دکتر شروین وکیلی
نقد و جمعبندی
پیش از پرداختن به تعریف خویش از قدرت، باید نخست موضع خود را در زمینهی آرای متنوع و گوناگونی که شرحِ آن گذشت، مشخص کنیم.
رویکرد نظاممند، چنانکه دیدیم، در واقع توالیِ نظریههایی بوده است که در اثر نقدهایی درونی به تدریج پیچیدهتر میشده است؛ بیآنکه از دامنهی معناییِ اولیهی خود خارج شود. به بیان دیگر، چنین مینماید که رویکرد نظاممند، در کل نسبت به سه اصل موضوعهای که در ابتدای کار ذکر شد، وفادار مانده باشد.
پیامدهای وفاداری به این پیشداشتها، آن بوده است که این نظریهها همواره در موقعیتهایی ویژه و دامنهای محدود، کارآمد بوده است. در واقع سیر دگردیسی و تکاملِ نظریهها در درون چارچوب کلاسیک نظاممند، بر نقد مداوم این پیامدهای محدودکننده و اختلال در نتایج، متمرکز بوده است و نه بر نقد ریشهایِ «اصل ماند»، «اصل قانونمندی» و «اصل کفایت جفتها».
——————————-
بخش نخست
بخش دوم
بخش سوم
بخش چهارم
بخش پنجم
بخش ششم
بخش هفتم
بخش هشتم
——————————-
منتقدانی كه بر رویكرد یكبُعدیِ دال نقد نوشتهاند و یا كسانیكه از محدودبودنِ شبكهی كنشگرانِ مورد محاسبه در تحلیل قدرت ناراضی بودهاند، همواره پیامدهای این اصول موضوعه را نقد كردهاند، بیآنكه خودِ این اصول را تغییر دهند. در نتیجه بكراک و باراتز كه بر برداشتِ دال از قدرت خرده میگرفتند، در نهایت شكلی مشابه از همان تعریف را -با افزودن بُعدی همخوان و نه معرفیِ اصل موضوعهای نو- بازتولید كردند (کلگ، 1379: 145-173).
نظریهپردازان كلاسیکِ حوزهی جامعهشناسیِ قدرت، با وجود آگاهیِ نسبی بر ناكارآمدبودنِ پیامدهای این اصول موضوعه، هیچگاه آنها را نقض نكردهاند و تنها كوشیدهاند تا با پیچیدهتركردنِ این مدلِ شبهنیوتونی، اشكال تجربهپذیرِ تازهای از قدرت را نیز در مدل خود بگنجانند، فارغ از این احتمال كه شاید ماهیت تحلیلِ قدرت، وضع اصول موضوعهی جدید و متفاوتی را بطلبد.
رویكرد نظامگریز، با وجود تلاشی كه برای فاصلهگرفتن از این اصول موضوعهی سهگانه كرده است، در عمل، جز افزودنِ چند تبصرهی اصلاحی و نقادانه به این مجموعهی به ظاهر بدیهی از اصول، قدمی برنداشته است.
در میان نظریهپردازان نظامگریز، دیدگاه ماكیاولی كه پیش از نیوتون و صورتبندیشدنِ دستگاهش میزیست، بیشترین فاصله را از این سه اصل موضوع دارد. او در «گفتارها» پیشفرضِ قانونمندبودنِ رفتارِ جهان را میپذیرد و باورِ خود به محاسبهپذیریِ عقلانی و پیشبینیپذیری آن را نیز اعلام میدارد (ماکیاولی، 1377: 139). با این وجود، آن هنگام که مثالهایی دربارهی چگونگیِ این محاسبهكردن میآورد، از تحویلكردنِ مسئله به جفتهایی دوتایی میپرهیزد و مثالهای تاریخی خود را در زمینهای پیچیده از روابط اجتماعی تحلیل میكند.
نظریهپردازان كلاسیکِ حوزهی جامعهشناسیِ قدرت، با وجود آگاهیِ نسبی بر ناكارآمدبودنِ پیامدهای این اصول موضوعه، هیچگاه آنها را نقض نكردهاند و تنها كوشیدهاند تا با پیچیدهتركردنِ این مدلِ شبهنیوتونی، اشكال تجربهپذیرِ تازهای از قدرت را نیز در مدل خود بگنجانند، فارغ از این احتمال كه شاید ماهیت تحلیلِ قدرت، وضع اصول موضوعهی جدید و متفاوتی را بطلبد.
