارتباط این دو اختصاص داده است.
سوم آنکه دلوز مفهوم قدرت را برای تبیین رفتارهای کنشگرانِ اجتماعی کافی نمیداند و آن را با مفهومی به نام میل[9] تکمیل میکند.
میل با آنچه به همین نام در مدل ما معرفی شد، شباهت دارد و رانهای درونی است که سیستم زنده را به جستجوی لذت وا میدارد.
میل از دید دلوز نوعی مونتاژ است؛ یعنی، پدیداری است که زیرِ تاثیر ماشینی انتزاعی ساخته میشود و ماهیتی طبیعی یا درونزاد یا بدیهی ندارد. با این وجود، خودِ قدرت هم، چنین خصلتی دارد و از دید دلوز تنها در پیوند با مفهومِ میل است که به عنوان ابزاری تحلیلی به شکلی بسنده کارآمد میشود (دلوز، 1997). این برداشت دلوز به مدل ما از قدرت نزدیکتر است تا مدل فوکو. با این وجود، در نگاه سیستمیِ ما متغیر دوگانهی لذت/قدرتِ مورد نظر دلوز را با دو متغیر دیگر، بقا و معنا درمیآمیزیم و مجموعهی اینها را همچون محوری کارکردی مورد تحلیل قرار میدهیم.
***
منابع و انواع قدرت
منابع و انواع قدرت در نظریههای نظامگریز را در بندِ پیشین مرور کردیم و دیدیم که نویسندگانی مانند دلوز و فوکو، به دلیل ماهیت سیال و پویایی که برای قدرت قائل هستند، اصولاً از تحویلکردنِ قدرت به چند نوع و ردهی ویژه و خاص، ابا دارند و به جای این کار ترجیح میدهند انواع و منابع قدرت را در قالب فرآیندهایی درهمتنیده توصیف کنند. از این رو آن هنگام که از انواع و منابع قدرت سخن میگوییم بیشتر، آرای نظریهپردازانی را در نظر داریم که در حوزهی نظریات نظاممند قلم زدهاند.
برخی از نویسندگان، بر سطح تولید و اعمال قدرت تمرکز کردهاند و بر این مبنا قدرت را در سطوح خُرد و کلان از هم تفکیک کردهاند. یکی از مشهورترین تفسیرها از این دست را برتراند راسل به دست داده است (راسل، 1370).
او قدرت را بر اساس شیوهی بهدستآمدن و سطحِ اعمالشدنِ آن، به دو نوعِ «سازمانی» یا «فردی» تقسیم میکند.
چنین تعبیرِ دو لایهای از قدرت را در میان سایر نظریهپردازان نیز میتوان یافت، چنانکه مثلاً لومان نیز در میان قدرتِ جاری در سطح خرد (لایهی کنش) و کلان (لایهی ارتباطی) تمیز میدهد.
راسل گذشته از این تقسیمبندی بر مبنای متغیرهایی دیگر هم قدرت را ردهبندی کرده است:
از دید او، قدرت بر مبنای ارتباطش با زمان و استواریاش به دو نوعِ «سنتی» و «تازهکسبشده» تقسیم میشود.
قدرت سنتی به پشتوانهی تداومش در زمان گذشته، در زمان حال نیز حضور دارد و بر مبنای عادت، استوار است. چنین قدرتی بدیهی و عادی مینماید و معمولاً موضوع کشمکش نیست.
قدرت تازهکسبشده اما؛ امری نوظهور و بیسابقه است، از این رو وضعیتی شکننده دارد و از مشروعیتِ قدرت سنتی برخوردار نیست، بنابراین وضعیتی دغدغهزا به خود میگیرد و معمولاً باعث ایجاد مقاومت در طرفهای پذیرندهی قدرت میشود.
گذشته از این، راسل بر اساس شیوهی اثرگذاری، قدرت فیزیکی (مثلاً امکان زندانیکردنِ یک مخالف سیاسی) را از قدرت ناشی از اهدای لذت و تهدید رنج و آن را نیز از قدرت ناشی از تغییر عقیده و عادات تفکیک میکند.
بر همین اساس، از دید راسل، سه رده از سازمانها و نهادهای اجتماعی به کار تولید قدرت مشغولند که به ترتیب عبارتند از:
ارتش و پلیس (برای قدرت فیزیکی)، سازمانهای اقتصادی (در مورد لذت و رنج) و مدارس و کلیساها و احزاب (برای قدرت مبتنی بر تغییر عقیده).
راسل با توجه به رویکرد لیبرالی و فردگرایانهاش به سیاست، منابع قدرت را بر اساس تحلیل اشکالِ متفاوتِ قدرتمندشدنِ فرد شناسایی کرده است.