بر مبنای كتابهای اصلی او (ماکیاولی، 1377 و 1380)، میتوان حدس زد كه وی سرمشق افلاطونیای را که نیوتون نیز در آن میاندیشید، قبول نداشته؛ چراکه گهگاه قواعد آن را در تفسیرهای تاریخیاش نقض میكرده است. مثلاً آنگاه كه دربارهی روند شكلگیری دولتها و دلیل گذار به جمهوری سخن میگوید، به كمک بررسی نیروهای درونی و گرایشهای ذاتی مردم و ملل -كه رنگ و بویی ارسطویی دارد- بحث خود را پیش میبرد. از دید او قدرت، فاقد جنبهی علی صریح و روشن است و در جریان تعامل میان گرایشهای درونیِ عناصرِ طبیعیِ گوناگون و دخالت نیروهای کور طبیعی (مثل سیل و طاعون) شكل میگیرد (ماکیاولی، 1377: 209و210).
پس از ماکیاولی اما، پیروان سنت نظامگریز، بخش عمدهی آرای خویش را در نقد مدلهای نظاممند پدید آوردند و به همین دلیل نیز به تدریج در برخی از پیشفرضهای یادشده سهیم شدند.
اصل ماند كه مهمترین و بنیادیترین زیربنای چارچوبهای نظاممند است در نظریههای نظامگریز، به ندرت مورد اشاره قرار گرفته است و از آن هم كمتر نقد شده است. انگار كه پیشفرضِ تنبلیِ گیتی و به بیان دریدایی، چیرگیِ سكون بر حركت، برای بخش عمدهی نظریهپردازان -گذشته از اردوگاهشان- بدیهی مینماید.
اصل قانونمندی، بیشتر موردِ اشاره قرار گرفته است و نقدهایی جدی هم بر آن وارد شده است. تاكید و نقدهای روششناختیِ فوكو بر رخدادهای حاشیهای، تصادفی و به ظاهر بیربط، زمینهی خوبی برای تردید در این اصل و تلاش برای ارائهی بدیلهای دیگرِ آن را فراهم آورده است (فوكو، 1375: 47)، زمینهای كه در قالب شكاكیتِ نوی پسامدرنها نسبت به عقلانیت سنتی، تجلیِ بارزی یافته است.
دلوز تنها نویسندهی مطرحی است که با آغاز از نقد این اصل، دامنهی شکاکیتِ خود را به اصل ماند نیز تعمیم داده است؛ هر چند این کار را به شکلی جسته و گریخته انجام داده است.
قویترین نقد به اصل كفایت جفتها را در آثار ادبی-فلسفی ژاک دریدا میتوان یافت (نوریس، 1987).
او از رهگذرِ نقدِ الگوهایی كه بر ترجیحهای فلسفیِ تمدن غرب حاكم بوده است، در طبیعی، بدیهی و شکناپذیربودنِ برتری یكی از جفتهای متضاد بر دیگری (مثلاً حضور بر غیاب، نظم بر آشفتگی و گفتار بر نوشتار) تردید میكند.
اصل كفایت جفتها؛ شناختهشدهترین اصل موضوعه از سه مبنای یادشده است؛ به ویژه ساختارگرایانی مانند لوی استراوس در این زمینه بسیار قلم زدهاند و به طور تلویحی ارزش و سودمندی این شیوه از تجزیهی دودوییِ مفاهیم را پذیرفتهاند.
زیربنای اصل کفایت جفتها، پویایی ویژهی دستگاه شناختی ما است که پدیدارها را با تجزیهکردنشان به جفتهای متضاد معنایی شناسایی میکند. پویاییای که به زبانیشدنِ پدیدارها منتهی میشود.
نقدِ سه پیشفرضِ حاكم بر نظریههای نظاممند، نیازمند چارچوبی نظری است كه بتواند از نظر استحكام و شمول، با قالبهای منسجم و ساختاریافتهی نظاممند رقابت كند و در عین حال از انعطاف و آزادی رویكردهای نظامگریز و نتایج نقدهای عملگرایانهی آنها نیز بهرهمند شود. به عبارت دیگر، چنین مینماید كه برای جمعكردن دو خصلت استحكام و انعطاف، به نظریهای دورگه نیازمند باشیم كه بتواند همزمان با نقد و اصلاحِ اصول موضوعهی یادشده، اصولی دیگر را جایگزینشان سازد، به شكلی كه بدون از میانرفتنِ استحكام نظریِ تعریفمان از قدرت، از محدودیتهای ناشی از نگرش نیوتونی رها شویم.
از دید نگارنده، رویكرد سیستمی و نظریهی نظامها در جامعهشناسی، نیرومندترین ابزاری است كه برای نیل به این هدف در دست نظریهپردازان قرار دارد.
نظریهی سیستمها میتواند با پشتوانهی بهرهمندی از شواهد و صورتبندیهای علوم سختتری مانند شاخههای دانش تجربی، مفاهیم موردِ نظر خود را به شكلی همسازگار و ساختاریافته صورتبندی كند و در عین حال با در نظرگرفتن دانایی و اطلاعات، به مثابهی مفهومی سیستمی و وابسته به شرایط، این ساختاریافتگی را به عنوان امری موضعی، غیر ضروری و پویا بپذیرد.
به این ترتیب، نظریهی سیستمها این امكان را دارد كه با نقد درونیِ اصل قانونمندی و تحلیلكردنِ آن به عنوان پیامد اندركنشِ سیستمها با محیط پیرامونشان، از سویی موضعیبودن، نسبیت و تاریخمندیِ كلیهی قوانین را بپذیرد و از سوی دیگر، ماهیت قانون را به عنوان ابزار تولید سازگاری و انسجام مفاهیم در یك نظریه، حفظ نماید.
از نگاه سیستمی، قانون طبیعت چیزی نیست جز بازنمایی الگوهای رفتار عناصرِ وابسته محیط، در نظام شناختی سیستم.
سیستم به دلیل ضرورتِ كاركردی/ساختاریِ خویش و به دلیل تمایلی كه به تداومیافتن در فضا/زمان دارد، ناچار است دادههای برآمده از پویاییِ محیط را جذب، بازنمایی و تفسیر نموده و بر مبنای این تفسیرها رفتار خود را سازماندهی كند. از آنجا كه عملیاتیبودن و كارآمدبودنِ این الگوی بازنمایی، عامل اصلی گزینش نظامهای شناختی در جریان انتخاب طبیعی است، هر الگوی بازنمایی، گرانیگاههای مفهومی و مسیرهای استنتاجیِ خاصی را برای سازماندهیِ دادههای ورودی و مدیریت رفتارهای خروجی پدید میآورد و اینها همان نظمهایی هستند كه در قالب قوانین طبیعت، توسط سیستم درک میشود. به عبارت دیگر، سیستم برای سازماندهی و مدیریت دادههای ناشی از محیط (طبیعت)، قواعدی را به كار میگیرد كه در نهایت به عنوان قوانینِ ذاتیِ طبیعت، اعتبار مییابد و به محیط منسوب میشود. به این ترتیب، قانونمندیِ طبیعت، اعتبارِ پیشین خود را در مقام اصل موضوعهی نظریههای نظاممند از دست میدهد و در عین حال جایگاه خود را به عنوان شرط ضروری سازماندهیِ دادهها و مفاهیم در سیستم شناختی حفظ میكند.
اصل قانونمندی، بیشتر موردِ اشاره قرار گرفته است و نقدهایی جدی هم بر آن وارد شده است. تاكید و نقدهای روششناختیِ فوكو بر رخدادهای حاشیهای، تصادفی و به ظاهر بیربط، زمینهی خوبی برای تردید در این اصل و تلاش برای ارائهی بدیلهای دیگرِ آن را فراهم آورده است (فوكو، 1375: 47)، زمینهای كه در قالب شكاكیتِ نوی پسامدرنها نسبت به عقلانیت سنتی، تجلیِ بارزی یافته است.
اصل ماند هم به همین ترتیب میتواند به محک نقد كشیده شود.
در نگرش سیستمی، اصلِ اتمیستیِ تحویلپذیریِ جهان به عناصر منفرد و مستقل، نادرست دانسته میشود و جهان همچون سیستمی پیچیده در نظر گرفته میشود كه عناصر آن در شبكهای از كنشهای متقابل در هم تنیده شده است. به این ترتیب، علیتِ خطیِ قدیمی كه مبتنی بر دو پیششرطِ «تفكیکپذیری پدیدارها از هم» و «استقلالِ عناصرشان از هم» است، به عنوان نوعی سادهسازیِ افراطی، نادرست انگاشته میشود.
در نگرش سیستمی، عناصر همچون گرههایی بر شبكههای پیچیدهی کارکردی در نظر گرفته میشود و هیچ عنصر و هیچ رابطهی یک سویهای به عنوان ماهیتی مستقل و منفرد در تحلیلها اعتبار نمییابد. پس اصل ماند، كه شكلی سرراست و كاهشگرا از این روابط علی را در میان عناصری نیوتونی پیشفرض میگیرد، از مبنا نادرست پنداشته میشود.