از دید او چهار منبع کلی قدرت وجود دارند که عبارتند از: «دانش»، «امکان تصمیمگیری»، «پول» و «شور و فرهمندی» که به ترتیب، افراد قدرتمندی مانند کاهن، مدیر اجرایی، سرمایهدار و سیاستمدار را پدید میآورند (راسل، 1372).
از دید راسل، سه رده از سازمانها و نهادهای اجتماعی به کار تولید قدرت مشغولند که به ترتیب عبارتند از:
ارتش و پلیس (برای قدرت فیزیکی)، سازمانهای اقتصادی (در مورد لذت و رنج) و مدارس و کلیساها و احزاب (برای قدرت مبتنی بر تغییر عقیده). راسل با توجه به رویکرد لیبرالی و فردگرایانهاش به سیاست، منابع قدرت را بر اساس تحلیل اشکالِ متفاوتِ قدرتمندشدنِ فرد شناسایی کرده است. از دید او چهار منبع کلی قدرت وجود دارند که عبارتند از: «دانش»، «امکان تصمیمگیری»، «پول» و «شور و فرهمندی» که به ترتیب، افراد قدرتمندی مانند کاهن، مدیر اجرایی، سرمایهدار و سیاستمدار را پدید میآورند.
دیدگاه راسل در آرای متفکران کلاسیک جامعهشناسی، به ویژه مارکس و وبر ریشه دارد.
هر دوی این متفکران، سه الگوی عمومی از قدرت را در قالبِ «قدرت اقتصادی»، «قدرت سیاسی» و «قدرت فرهنگی» از هم تمیز داده بودند، اما تفاوتشان در آنجا بود که مارکس، قدرت اقتصادی را مهمتر میدانست و دو الگوی دیگرِ تولید قدرت را به آن تحویل میکرد، در حالیکه وبر، هر سه را همتا میگرفت و به درک اندرکنش میانشان بیشتر علاقهمند بود تا دستیابی به شیوهای که همه را به یکی تحویل نماید.
از دید وبر، پایدارترین نوع قدرت آن است که از «اشتراک منافع» ناشی شده باشد (وبر، 1370). این نوع قدرت، همان است که به بازیهای برنده/برندهی صریح میانجامد و بنگاههای اقتصادی را در گرد خود ترشح میکند.
نوع دیگری از قدرت نیز وجود دارد که با این صراحت و قطعیت، منافع همهی طرفهای درگیر را برآورده نمیسازد. وبر این نوع را با عنوانِ «آمریت» شناسایی کرده است و بخش مهمی از کتابِ «اقتصاد و جامعه»ی خود را به شرح آن اختصاص داده است.
وبر سه نوع آمریت را از هم تفکیک میکند که عبارتند از: «قدرتِ ناشی از سنت»، «قدرتِ ناشی از فرهمندی» و «قدرت ناشی از محاسبات عقلانی» که این سه با سه نوع عقلانیتِ «سنتی» و «ارزشی» و «ابزاری» همارز هستند.
هانا آرِنت، در کتاب «توتالیتاریسم» تعبیری دیگر از قدرت را به دست میدهد (آرنت، 1363) و آن را در کنار مفهوم زور تحلیل میکند.
از دید آرنت، زور عبارت است از ابزار نفوذ در ارادهی دیگری و این با تعبیر وبر از قدرت همخوان است.
او خشونت را از قدرت تفکیک میکند و معتقد است «قدرت» پدیداری است که در جریان اندرکنشِ آزادانه و فارغ از سرانجامِ کنشگرانِ خودمختار ظهور میکند. در حالیکه «خشونت» خصلتی ابزاری دارد و باید با تکیه بر غایتی معمولاً اخلاقی توجیه شود. از دید آرنت، نمایانشدنِ زورِ عریان و خشونتآمیز در یک ساخت سیاسی، نشانگر وجود بحران در آن است و علامتِ فروپاشیِ آن محسوب میشود (آرنت، 1370).
آرنت در نظریهی سیاسی خویش، کردارهای انسانی را به سه ردهی «کار»، «زحمت» و «کنش»[10] تقسیم میکند و تنها، کنش را که کردار آزادانهی میان کنشگران خودمختار است، به عنوان زیربنای تعریف نهادهای سیاسی شایسته میداند.
از این رو آرنت به شیوهای که آثار متاخرِ هابرماس را به یاد میآورد، رفتار سیاسی را به اندرکنش میان اعضای جامعه و کنش ارتباطی ایشان تحویل میکند و مفهوم قدرت را نیز از چنین اندرکنشهایی استخراج میکند (آرنت، 1370).