در رویكرد سیستمی، پویاییِ فراگیر سیستم، تا تکتکِ عناصرش بسط مییابد و لَختی و سكونی كه نیوتون در تمام عناصر گیتی تشخیص میداد، به عنوان شرایطی خاص، حدی و مبتنی بر تعادل نیروها تفسیر میشود، نه حالت ذاتی و پایهی پدیدارها.
خلاصه بگوییم؛ جهان در نگرش سیستمی، تنبل و ساکن و کرخت نیست بلکه پویا و متحرک و چالاک است. به این ترتیب، در تقابل نظریات هابز و نیچه، دیدگاه سیستمی با قاطعیت در کنار نیچه قرار میگیرد. این بدان معناست که روابط علی و تعریف بیرونیِ قدرت در این نگرش طرد میشود و قدرت، همچون امری درونزاد و جوشان از درون سیستمِ زنده قلمداد میشود.
در رویكرد سیستمی، میتوان از تمركز نگاه بر رابطهی یکسویهی خاصی در میان دو عنصر ویژه، دادهها و شواهدی تجربی را استنتاج كرد، اما راه برای تعمیمدادنِ نظمِ مشاهدهشده در این رابطه، به كل سیستم مسدود است.
نگرش سیستمی، اصل ماند را مانند اصل قانونمندی طرد میكند، اما حالتی نسبی و غیر تعمیمپذیر از آن را به عنوان ابزاری مشاهداتی و تحلیلی در حالتی موضعی حفظ میكند. به بیان دیگر، شرایط پایهی موردِ نظر نیوتون -كه در آن هیچ نیرویی بر جسمِ ساكن یا متحرک وارد نمیشد- در چارچوب سیستمی محال تلقی میشود.
با بسط آنچه كه دربارهی اصل ماند گفتیم، شیوهای برای نقد اصل كفایت جفتها به دست میآید.
برمبنای نگرش سیستمی، جفتهای دارای اندركنش با هم، تنها به عنوان اجزایی از یک شبكهی كلانتر و پیچیدهترِ در هم تنیده قابل تصور هستند. تفكیکكردنِ این جفتها، از رویكرد روششناسانهی مشاهدهگر ناشی میشود، نه ماهیت پدیدار. پس تحلیل روابطِ میان یک جفت از كنشگران، تنها شرحی ناقص و موضعی از تعاملاتِ عامِ حاضر در سیستم را به دست میدهد و نمیتواند به مثابهی بستری مستحكم برای بنیادكردنِ قواعدی عمومی عمل كند.
اصل كفایت جفتها، به دلیل پیشفرضِ هستیشناسانهی تفكیکپذیربودنِ دو جفت -از هم و از سایر جفتهای بالقوهی حاضر در سیستم- نادرست است.
با این تفاصیل، رویكرد سیستمی، چارچوبی نظری را برای نقد و طردِ سه اصل موضوعهی نظریههای نظاممند فراهم میآورد، بیآنكه به هاویهی آشوب و تناقضگویی که در بسیاری از نظریههای نظامگریز دیده میشود، فروغلتد.
در نگرش سیستمی، هر سه اصل موضوعه در سطح هستیشناسانه رد میشود و بنابراین مفهوم ماهوی قدرت از پایه دگرگون میشود. این در حالی است كه اعتبار این سه فرض در سطح روششناسانه -به عنوان راهبردهایی موضعی و خاص و نه فراگیر و عام- همچنان حفظ میشود. در نتیجه، امكان پیوند دو رویكرد نظامگریز و نظاممند فراهم میگردد.
نگرش سیستمی از سویی امكانِ صورتبندی منطقی و تا حد امكان همسازگارساختنِ مفاهیم و قواعد را فراهم میكند و از سوی دیگر با تردید در اصول موضوعهای كه قطعیت را به این قواعد الصاق میكند، پویایی، تحرک و سرزندگیِ رویكردهای نظامگریز را هم حفظ مینماید.
این دورگهبودنِ نگرش سیستمی و امکانی که برای طرد اصول موضوعهی کلاسیک در سطح هستیشناختی و استفادهی موضعی از آنها در سطح روششناسی برای ما فراهم میکند، میتواند در دو راستا به کار گرفته شود:
یک مسیر، همان است که توسط متفکرانِ نظامگریز پیموده شده است و به منحلشدنِ «من» در ساختارهای اجتماعی و کندهشدنِ مفهوم قدرت از سوژه منتهی میشود. لومان که مهمترین نمایندهی جامعهشناسی سیستمی در زمانهی ماست، این مسیر را برگزیده است.
مسیرِ دیگر، تلاش برای حفظ مرکزیتِ «من» و بازتعریفِ مفهوم قدرت بر مبنای این متغیر بنیادین است. این کاری است که در دیدگاههای سیستمی سابقه ندارد و در این نوشتار قصد پرداختن بدان را داریم.