***
ردهبندی مشهور دیگر، از آنِ گالبرایت است که قدرت را بر مبنای منبع تولیدِ آن، به سه نوعِ «تشویقی»، «تنبیهی» و «شرطیساز» تقسیم کرده است (گالبرایت، 1371). این سه به ترتیب با وعدهی لذت، تهدید به رنج و تاثیرگذاری بر اولویتها و تفسیر سوژه از منافعش عمل میکنند.
گالبرایت به همین شکل، سه منبعِ اصلی برای قدرت برمیشمارد که عبارتند از: «شخصیت»، «ثروت» و «سازمان».
شخصیت، طیفی از عناصر روانشناسانه و زیستشناسانه را در سطح خُرد در بر میگیرد که باعث میشود فردی نیرومند پنداشته شود. از این رو عناصری مانند تنومندی و زورمندی عضلانی، هوشمندی و نیروی ذهنی و فرهمندی و محبوبیت، همه در این رده میگنجد.
ثروت به امکان دسترسی به منابع مادی و امکانات رفاهی اشاره دارد و امکان برخورداری اعضای جامعه از این منابع را تعیین میکند. قدرتِ اقتصادی، مهمترین تبلورِ ثروت محسوب میشود.
سازمان از همگراییِ رفتارهای کسانی که در یک چارچوب نهادین اجتماعی گرد آمدهاند، ناشی میشود.
این سه منبع قدرت به شکلی ناقص با قدرتِ تنبیهکننده، پاداشدهنده و مشروطساز مربوط میشود. هر چند همارزی دقیقی در میانشان وجود ندارد (گالبرایت، 1370).
***
تقسیمبندی جالب توجه دیگر، به کنت بولدینگ مربوط میشود (بولدینگ، 1989).
از دید او قدرت عبارت است از: توانایی ایجاد تغییر، در راستای خواست.
او قدرت را بر مبنای پیامدهایش به سه ردهی «مخرب»، «تولیدی» و «یگانهساز» تقسیم کرده است.
قدرت مخرب در قالب خشونت تجلی مییابد و به ویرانی و نابودی منتهی میشود.
قدرت تولیدی، ارزش افزودهای را در کالایی ذخیره میکند و از این رو زیربنای اقتصاد تلقی میشود.
قدرت یگانهساز از شکلگیری بازیهای برنده/برنده در میان کنشگران و اتحادشان بر اساس تعریف منافع مشترک حاصل میشود.
بولدینگ، مبنای هر سه نوع قدرتِ یادشده را اندرکنش میان کنشگرانِ انسانی میداند و به ازای هر یک از آنها، گزارهای را پیشنهاد کرده است که الگوی کلیِ بازی را در آن حوزه نشان میدهد (بولدینگ، 1989):
در مورد قدرت مخرب، این گزاره عبارت است از: «آنچه را که میخواهم بکن، وگرنه آنچه را که نمیخواهی میکنم.»
در مورد قدرت مولد، این گزاره را میتوان چنین صورتبندی کرد: «آنچه را که میخواهم بکن تا آنچه را که میخواهی بکنم.»
در مورد قدرت یگانهساز، به چنین گزارهای میرسیم: «آنچه را که میخواهم بکن، چون مرا دوست داری.»
ردهبندی مشهور دیگر، از آنِ گالبرایت است که قدرت را بر مبنای منبع تولیدِ آن، به سه نوعِ «تشویقی»، «تنبیهی» و «شرطیساز» تقسیم کرده است (گالبرایت، 1371). این سه به ترتیب با وعدهی لذت، تهدید به رنج و تاثیرگذاری بر اولویتها و تفسیر سوژه از منافعش عمل میکنند. گالبرایت به همین شکل، سه منبعِ اصلی برای قدرت برمیشمارد که عبارتند از: «شخصیت»، «ثروت» و «سازمان».
این سه نوع قدرت از سویی با سه نوع قدرتِ گالبرایت شباهت دارد و از سوی دیگر هر دو نویسنده را میتوان زیرِ تاثیر ردهبندی سهتاییِ وبر از قدرت دانست. چنانکه قدرت فرهمندانهی وبری به خوبی با قدرت شخصیت گالبرایت و قدرت یگانهسازِ بولدینگ سازگار است.
***
لنسکی که به شکلی دیگر از وبر متاثر است، قدرت را بر اساس مراحل سیر تکاملِ آن، به دو نوعِ «زور» و «آمریت» تقسیم میکند.