متفکران نظامگریز، به شکلی منسجم به اصل موضوعهی بنیادینِ ماند، قانونمندی و کفایت جفتها را وارسی و طرد نکردند. با این وجود، تلاش خویش را بر تحلیل و ردِ اصل موضوعهی دیگری متمرکز کردند که آن نیز از شاهستونهای دیدگاه کلاسیک و رویکرد نظاممند است.
هابز هنگامی که به تعریف قدرت میپرداخت، بدون اینکه در این مورد بحثی کند، یکی از پیشفرضهای مهم و بنیادینِ عصر نوزایی را در نظریهاش داخل کرد و آن را همچون امری بدیهی پذیرفت. آن پیشفرض هم این بود که «انسان خاستگاه همه چیز است».
این گزاره که حاصلجمع آرای اومانیستهای ایتالیایی و شعار جنبش نوزایی است، در زمان هابز هنوز به اندازهی امروز بدیهی نمینمود و از این رو برخورد هابز با این عبارت، جای بحث بسیار دارد. در هر حال، آنچه مهم است آن است که در سراسر سنت اندیشهی نظاممند دربارهی قدرت، این گزاره به صورت پیشداشتی عریان یا پنهان، همواره در زمینهی افکار نویسندگان وجود داشته است.
خلاصه بگوییم؛ جهان در نگرش سیستمی، تنبل و ساکن و کرخت نیست بلکه پویا و متحرک و چالاک است. به این ترتیب، در تقابل نظریات هابز و نیچه، دیدگاه سیستمی با قاطعیت در کنار نیچه قرار میگیرد. این بدان معناست که روابط علی و تعریف بیرونیِ قدرت در این نگرش طرد میشود و قدرت، همچون امری درونزاد و جوشان از درون سیستمِ زنده قلمداد میشود.
تا زمان مارکس تمام نویسندگان و پس از زمان مارکس نیز بیشترِ نویسندگان، نقطهی شروع خویش را «انسان» فرض میکردهاند و به زمینهی فلسفیِ کانتیای که سوژهی عقلانی را محور تمام فلسفهپردازیها میدانست، وفادار بودهاند.
رویکردهای هگلی به مسئله که به منحلساختنِ این سوژه در فرآیندی دیالکتیکی یا کلیتی مانند «روحِ تاریخ» گرایش داشت نیز در نهایت در تقابل و با ارجاع به این سوژهی عقلانی شکل میگرفتند.
تنها مسیر نظری کلاسیکی که از دل این جریانات فکری زاده شد و موقعیت محوری سوژه را به طور جدی به چالش کشید، دیدگاه ساختارگرایانه بود که به تحویلِ «من» به ساختارهای زبان (سوسور)، ساختارهای اجتماعی (لوی استراوس) و ساختارهای اقتصادی-سیاسی (از انگلس تا آلتوسر) گرایش داشت (هارلند، 1380). با این وجود، رنگ و بویی اومانیستی در تمام این نظریهها باقی مانده بود و در بیشترِ تحلیلها، سایهی سوژه همچون تهدیدی برای حقانیت بحثها و تفسیرها حضور داشت.
هواداران رویکرد نظامگریز، بیشترین تلاش خود را صرف نقد و نقض ریشهایِ این پیشداشت کلیدی کردند. آنچه امروز با عنوان جریان پسامدرن شهرت یافته است، گذشته از نیچه که چندان با ارج و عظمت سوژه مخالف نبود، وامدارِ ساختارگرایی نیز هستند (لش، 1383). در واقع، ساختارگرایی بود که امکان دورزدنِ سوژه و پیریزی نظریهای فارغ از محوریتِ «من» را فراهم آورد. کامیابیِ ایشان در این زمینه، تا بدان پایه بوده است که هر نظریهی جدیدی که سودای بازسازیِ این اصل موضوعه و بازیافتِ مفهوم سوژه به مثابهی مبنایی تحلیلی را داشته باشد، باید بتواند به نقدها و چالشهای نظری پسامدرنها در مورد سستبودنِ جایگاه سنتی «من»ِ خودمختار پاسخ دهد.
نگرش سیستمی، اگر به نقد مبانی نظری نگاه کلاسیک نپردازد، به عنوان بخشی از این نظریهها جذب پیکرهی رویکرد نظاممند میشود و این چیزی است که برای مدل پارسونز رخ داد، اما این دیدگاه با توجه به امکانی که برای طرد اصول موضوعهی سهگانهی یادشده فراهم میآورد، میتواند در جایگاهی بیرونی نسبت به نظریههای کلاسیک و نظاممند قرار گیرد. در این حالت، سادهترین مسیر برای نظریهپردازی در این حوزه آن است که قابلیتهای برآمده از نقدِ اصل ماند، قانونمندی و کفایت جفتها را با نقدی که پیشاپیش، پسامدرنها به مرکزیتِ سوژه وارد آوردهاند، ترکیب کنیم و به دیدگاهی رادیکال دست یابیم. لومان، بدون اینکه دربارهی نقد سه اصل یادشده به طور صریح چیزی بگوید، به شکلی ضمنی چنین کاری را انجام داده است.
آماج این نوشتار اما، چیزی دیگر است.
دیدگاه سیستمیای که در این نوشتار ارائه کردیم، در سازگاری با گرایشِ کلاسیک برای حفظ محوریتِ «من»، سطح روانشناختی را به عنوان پیچیدهترین لایه به رسمیت میشناخت و بنابراین «من» را همچون متغیری بسیار کلیدی و غیر قابل تحویل به سطوح دیگر تعریف میکرد. از این رو در زیربنای نظریِ این رساله، اصلی وجود دارد که با شعار اومانیستها دربارهی مرکزیتِ «من» همخوانی دارد.
در عین حال، قرار نیست نگاه سیستمی، زیربنای نظری کلاسیک را دربست بپذیرد.، چنانکه گفته شد، این نگاه به شیوهای افراطی، پیشداشتهای نظری رویکرد نظاممند را نقد و طرد میکند. به این دلیل هم است که نگرش پیشنهادیِ ما موقعیتی منحصربهفرد را در پهنهی مرزبندیشده توسط رویکردهای نظری اشغال میکند.
دیدگاه سیستمیِ ما، نه مانند نگاهِ پارسونز، پیشداشتهای نگرش کلاسیک را نقدناشده باقی میگذارد و نه مانند نگرش لومان، در طرد اصل مرکزیت سوژه با رویکرد نظامگریز همدل میشود. از این رو ما با نظریهای سر و کار داریم که پیشداشتهای هر دو دیدگاهِ نظاممند و نظامگریز را نابسنده و ناقص مییابد.
به طور خلاصه، دیدگاهی که تا اینجا استخوانبندیِ مفهومیِ آن از نظرتان گذشت و در ادامهی بحث تعریفِ آن از قدرت ارائه خواهد شد، از این زوایا با دیدگاه نظاممند و کلاسیک شباهت دارد:
نخست، انسجام نظری، قدرت تبیینی بالا و شمول و فراگیری را به عنوان معیارهایی برای داوری در مورد نظریهها میپذیرد و از این رو مدعیِ انسجام و خودسازگاریِ درونی بالا و قدرت توضیحدهندگی زیاد است.
دوم، من (سوژه) را همچون محوری برای تبیین و تحلیل روندها در نظر میگیرد و از این رو در اصلِ محوریت انسان با این رویکرد همداستان است.
در نگرش سیستمی، هر سه اصل موضوعه در سطح هستیشناسانه رد میشود و بنابراین مفهوم ماهوی قدرت از پایه دگرگون میشود. این در حالی است كه اعتبار این سه فرض در سطح روششناسانه -به عنوان راهبردهایی موضعی و خاص و نه فراگیر و عام- همچنان حفظ میشود. در نتیجه، امكان پیوند دو رویكرد نظامگریز و نظاممند فراهم میگردد.
در عین حال، این دیدگاه با رویکرد نظاممند این تفاوتها را دارد:
نخست، سه اصلِ موضوعهی ماند، قانونمندی و کفایت جفتها را طرد میکند.
دوم، مفهومِ «من» را با روشی نزدیک به کارِ شالودهشکنان، مورد نقدی ریشهای قرار میدهد.
دیدگاه سیستمی با رویکرد نظامگریز هم چند وجه اشتراک دارد:
نخست، نقدهای ریشهایِ این رویکرد به اصول موضوعهی نگاه کلاسیک را میپذیرد.
دوم، به تکثرِ متغیرها، چندگانگیِ مراکز اعمال نیرو و شبکهایبودنِ ساخت اندرکنشِ حاکم بر روندها باور دارد و علیت و تحویلانگاری را مردود میداند.
رویکرد سیستمیِ ما به این دلایل با رویکرد نظامگریز تفاوت دارد:
نخست، روششناسی موضعی و شیوهی بلاغی و غیر شفافِ بیانِ نظریات را در این حوزه نمیپسندد و بر روشنبودنِ مفاهیم و دقیقبودنِ تعاریف پافشاری میکند.