از دید او، «زور» به قدرتی عریان و خشونتآمیز مربوط میشود که معمولاً در شرایط احداثِ یک نظم اجتماعی یا موقعیتهایی بحرانی که این نظم به مخاطره میافتد، بروز میکند. این قدرت در شرایطی که نظم اجتماعی تثبیت شود، مشروعیت جذب میکند و در قالب قوانین و رسوم و سنن، نهادینه میشود و در این حالت به «آمریت» تبدیل میگردد.
آشکارا این تقسیمبندی با تمایزی که راسل در میان «قدرتِ تازهبهدستآمده» و «اقتدار سنتی» قائل بود، شباهت دارد. در واقع هر دوی این نویسندگان در این مورد از پارتو پیروی میکنند که دو الگوی اصلیِ اعمالِ قدرت را از از هم جدا میکرد.
از دید پارتو سیاستمدارانی که او با نام «شیر» به آنها اشاره میکرد و موسولینی در نوشتارهایش ادعا میکرد تجلی کامل آن است، از زورِ عریان و خشونتآمیز برای ادارهی امور استفاده میکنند. در حالیکه «روباه»ها، از مکر و حیله و متقاعدسازیِ رقیبان و فریب عوام بهره میبرند.
از دید پارتو در جریان تثبیت یک نظم اجتماعی نوین، شیرها به تدریج جای خود را به روباهها میدهند و به این ترتیب «حکومتِ قدرت» به «حکومتِ قانون» استحاله مییابد.
این دگردیسی، برگشتپذیر است؛ یعنی، دیر یا زود، بارِ دیگر گروهی از شیران ظهور میکنند و به شکلی خشونتآمیز و انقلابی، گردش نخبگان را به جریان میاندازند و کل این چرخه را تکرار میکنند.
***
نویسندهی دیگری که دیدگاهش ارزش نقلکردن را دارد، مایکل مان است که قدرت را بر مبنای منابع تولید آن به چهار رده تقسیم میکند (مان، 1986).
این چهار عبارتند از:
«قدرت اقتصادی» که از تولید مادهی خام و امکانات پایهی زیستن ناشی میشود.
«قدرت اجباری» که به نیروی قهریِ وبری شباهت دارد و انتخابهای کنشگران را با اعمال زور، محدود میکند.
«قدرت سیاسی» که بر مبنای وضع قانون و اقناع و مدیریت منابع انسانی و اندرکنش ارتباطیِ افراد استوار است.
«قدرت نمادین» که گزینههای رفتاری پیشاروی کنشگران را رمزگذاری میکند و ارزش هر یک از آنها را تعیین میکند و در نهایت، مشروعیت سایر انواع قدرت را تضمین مینماید.
ردهبندیِ مان از این نظر برای ما جالب است که به ظاهر، نمودهای قدرت در چهار سطحِ «فراز» را از هم تفکیک کرده است؛ به شکلی که این چهار نوع را به ترتیب میتوان با نمود قدرت در سطوح زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی معادل گرفت.
***
در میان پساساختارگرایان، باید از استوارت کلگ هم یادی کرد که با وجود تعلقش به رویکرد نظامگریز، دستگاه نظری شسته و رُفته و منظمی را در کتاب خویش ارائه کرده است (کلگ، 1379).
از دید وی، تمام نظریههای مربوط به قدرت در سه گروه عمومی میگنجند: آنهایی که قدرت را همچون امری رخدادی مورد بررسی قرار میدهند (زنجیرهی هابز-دال)؛ آنها که به قدرت همچون امری ابزاری میاندیشند و انسجام سیستمی را از آن نتیجه میگیرند؛ کسانی که مانند لوکس، به وجه ذهنیِ قدرت و ارتباطِ آن با تفسیر منافع نظر دارند.
از دید کلگ این سه، معرفِ سه وجه اصلیِ قدرت هستند؛ یعنی، قدرت به سه شکلِ «رخدادی»، «ذهنی» و «ابزاری» تجلی پیدا میکند.
کلگ نیز مانند بسیاری از پساساختارگراها -و در همخوانیِ کامل با نگاه سیستمی مورد نظر ما- منبع قدرت را با روندهای انضباطی، مرتبط میداند و به شکلی متفاوت با سایرین، منبعِ این قدرت را به عاملیت بازمیگرداند، هرچند مفهوم عاملیت را به سطح روانشناختی منحصر نمیداند.
ادامه دارد
[1] arbre/ryzome
[2] territorization/deterritorization
[3] molecular/molar
[4] BWO: Body Without Organs
[5] double articulation
[6] form/substance
[7] multiplicity
[8] abstract machine
[9] desire
[10] work, labour, & action