دوم، انسجام درونی و پیکربندی مفهومی یکپارچه را مهم میداند، هر چند حضور تناقض را در بطن تمام دیدگاهها میپذیرد و دستیابی به انسجامی کامل و شامل را به همین دلیل ناممکن -و در عین حال جستجوی آن را ارزشمند- میداند.
سوم، برای «من» موقعیتی مرکزی قائل است و از تحویلِ عاملیت به ساختار، خودداری میکند.
به این ترتیب، رویکرد سیستمیِ ما در میانهی عرصهی جدلِ دو رویکرد نظاممند و نظامگریز جای میگیرد. این نظریه از سویی -با روشی که شرح آن گذشت- مفهومِ «من» را واسازی کرده و آن را به شکلی نو بازتعریف میکند و از سوی دیگر موقعیتِ مرکزیِ آن را در دل تبیینها حفظ میکند و از آن به عنوان گرانیگاهی برای بازسازی نظامی اخلاقی استفاده میکند.
در نتیجه نظریهی سیستمی پیشنهادشده در این رساله را باید نوعی نظریهی رهایی هم دانست؛ چراکه از هر سه ویژگیِ چنین نظریاتی بهرهمند است:
نخست آنکه «من» را همچون بستر جذبی برای بازسازی مفاهیم اخلاقی میپذیرد.
دوم آنکه شرایط انقیاد و مسخشدگیِ این «من» را زیرِ تاثیر نیروهای بیرونی و درونیاش شرح میدهد. سوم آنکه راهبردهایی را برای رفع این فشارها و رهایی از این انقیاد پیشنهاد میکند.
کتابنامه
آرنت، هانا، توتالیتاریسم، ترجمهی محسن ثلاثی، انتشارات جاویدان، تهران، 1363.
آرنت، هانا، قدرت مبتنی بر ارتباط، در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی،ویراستهی استیونلوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی،تهران، 1370.
آرون، ریمون، قدرت: سكون و ملال دموكراتیك یا شر و شور اهریمنی، در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی،ویراستهی استیونلوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، 1370.
افلاطون، پارمنیدس، ترجمهی رضا کاویانی و محمد حسن لطفی، انتشارات ابن سینا، تهران، 1334.
افلاطون، جمهور، ترجمهی فواد روحانی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران، 1374.
پارسونز، تالكوت، قدرت و نظام اجتماعی، در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی،ویراستهی استیونلوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، 1370.
پولانزاس، نیكوس، قدرت طبقاتی،در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی،ویراستهی استیونلوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، 1370.
دال، رابرت، تجزیه و تحلیل جدید سیاست، ترجمهی حسین مظفریان ، ناشر: مترجم، تهران،1364.
دال، رابرت، قدرتبه عنوان كنترل رفتار، در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی،ویراستهی استیونلوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، 1370.
دلوز، ژیل، نیچه، ترجمهی پرویز، همایون پور، نشر گفتار، تهران، 1371.
راسل، برتراند، شكلهای قدرت،در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی،ویراستهی استیونلوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، 1370.
راسل، برتراند، قدرت، ترجمهی عزت الله فولادوند، انتشارات خوارزمی، تهران، 1372.
شوپنهاور، ف. جهان همچون اراده و خواست، طرح نو، تهران، 1380.
فروم، اریک، گریز از آزادی، ترجمهی عزتالله فولادوند، انتشارات نیلوفر، تهران، 1375.
فوکو، میشل، اراده به دانستن، ترجمهی نیکو سرخوش و افشین جهاندیده، نشر نی، تهران، 1383.
فوکو، میشل، زایش درمانگاه، ترجمهی دکتر یحیی امامی، انتشارات گام نو، تهران، 1384.
فوکو، میشل، مراقبت و تنبیه، ترجمهی نیکو سرخوش وافشین جهاندیده، نشر نی، تهران، 1378. (الف)
فوکو، میشل، نظم گفتار، ترجمهی باقر پرهام، نشر آگه، تهران، 1378. (ب)
فوكو، میشل ، سیاست و عقل ، در: خرد در سیاست، ترجمه و ویراستهی عزتالله فولادوند،طرح نو،تهران، 1376.
فوكو، میشل، قدرت انضباطی و تابعیت، در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی،ویراستهی استیونلوكس،ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، 1370 (ب).
کلگ، استوارت، آر. چارچوبهای قدرت، ترجمهی مصطفی یونسی، انتشارات پژوهشکده مطالعات راهبردی، تهران، 1379.
گالبرایت، جان كنت، قدرت وسازمان، در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی،ویراستهی استیونلوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1370.گالبرایت ، جان كنت ، آناتومی قدرت ، ترجمه محبوبه مهاجر، انتشارات سروش، تهران، 1371.
گیدنز، آنتونی، پیامدهای مدرنیت، ترجمهی محسن ثلاثی، نشر مرکز، تهران، 1377.
گیدنز، آنتونی، تجدد و تشخص، ترجمهی ناصر موفقیان، نشر نی، تهران، 1378.
گیدنز، آنتونی، مسایل محوری درجامعه شناسی، ترجمهی دکتر محمد رضایی، انتشارات سعاد، تهران، 1384.
لش، اسکات، جامعهشناسی پست مدرنیسم، ترجمهی حسن چاوشیان، مرکز، تهران، 1383.
لنسكی، گرهارد، قدرت و امتیاز،در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی،ویراستهی استیونلوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، 1370.
لوكس ، استیو، قدرت ، نگرشی رادیكال ، ترجمه عماد افروغ، موسسه خدمات فرهنگی رسا، تهران،1375.
لوكس، استیون، مقدمهای تحلیلی،در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی،ویراستهی استیونلوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، 1370.
مارکس، کارل، سرمایه، ترجمهی ایرج اسکندری، انتشارات فردوس، تهران، 1379.
مارکوزه، هربرت، انسان تک ساحتی، ترجمهی عزت الله فولادوند، انتشارات خوارزمی، تهران، 1359.
ماكیاولی، نیكولو، شهریار، ترجمهی م. محمود، انتشارات خوارزمی، تهران،1380.
نیچه، فریدریش، ارادهی معطوف به قدرت، ترجمهی زویا منجم، موسسه نظر، تهران، 1378.
نیچه، فریدریش، تبارشناسی اخلاق، ترجمهی داریوش آشوری، نشر آگه، تهران، 1377.
وبر، ماكس، سلطه با كمك قدرت اقتصادی واز طریق آمریت، در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی،ویراستهی استیونلوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، 1370.
هابز، توماس، لویاتان، ترجمهی حسین بشیریه، نشر نی، تهران، 1380.
هارلند، ریچارد، ابرساختگرایی، ترجمهی فرزان سجودی، پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی، تهران، 1380.
همیلتن، پیتر، تالکوت پارسونز، ترجمهی احمد تدین، نشر هرمس، تهران، 1379.
هیندس، باری، گفتارهای قدرت از هابز تا فوکو، ترجمهی مصطفی یونسی، شیرازه، تهران،1380.
یاسپرس، کارل، نیچه، ترجمهی سیاوش جمادی، نشر ققنوس، تهران، 1383.
یانگ، جولیان، فلسفهی هنر نیچه، ترجمهی سید رضا حسینی و محمدرضا باطنی، نظر ورجاوند، تهران، 1382.
References
Bachrach P. and Baratz, M. S. Decisions and non-decisions: An analytical framework, American Political Science Review, 1963, 57, 641-651.
Bachrach P. and Baratz, M. S. Two faces of power, American Political Science Review, 1962, 56, 947-952.
Boulding, K. Three faces of power, SAGS Pub. 1989.
Deleuze, G. &Guittari, F. Anti-Oedipus: Capitalism and Schizophrenia, Athlone, 1984.
Deleuze, G. and Guattari, F. A thousand Plateaus, tr. By B. Massumi, University of Minnesota Press, 1987.
Deleuze, J. &Guattari, F. Nomadology, Routledge, 1997.
Deleuze, J. Desire and pleasure, Tr. By: M. MacMahan, Routledge, 1997.
Deleuze, J. Dualism, monism, and multiplicities, Lecture on: 26 March 1973.
Foucault, M. The hermeneutic of the subject, In: Ethics, ed. By P. Rabinow, Tr.By R. Hurlety, New Press, 1994.
Foucault, M. The order of the things, Tr.By A. Sheridan, Routledge, 1997.
Hindes, B. Politics and liberation, In: The later Foucault, ed. By J. Moss, Sage Pub. 1998.
Locke, J. Two Treatises of government, Cambridge University Press, 1988.
Mann, M. The sources of political power, (Vol.1), Cambridge University press, 1986.
Marx, K. Theories of surplus value, Tr. By: E. Burns, Vol.1, Progress Pub. 1978.
Norris, C. Derrida, Harvard University Press, 1987.
Parsons, T. Social System, Cambridge University Press, 1951.
Stonier, T. Information and internal structure of universe, Springer Verlag, 1990.
Whitt, J. A. Towards a class dialectical model of power: An empirical assessment of three competing models of political power, American Sociological Review, 1979, No. 44: 81-100.